logo





آشیانه ای پر از چشم بر بام اینستاگرام

سه شنبه ۵ ارديبهشت ۱۴۰۲ - ۲۵ آپريل ۲۰۲۳

طاهره بارئی

tahere-barei1.jpg
یک بال پرنده به چرخ و دنده ی اینستاگرام گیر کرده بود. نمی شد فهمید گنجشک است یا اردک. لک لک یا عقاب. سیمرغ یا ققنوس. هر چه بود یک پرنده بود با بالهای گشاده که یکی لای پنجه های اینستا گرام اسیر مانده مرتب دریده میشد..... صفحه ای تا صفحه بعد، رنگی از پی رنگی.

کار دارم باید بروم! و گوش اینستاگرام به این حرفها بدهکار نبود.

پیشتر هم یکبار وقت پرواز بالای سر کشوری که اسمش را نمیدانست هر دوی بالهایش با ذرات آلاینده اضافی و تشعشع فراتر از حد مجاز اورانیوم تیلیت شده ودردسر درست کرده بود. داستان مفصلی ست. گول خورد و باور کرد، یک دروغگوی بزرگ را. بعد هر چه مثل دسته جارو آن بال معیوب را روی زمین می کشید تا از شَرّ مواد غلیظ ولخته لختۀ اش راحت شود، نمیشد که نمیشد. یک رشته خط سیاه ، حالا بگوئید امضا یا اثر انگشت یا هر چه، روی زمین میماند و به او نیشخند میزد و باید همچنان این شرّ مرکب را با خود می کشید.
نشستن کنار پاک ترین چشمه های زمین و دوام آوردن، چه به درازا انجامید. از تنهائی دق نکردن، تا بالهایش کمی پاک شوند.
خیلی وقت بود که با دو تا بال هم نمی توانست خوب بپرد.

طبیعی ست که سرعتش هم کم شده حتی لنگ بنظرمی آمد. جریان ابتدای تحوّلش از گنجشک بالدار به موجود عجیب فعلی چنان شلوغ و به هم ریخته بود که نمیتوانست تصویر یکدستی از آن در ذهنش بچیند. مثل مورد ِگرم شدن دمای زمین و بالارفتن حرارت، که فضای بالای سر بجای هوا، محلول رقیق شده ی سوزانی فرو می بارد و وقتی برای مطالعه ی اوّل وآنوقت وچه شد، چه شد، باقی نمی گذارد. باید فقط به فکر نجات خودت بودی، شده چند دقیقه، چند ساعت. شده با دلقک بازی ، با خود را به حماقت زدن. حتی اینرا هم درست یادش نبود که چطوردل به اینستاگرام و نشستن درسایه ی پیام های آن، بست.
به کنار دریا هایش نشستن که بوی دروغ میداد و قورباغه. طوری که دیگر همه چیز بنظرش عادی و پذیرفتنی می رسید.
و حالا نه می توانست خوب راه برود، نه بپرد. اصلاً یادش هم نمی آمد چطور زمانی می توانسته به تیزی بال گشوده از افقی به افقی اوج درختها را در نوردد.
همینطور دزدکی و دور از چشم رقبا پای درختهای مصّور می پلکید، فیس بوک همدوره ای های سابق را ورق میزد ودر جریان قد و قواره کیک های تولد وشکل وشمایل برند لباسهای عروسی قرار می گرفت بعد هم تا دم پیچ تلگرام می رفت و لب دکۀ فست فود، پیتزائی به دندان میکشید. زیر بار غذای ژاپنی نرفته بود و هیچوقت آنرا لایک نمی زد. اما این زندگی دیمی، سرسری و هرکی هر کی تا چه زمانی می توانست ادامه پیدا کند؟ پاهایش درست که نازک بودند، اما آنها را بخاطر اینها نبود که روی زمین سخت گذاشته بود.
آن اوایل چه ذوق و شوقی داشت. چه انگیزه هائي! چه قدرتی در خودش می دید! چه بار امانتی روی شانه هایش حس میکرد. امروز کافی بود جائی اسم بنویسد تا فقط بخواهند از او بار بکشند. او را به گاری ببندند.اگر با آن حنجره نازک نعره هم میزد کسی گوشش بدهکار نبود که برای به گاری بسته شدن خلق نشده است. می گفتند اینهمه گاری را بیخود نساخته ایم اگر نگذاری ببندیم به دُمت، می خورد مستقیماْ از کارخانه به سرت. چکار باید میکرد؟ بگوید ما نیستیم و حیاط و باغچه را بدهد دست خودشان هر کار خواستند بکنند یا برود دنبال تفریح و سرگرمی.
اما با چنین مقیاسی از خوشی های نازل زمانۀ خودش چه باید می کرد؟ سالنهای ورزش مثل شکنجه خانه. استخر پر از مواد شیمیائی. پارک ها دست و پا بریده و ناقص. بی روح . پس اوقاتش غالباً تلخ بود و میدانست چرا. پی گیری نمیکرد. ندیده بود گنجشکهائی که بدنبال سرنخ ماجرا بوده اند، بیشتر از او خوش باشند. فکر میکرد همینه که هست. یا با همۀ اینها، به جائی میرسم یا اینها مرا به جائی که باید میرسانند.
اما نه اینکه انتظار، سُگرمه های تو رفته اش را بازکند. تنبلی و به کار نگرفتن بالها خمارش کرده بود. پاهایش بخاطر استفاده زیاد مثل پا ی زائران عهد کهن، چرک و خاک آلود شده، از ریخت افتاده بودند. نصف روز در بخش مجازی اینستاگرام چپه میشد، چند ساعت به پشت توی خاک و خُل خودش را می خاراند و همزمان لبۀ خیس بالش را در هوا باد میزد بلکه خشک شود. شب میشد و چراغها را خاموش می کردند.

کرم ها و حشرات در طی روز از او فاصله می گرفتند. نه آنکه از او بترسند بلکه برای آنکه شبیه او نشوند. چه بهتر! ولی هاله ای از خلا ٔاطرافش را باز و بدون حفاظ نگاه داشته بود.
از پَرندگی به شتر گاو پلنگ لنگ ِ مُعلقّی تغییر نژاد داده بود. اینستاگرام گولش میزد و به ریشش می خندید ولی دوست دیگری هم نداشت.
این وضعیت ادامه یافت و علیرغم چند مورد قطع و وصل شدن برق، برنامه ها مثل سابق بود تا آنکه روزی داشت عضلات خودش را ورزش میداد، که درست پیش چشمش جسمی از آن بالا افتاد روی زمین و شالاپی صدا داد.
پرنده که ورزشش نیمه کاره مانده و عضلات کِش آمده اش او را شبیه جوجه ببری می کردداخل سیخ کباب، متوجه جنبیدن جسمی شد و پر های کوچکی را دید که از کناره های این موجود، بسان جوانه های درخت بیرون زده اند.
برنامه دیدار وقتی کامل شد که دو چشم ریز سیاه او را چون عقابی رصد کردند. پرنده موفق شد پاهایش را برگرداند سر جایش وبه آنچه پیش رویش اتفاق می افتاد خیره شود.
جسم کوچک چونان چتربازی سرگرم پس زدن چتری نامرئی بود و چیزی را از خود دور میکرد. عملیاتش که کامل شد آرام آرام شکل بچه گنجشکی پیدا کرد روی دو پا ، توانست به موقعیت خودش استواری بیشتری ببخشید، آنگاه شرایط را سنجید و یکباره مثل برق از جا بلند شد و اوج گرفت.

چشمان خسته ی پرنده ی اسیر شده لابلای چرخ دنده اینستا گرام، توان بالاتر نگاه کردن را نداشت ولی میخواست هر طور شده مسیر پرنده کوچک را دنبال کند.
برای اولین بار بعد از مدتها قلبش شروع کردن تند تپیدن.. ... حس می کرد خون خیلی زیادی یکباره از مخزنی ناشناس وارد قلبش شده و دریچه ها را باز میکند.
قلبش سرعت گرفت. چنان سرعت گرفت که از حرکت دوّار چرخهای اینستاگرام جلو زد. در یک حرکت دفاعی و سریع، بال ش را از زیر سنگینی اینستا گرام که بسان اتومبیلی متجاوز جنبیدن او را متوقف کرده بود، کشید بیرون. و مثل‌آنکه تازه به دنیا آمده ، تمام رمقش را جا گذاشته و با ابتدائی ترین ذخیره حیاتی خودش را رسانده باشد به سطح این زمین، روی یکی از پاهایش تکیه کرد. خوشحال بود. پای دیگرش را کمی بلند کرد. گردنی را که أوراق شده بود پیچاند و سرش را گرفت بالا.
باید می دید. باید معجزه جسم کوچکی را می دید که اسارت او را به اینستاگرام شکافته بود.
یک زندگی جدید به او داده بودند. یک زمین جدید.

آشیانه کوچکی، آن بالا، لب بام دید. و انبوهی از چشمان ریزِ «ماش مانند» که با برقی بی دریغ می تابیدند. یک منظومه ی نو بالای سرش دید.

پس به اینها می گویند نسل زد؟



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد