این هم از دمکراسی گزینشی غرب، که با وجود گزارشات منابع قابل اعتماد در باره نقض حقوق بشر در ایران باز هم از قرار دادن سپاه در لیست ترروریست ها سر باز می زند. در آخرین این گزارشات سازمان عفو بین الملل از کودک آزاری و شکنجه های جسمی و جنسی نوجوانان در زندانها برای ایجاد رعب و وحشت نوشته است. شاید برای کسانی که از نزدیک زندانهای جمهوری اسلامی را ندیده اند، تصور این جنایات چندان روشن نباشد. اما برای من که در سالهای پنجاه و نه تا شصت و یک، بهعنوان افسر وظیفه در بهداری زندان قصر در تهران کار می کردم، با خواندن این گزارش دوباره آن صحنههای قساوت زندانیان بزرگسال با نوجوانی ساده دل در من زنده شد. با این که ادعای داستان نویسی ندارم، اما حکایتی از آن زمان برایتان آماده کردهام، تا یادمان باشد وقتی اوضاع زندانهای عمومی ایران چنین است، و گرگهای درنده از میان زندانیان عادی برخاستهاند، دیگر فضای بازداشتگاه سیاسی چه نوع جهنمی میتواند باشد:
آوردندش ... آورده بودندش ...
دستبند بر دست و چشمانی سرخ از گریه و خشم و فریاد کنان. جوانی مینمود حدود هفده ساله کمی گوشت آلوده و کوتاه قد و کم ریش .
"جناب سروان اینا منو ول نمی کنند ... دست می زنند ...انگشت می کنند"
ــ بشین کمی آروم بگیری. چی شده؟ چرا داد و فریاد راه انداختی؟...
یک قرص آرامبخش به او دادم با لیوانی آب و اشاره کردم دستبندش را باز کنند... نگهبان گفت :
" قربان دیوونه ست، شاید حمله کنه. تو ورامین آدم کشته .."
پسرک با اعتراض فریاد زد ولی تو مادر جنده چرا خودتو بهمن می چسبونی؟
نگهبان که سنی هم ازش گذشته بود رو بهمن کرد وگفت :
"قربان به قیافۀ زردش نگاه کنید! دروغ میگه کرم از خود درخته. انگار یه کم فریدون فرخزاده"
پس از مدتی که آرام گرفت او را دوباره به بند فرستادم و پروندهاش را خواستم.
من در زندان قصر افسر وظیفه بودم و دستیار روانپزشک آنجا که فقط هفتهای یک بار به درمانگاه آنجا سرک میکشید و برای زندانیانی که مشکل روانی داشتند، نسخه سفارش میداد و دفتر را برای پنج روز دیگر امضاء میکرد و در میرفت. باقی کارها در دست من و یک افسر وظیفه دیگر بود. من مسئول دادن قرص متادن به معتادانی بودم که دو هفته را برای ترک اعتیاد در قرنطینه می ماندند، و بعد راهی بندها میشدند. بعضی از آنان روانی شده وبه درمانگاه میآمدند. بالاخره این کار برایم قابل تحملتر بود تا اینکه در آشپزخانۀ زندان، روبروی دیوار" الله اکبر" پشت میزی بنشینم. نمیدانستم چه کسی و از کی آن دیوار آجری نم کشیده و کهنه در ته باغ قصر ناصرالدین شاه را الله اکبر نام نهاد.
دیوار برای تیرباران معتادان و مواد فروشان که خلخالی جلاد حکم تیرشان را می داد، منتظر ایستاده بود. ماهی دو سه بار صبح زود پاسداران خلخالی،ــ اغلب نوجوانان ریش در نیاورده ــ با هم بر سر گرفتن تفنگ و شلیک به معتادان نگونبخت رقابت میکردند. فریاد میزدند الله اکبر و صدای شلیک و کار تمام.
گربههای ولگرد برای لیسیدن پسماندۀ خون و مغز لاشهها، روی دیوار منتظر میماندند تا نعشکشها کارشان را تمام کنند واین ها دلی از عذا در آورند. بعد هم گوشه و کنار باغ و بوتهها کمین میکردند تا کی در آشیزخانه زندان باز شود.
راستی کدام فیلسوف می گفت انسان گرگانسان است؟ توماس هابز؟ بگذریم ... پرونده آن جوان را خواندم و فهمیدم در یکی از روستاهای اطراف ورامین در دعوا و نزاعی دستهجمعی، شرکت داشته و یکی کشته شده .همه را دستگیر کردند و دوستانش گفتند ما که زن و بچه داریم. تو قتل را به گردن بگیر و خودت را هم به روانی بودن بزن، هنوز سن سربازی رفتن هم که نداری اینها تو را آزاد خواهند کرد چون دعوای گروهی بوده. این مطالب را خودش به زندانیان دیگر گفته بود. با پیدا شدن سر و کلۀ دار و دستۀ خلخالی ترس برش داشتهبود و زندانیان کودک آزار بیشتر او را ترسانده بودند، که اگر این کار را که با تو میکنیم لو بدهی این بار تو را بخاطر مفعول بودن و لواط می کشند. آن بینوا هم صدایش را در نمی آورد ولی دیدهبود هر روز زندانیان بیشتری با او عمل می کنند. حتی نگهبانها هم نظر داشتند.
خیلی ناراحت شدم که فهمیدم، نوشتم که دکتر تایید کند او را به بخش جوانان منتقل کنند تا مراقبت بیشتری شود. چند ماه بعد فهمیدم در بند جوانان وضع بدتر شده بهخصوص که درد دل کرده بود عاشق دختری ست و نامزد دارد. این را گفته بود تا بدانند که مفعول نیست تا جوانان دست از سرش بردارند. اما اوضاع بدتر شد. او را تهدید میکردند که اگر ندهی خبر به آن دختر می رسانیم که چی شدی و دیگر باید از خجالت آب شوی.
این ها را بعدها فهمیدم. البته دربارهاش با آن روانشناس که رئیسم بود، صحبت کردم و او هم موضوع را پشت گوش انداخته بود. به افسران کادر هم که گفتم با طعنه میگفتند تو هوای خودت را داشته باش که اینجا تو و رفیقت بهعنوان چپی تابلو هستید!! صدایش را در نیاورو خدمتت را تمام کن و برو. این را میگفتند چون بعضی افسران و پاسبانان با او رابطه داشتند و به او میگفتند اگر لو بدهی میفهمند که عاقلی و خل و چل نیستی و از روی عمد یکی را کشتهای و اعدام میشوی. او هم روانیتر شده و آنقدر شلوغ کرده بود که به بند زندانیان روانی انتقال یافت.
یک روز که در درمانگاه مشغول دادن قرص متادن به معتادان بودم، دیدم جسدی را روی برانکار آوردند و دراز به دراز در گوشهای گذاشتند و رفتند تا دکتر بیاید معاینه کند. هم او بود. خود را بهوسیله بیژامهاش که از لولۀ آب توالت از زیرسقف آنجا می گذشت حلق آویز کرده بود. کبودی روی گردن این را نشان میداد. پارچه را که از روی جسد برداشتم دیدم با خطی کج و معوج این بیت را بر ساعدش خالکوبی کردهاند:
تا تو را دیدم ندادم دل به کس
عاشقم کردی به فریادم برس...
نعش کشی آمد بردندش ... برده بودندش...
و من سالهاست، سالهاست که همانجا ایستادهام و به ساعدش زل زدهام . ... (محمد بینش)
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد