«خو»، در سالن تئاتر مرکز خودیابی و بسامان سازی «ناکجا»، میان دیگر تماشاگران نشسته است و چشم به اجرای نمایشنامه ای دوخته است که در صحنه جریان دارد. صحنه ، سلولی از یک زندان است، با تختی و سطلی و لامپی آويزان از سقف و زندانی ای که روی لبه ی تخت نشسته است و گوش تيز کرده است به صدای باز و بسته شدن چند در، تا نوبت به باز شدن در سلول او می رسد و در، باز می شود و شخصی که سر تا پای او را شنل سیاهی پوشانده است و صورتش چندان پيدا نيست، پا به درون می گذارد و در، پشت سرش بسته می شود. شنل پوش می ایستد و لحظه ای به زندانی خيره می شود.
«سکوت»
شنل پوش ( رو به زندانی) آماده هستی فرزندم؟
زندانی : بلی.
"شنل پوش قدمی به سوی تخت بر می دارد".
شنل پوش : خوب! من هم آماده ام که بشنوم.
زندانی : چه چيز را بشنويد؟
شنل پوش: آنچه را که تا به حال انجام داده ای و يا آرزوی انجام شدنش را داری.
زندانی : آمده ايد که از من، اعتراف بگيريد؟!
شنل پوش: نه فرزندم! آمده ام که با هم حرف بزنيم.
"سکوت"
زندانی : چقدر وقت دارم؟
شنل پوش: تا وقتی که زنده هستی.
زندانی : تا کی زنده هستم؟
شنل پوش: تا وقتی که من، زنده هستم.
زندانی : شوخی تان گرفته است؟!
شنل پوش: شوخی نيست فرزندم! مگر به تو، خبر نداده اند؟!
زندانی : چه خبری؟!
شنل پوش: خبر آزادی ات را!
زندانی : آزادی؟!
شنل پوش : تو، آزاد هستی. می توانی بروی.
زندانی : بروم؟! کجا بروم؟! آن بيرون منتظرهستند که تکه پاره ام کنند!
شنل پوش : خوب! مگر خواست خودت، همين نبوده است؟!
زندانی : ولی نه به دست آنها!
شنل پوش : حالا، چه فرقی می کند؟ مردن، مردن است. چه به دست يک نفر انجام بگيرد و چه به دست چند نفر.
زندانی : آرزوی من، مردن نبوده است. آرزوی من، کشته شدن بوده است، اما نه به دست هر کسی، بلکه به دست قانون.
شنل پوش: ولی دادگاه، دليلی برای محکوم کردن تو، پيدا نکرده است! بيگناه شناخته شده ای!
زندانی : بی گناه؟! با آنهمه مدارکی که عليه من دارند؟! اين عادلانه نيست!
سکوت
شنل پوش: نه. عادلانه نيست. ولی، متاسفانه، من تنها کسی هستم که با تو هم عقيده ام و معتقدم که بی گناه نيستی!
زندانی : و اين را به دادگاه هم اعلام کرده ايد؟!
شنل پوش: چندين بار. حتی در دادگاه، حاضر شدم و شهادت دادم!
زندانی : شهادت به چه؟!
شنل پوش: به گناه کار بودن تو.
زندانی: بر اساس اعترافاتم؟!
شنل پوش: نه فرزندم! بر اساس مشاهدات خودم!
زندانی : کدام مشاهدات؟! شما که در هنگام ارتکاب هيچکدام از آن جرائم، کنار من نبوده ايد!
شنل پوش: خدا که بوده است!
" تلفن همراه شنل پوش به صدا در می آيد. تلفن را از جيب شنلشش بيرون می آورد و جلوی گوشش می گيرد"
شنل پوش: ( رو به تلفن) الو.......... بلی.....بلی......... حتما..... متوجه هستم........ بلی..... متشکرم.
" شنل پوش به مکالمه ی تلفنی اش پايان می دهد، اما تلفن را در جيبش نمی گذارد"
شنل پوش: ( رو به زندانی) به خدا اعتقاد داری؟
"زندانی جواب نمی دهد!"
شنل پوش : پرسيدم به خدا اعتقاد داريد؟!
زندانی : خواهش می کنم، تنهايم بگذاريد.
شنل پوش : چرا فرزندم؟
زندانی : چون می خواهم تنها باشم.
شنل پوش : چرا فرزندم؟
زندانی : ( فرياد می زند) چون می خواهم با خودم باشم. تنها!
شنل پوش : ( فرياد می زند) چرا؟!
"سکوت"
زندانی : ( به شنل پوش خيره می شود) از قرار معلوم، مجبورم که به سؤالات شما پاسخ بدهم؟!
شنل پوش: نه. مجبور نيستی.
زندانی : پس چرا سر من داد می کشيد؟
شنل پوش : برای آنکه تو، سر من داد کشيدی!
زندانی : من دادکشيدم، چون می خواهم تنها باشم و شما نمی گذاريد!
شنل پوش: من هم داد کشيدم؛ چون ،از تو سؤال کردم که چرا می خواهی تنها باشی و تو، درعوض جواب دادن به سؤال من، بر سرم دادکشيدی!
زندانی : داريد شکنجه ام می کنيد؟!
شنل پوش : شکنجه ات می کنم؟!
زندانی : با سؤال کردن!
شنل پوش : اگر معنای شکنجه، اين است، پس تو هم با جواب ندادن به سؤال های من، داری شکنجه ام می کنی!
زندانی : شما مجبور به تحمل شکنجه های من نيستيد. می توانيد برويد.
" تلفن همراه شنل پوش، به صدا در می آيد "
شنل پوش : ( رو به تلفن) الو...... بلی....... بلی..... بلی..........بسيار خوب.
" شنل پوش به مکالمه ی تلفنی اش خاتمه می دهد، اما همچنان تلفن را در دست دارد"
شنل پوش : ( رو به زندانی) می گويند با وجود آنکه دادگاه به بی گناهی ات رأی داده است، اما ، اکنون توافق شده است که اگر بخواهی می توانی در زندان بمانی. به يک شرط!
زندانی : چه شرطی؟
شنل پوش : به شرط آنکه اجازه بدهی، من هم، در اينجا، پيش تو بمانم.
زندانی : ( می خندد) شوخی تان گرفته است؟!
شنل پوش: نه فرزندم. شوخی ای در کار نيست. در حقيقت، من هم محکوم شده ام!
زندانی : محکوم؟ به چه جرمی؟
شنل پوش : به جرم دفاع ازتو!
زندانی : ولی، شما گفتيد که به گناهکار بودن من، شهادت داده ايد!
شنل پوش: شهادت دروغ فرزندم. شهادت دروغ! نظر دادگاه اين است که من به دليل اغراض شخصی ای که با تو داشته ام، به گناهکار بودنت شهادت داده ام!
زندانی : کدام اغراض شخصی؟!
شنل پوش : آنها فکر می کنند که من در اصل، علاقه ای به بازی کردن اين نقش نداشته ام، بلکه عاشق بازی کردن در نقشی بوده ام که الان تو داری آن را بازی می کنی!
زندانی : کدام نقش؟!
" تلفن شنل پوش به صدا در می آيد".
شنل پوش : ( رو به تلفن) بلی........ بلی!..... متاسفم!....... معذرت می خواهم!....... چشم!
" شنل پوش به مکالمه ی تلفنی اش خاتمه می دهد "
شنل پوش : ( رو به زندانی ) بگذريم.... به هر حال، برای تو، دو راه بيشتر وجود ندارد؛ خارج شدن از زندان و تکه و پاره شدن به دست آنها و يا ماندن درزندان، کنار من، تا به کمک همديگر، گناهکار بودن تو را ثابت کنيم و بعد هم بر اساس تصميم قانون، محکوم به اعدام شوی و به آرزويت جامه ی عمل بپوشانی.
داستان ادامه دارد........
............................................................
اولین چاپ "رمان آوارگان خوابگرد"۱۹۹۸ میلادی.پاریس. انتشارات خاوران.