در حال غلطگیری کتاب تازهای از خودم با عنوان "گشت و گذاری در حکایتهای هزار و یک شب" هستم و بارها وسوسه شدهام تکههائی از آن را در این صفحه بیاورم ولی جلو خودم را گرفتم اما وقتی به این تکه از نوشتهام در مورد پنجمین سفر سندباد بحری رسیدم دیدم دیگر نمیتوانم مقاومت کنم!
بیهیچ توضیحی همین یک تکه کوتاه را از میانهی یک مطلب بلند کپی میکنم و در اینجا میگذارم:
[باز هم سندباد به كمك تختهپارهاى خود را به جزيرهى تازهاى مىرساند؛ جائى كه در كنار یک نهر آب "شيخى نكومنظر" مىبيند كه بهدليل كهولت نمىتواند از نهر عبور كند. شيخ با اشاره از او مىخواهد تا بدوشش بگيرد و به آنسوى آب ببردش. سندباد بهاميد پاداش اين كار ثواب، شيخ را بهدوش مىگيرد ولى بر او همان مىرود كه بر ما مردم ايران از شيخ نكومنظر نوفلوشاتو رفت! براى تائيد اين نكته ناچارم حرفهاى سندباد را عينا رونويسى كنم:
"در حال او را بهدوش گرفتم و به مكانى كه اشارت كرده بود بردم. آنگاه گفتم فرود آى. آن شيخ از دوش من به زمين نيامد و پاهاى خود به گردن من درپيچيد. به پاهاى او نظر كرده ديدم مانند چرم گاوميش است... در حالتى كه به دوش من سوار بود با دست خود اشارت كرد كه او را در ميان درختان به سوى ميوههاى لذيذ برم. هر وقت كه مخالفت مىكردم به پاى خود مرا سخت مىزد چنانكه به تازيانه مىزنند... من در دست او مانند اسيران بودم و همواره او را در ميان جزيره مىگردانيدم و او شب و روز به دوش من بود و به دوش و گردن من بول و غايط (= ادرار!) مىكرد " جلد ٤، ص ١٣٥
ماجراى رهائى سندباد از شيخى كه وبال گردنش بود را بهخلاصه بازگو مىكنم چون بعيد است راهنماى مناسبى باشد براى رهائى ما از شيوخى كه بر گردهمان سوارند و ادرارشان بند نمیآید! سندباد در جنگل كدوئى مىيابد و درون آن را خالى مىكند. سپس پاى درخت انگور رفته كدو را از انگور پر مىكند و آنرا چند روز در آفتاب مىگذارد. و در تمام اين مدت البته شيخ بر گردهاش سوار است. سندباد بحرى ادامهى ماجرا را براى سندبادِ باربر اينگونه تعريف مىكند:
"چند روزى بر او بگذشت تا اينكه شراب ناب شد... پس من شراب خورده مست شدم و آن پليد را برداشته در ميان درختان به اينسو و آنسو مىدويدم. چون مرا نشئه مستى كامل شد برقصيدم و بخواندم و نشاط كردم. پليدك چون مرا بدين حالت بديد به اشارت از من بخواست كه از آن شراب بنوشد. من از بيم جان كدوى شراب بدو دادم. در حال دهان كدو بر لب نهاد و آنچه شراب در كدو مانده بود بنوشيد و كدو بر زمين انداخت. آنگاه او را طرب روى داد و بر دوش من به رقص درآمد."
آیا صحنهاى از اين سرمستانهتر برايتان قابل تصور است!؟ شيخى مست كه تنبانش از نجاست خودش رنگين است بر دوش مست ديگرى در حال رقصيدن است! اگر اين صحنه در فيلمى بيايد هرگز از خاطر بيننده نخواهد رفت.
پايان ماجرا اين است كه سندباد وقتى مىبيند شيخ پليد دست و پايش سست شده از فرصت استفاده كرده او را به زمين مىاندازد و با سنگى بزرگ كلهى پوكش را مىشكافد (در زمان سندباد هنوز مبارزه بهدور از خشونت شناخته شده نبود!).]