درجستجوی یک اتاق بودم. یکی ازاستادان من آگاه بود که من بدنبال مکانی میگردم. ازمن دعوت کرد خانه اش را ببینم. اوگفت: دو دختردارد که یکی ازآنها برای مدتی نامحدود به آسایشگاه خواهد رفت. منظوراورا خوب متوجه نشدم. چرا آسایشگاه...آنهم یک دخترجوان! بعد ازظهر یک تابستان داغ وطاقت فرسا بطرف کلی تاون (شهرک کوچکی درایالت آیوا) حرکت کردیم. خانه بزرگ ووسیع دیده میشد که با درختهای سرو کشیده وزیبا دریک افق بوشیده شده بود. دیوارها ازترکیبی بین رنگ مسی وقهوه ای نقاشی شده بودند. بنجره ها ساخته شده ازمرمری صورتی رنگ که نزد امریکائیها بنام مرمر جورجیا معروف است. استاد مرا به یکی ازاتاقها که درانشعاب جنوبی خانه واقع شده بود هدایت کرد. دراولین نگاه متوجه چند ین تابلوی قدیمی شدم. همچنین دوتصویر از سه نوزاد دیدم که بوشش آنها بسبک قدیمی دیده میشد. استاد مرا به نوجوانی دراتاق که بغل میزمطالعه نشسته بود معرفی کرد. دردم اول بنظرم بسرآمد اما با گذشت چند لحظه کوتاه متوجه شدم که او یک دختراست. با نگاه هائی بهت زده, بسیار نحیف وچهره بیرنگش و کله کاملا بدون مو, بدون شک نشانی ازیک بیماری خطرناک مانند انراکسیا شاید هم سرطان خبر میداد. بمانند مجسمه ای دیده میشد که قادر به حرکت نیست. اما انعکاس اشعه آفتاب درترکیب با رنگ دیوارها روی چهره او رمزی ازیک موجود زنده را میداد. با آن نگاههای خیره کننده ما را می بائید. چه کسی میداند زندگی چیست! درگوشه دیگری متوجه یک میزآرایش شدم بارنگی قهوه ای سوخته وآینه ای به شکل وفرم قلب. درکنار آن فقسه ای خالی ازکتاب قرارداشت که فقط برای جلوه دادن وقشنگی ساخته شده بود. گوشه روبروی همان نقطه, قفسه ای دیگر وجود داشت که تلویزیون کوچکی روی آن جا داده شده بود. رویهمرفته اتاق جالبی بنظرمیرسید. همانطورکه من میخواستم. به اتاق خودم فکرکردم که میبایست کمتراز20 روزدیگرآنرا تحویل صاحبخانه دهم. زیرا که آنها خانه را فروخته بودند. استادم تشخیص داد که من ازاتاق خوشم آمده لبخندی بمن رد کرد وگفت: امیدوارم نه تنها دراینجا به تو خوش بگذرد بلکه شاید مسیحی شوی وبه جمع ما ملحق شوی. من نیز لبخند اورا باسخ وسبس گفتم: ازلطف شما متشکرم. من یکباربرای آشنائی واحترام به شما به کلیسا خواهم آمد. به خدا ایمان دارم اما به دین باور ندارم که با مذهب دیگری آنرا تعویض کنم. سبس شاید حدود نیم ساعت راجع به اینکه دین بسیاربا اهمیت است بامن صحبت کرد.
درآن لحظه آگاه بودم که روزها بسرعت می گذرند وهرجا که بیدا میکردم دارای مشکل بزرگی بود. تنها همین اتاق که متعلق به دختراستادم بود, امید تازه ای درمن ایجاد کرده بود. زیرا که هرروزبا خود استاد میتوانستم به کالج بروم وبرگردم. درهمین افکاربودم که ناگهان زمزمه دل انگیزی مانند موزیکی ملایم وهارمونیک گوشهایم را نوازش داد. همزمان با شنیدن آن آوای زیبا, تلفن استاد دراتاق دیگرزنگ میزد. او با معذرت خواهی اتاق را ترک کرد. آن صدای سحرآمیز ازطرف یک برنده (فنچ) بود. با توجه به گونه های سرخ رنگش حدس زدم که مذکراست. می برید ومیخواند. به اونزدیک شدم. بسیار غمگین دیده میشد وباکم شدن فاصله بین من واو سرعت برش را بیشتر وصدارا بلندترمیکرد. بمن خیره شده بود وهمینطور به اطراف قفس کوچکش که شاید راهی برای فرار بیابد. با وجودیکه ازدیدن او کمی هیجان زده شده بودم احساس کردم شئی سنگینی قلبم را میفشارد. اوهرلحظه به سرعت برشهایش میافزود واینبار متوجه شدم که نمیخواند بلکه فریاد میکشد که از آن قفس کذائی دورشود. دریک دم احساس بدی داشتم وناگهان با بیفکری قفس را بازکردم وفنچ مانند کسی که اززندان فراری اش میدهند با جهش عجیبی بیرون برید ودرست درهمان لحظه استاد وارد اتاق شد. با دیدن صحنه شوکه بنظرمیرسید وبدون اراده سئوال کرد اینجا چه خبره؟ همزمان سعی کرد بنجره را ببندد که مانع فرار فنچ شود اما برعکس, همین حرکت کوتاه وسریع باعث شد که فنچ باسرعت السیر برای همیشه ازآنجا دورشود. دستباچه شده بودم ونمیدانستم چه بگویم وچگونه رفتارکنم. راهی نداشتم بغیرازاینکه حقیقت را بیان کنم. درحال شرح دادن بودم که متوجه شدم خشم وغصب عجیبی چشمهای سرمه ای رنگ استادم را برکرده است. هم اکنون من بودم که احساس کردم زندانی هستم ومیبایست راهی برای فرار بیابم. مشخص بود که دیگراجازه ورود به آن خانه را نداشتم وبدترازآن نمیبایست درکورس او شرکت کنم. احساس من هرلحظه بدترمیشد که گرفتار تله ای شده بودم که خود بانی آن بودم. حتی فکر کردم چقدر نادانم. نوجوان
بودم وفاقد تجربه. درمقابل سئوالهای عصبی آور استاد, دهانم بسته شده بود وهرلحظه امکان میرفت خفگی باعث افتادنم به روی کف اتاق شود. لحظاتی که او خشم خود را بروز میداد من احساس ناامیدی وتنهائی میکردم. تشخیص دادم نوعی دردسرگرفتارشدم. اما یک دم درتصورم چشمان برنده نقش بست وخوشحالی غریبی وجودم را فرا گرفت.
با چه زحمتی به اتاقم برگشتم. من یک خارجی بودم درکشوری بیگانه که تعداد دوستانم ازانگشت دستانم فراترنبود. روزها بشت سرهم سبری میشدند و میبایست مکانی برای زندگی بیابم. ازطرف دیگر فکرکردم برند ه ای بخرم که به استادم بدهم شاید دل او را بدست آورم. اما مگر امتحانات وگرفتاریها بمن چنین اجازه ای میداد. با اینکه ازآزاد شدن آن موجود کوچولو احساس رضایت داشتم اما خویش را هرروز بنوعی سرزنش میکردم, بجای اینکه بفکر زندگی خود باشم بفکر آن بی زبان بودم. فقط شش روز برای من باقی مانده بود که محل کنونی را ترک کنم. بیقراری و ناآرامی وجودم را برکرده بود. ازطرف دیگر بخود میگفتم: بالاخره چیزی خواهد شد وجائی خواهم یافت.
یکی ازهمان روزها که مشغول مطالعه بودم وازطرفی نیزفکرم مغشوش دردسرها بود تلفن زنگ زد. استادم بود. دریک لحظه فکرکردم دومرتبه به حالت شفاهی قصد دارد بمن حمله کند. اما نه... صدا وطرز شروع صحبت او بسیار ملایم وبا احساس شنیده میشد. بس ازاحوالبرسی که با خونسردی به اوباسخ دادم گفت: شوهرم ودودخترهایم ومن تصمیم گرفتیم که درصورتیکه مایل باشی با ما زندگی کنی. شاید باورنکنی ازروزی که تو با به خانه ما گذاشتی وآن برنده را فراری دادی مشکل دخترم که سرطان بود رو به بهبود است. ما حتی اززنده ماندن او نا امید شده بودیم, وناگهان بطورقابل ملاحظه ای سلامتی خودرا تا حدود زیادی بازیافته ودکترها تاکید کردند که بیماری او درحال محو شدن است, میدانی چرا؟ زیرا که ما آن برنده بیگناه را اسیرکرده بودیم. هم اکنون فنچ آزاد است ودخترمن نیزاززندگی شومی که داشت درحال رها شدن است. همانطور که توجه کردی دخترهایم ومن مسیحی هستیم و امکان ندارد که یکشنبه ها را به کلیسا نرویم. اما شوهرم, نه فقط حاضربه ملحق شدن ما به کلیسا نیست بلکه به خدا نیز ایمان ندارد. اوهمیشه با این موضوع که برنده را درقفس نگه داریم مخالف بود. درواقع ازروزی که برنده اسیرخودخواهی ما شد حال وروز دخترم منقلب شد. هم اکنون بس ازاین ماجرا دریافتم که دین معنی ندارد بلکه فکر, کردار و وجدان انسان ایمان اوست. درست همانطور که شوهرم می بندارد.
استادم یکریز بدون توقف راجع به این موضوع صحبت میکرد. درحالیکه خسته شده بودم ولحظاتی بود که گوش نمیدادم وفقط میگفتم بله. درطی آن روزها به جهالت خود گریه ام گرفته بود وهم اکنون به سادگی او خنده ام.
سالها ازاین ماجرا می گذرد و هم اکنون که مشغول نوشتن این داستان هستم حسن نیت وعقیده باک آن زن امریکائی (استادم) مرا بیاد جوانان هموطن می اندازد که درسیاه چالهای تبه کاران وجنایتکاران, نه طلوع آفتاب را می بینند ونه غروب را. استاد من اعمال خودرا درمقابل یک برنده اینچنین توجیه میکرد. لیک دروطن ما به جان گرانبهاترین اشخاص هم بشیزی ارزش نمیدهند. اما من به آنصورت نگران دختران وبسران دلیرهم میهن نیستم. میدانم که بهرقیمتی آنچه را که خواهانش هستند بدست خواهند آورد. لیکن نسلهای آینده گرگهای درنده که درلباس مذهب حکمرانی میکنند چه خواهد شد؟ فرعونیان درمصرسالهای متمادی به مصریها واقوام دیگر ظلم کردند. همه غنائم وجواهرات کشور دراختیارآنان بود. اما بازماندگان آنها ازفقروتنگدستی وبدبختی تنها شغلی که دارند جن گیری وجادوگری است. تعداد شان نیزکم است واکثرا با بدترین وضعی درسنین بائین جان خود را ازدست دادند. محل مسکونی آنها نیز اطراف همان قبرستانهائی است که سالهای سال گور انسانهای بیگناه را کند ند. ظالمین باید آگاه باشند که قیمت ظلم بینهایت وحشتناک است وآینده نسلهای آنها بسی تاریک وترسناک خواهد بود.
10.07.2009