اشک مرا بنوش که درمان درد هاست
جز درد من، که ازین گونهها جداست
خاموش و نرم میخزد از پا درون من
تا سر که میرسد، هم سان اژدهاست
تلخ است چون هلاهل و شیرین بسان قند
هم التیام درد و خودش نیز ابتلاست
با من عجین ز زمانهای دور دست
با من ایاق همچو رفیقان با وفاست
همزاد زندگی ست، که بی درد مُردگی ست
این قصه ی حیات، چه لبریز رنج هاست
یک روز اگر تو قصه شنیدی بدون درد
پایان درد نیست که پایان قصه هاست
استکهلم
۲۲ ژوئیه ۲۰۱۶
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد