امروز ۱۷ آذر است
طناب را بافتند
پنجره ها بسته شد
دختر قدم زنان خیابان را دور می زند
همین خیابان بود
پنجره ها باز بودند
آدم ها هم بودند
زنان و مردان
بچه ها هم بودند
دیدمشان
۱۰ ساله بودند
اسمش چی بود
ستار بود
مادرش را ندیدم
گوهر شب چراغ بود
ستارخان در کجا به دار آویخته شد؟
از آن سمت خیابان آمدم
اینجا بود
درست همین جا بود
آدم ها همین جا بودند
آن ها آمدند
از روبرو آمدند
می لرزیدم
سیاه بود
چهره ها سیاه بودند
آن مرد دستانش هم سیاه بود
موهایم در دستانش گره خورد
نفس نداشتم
در دستانش آتش گرفتم
به درون چاه
سرازیر شدم
سیاه بود
مرگ را می گویم
سیاه بود در دستان آن مرد
دیو تنوره کش بود
پرتم کرد
در سیاهی چاه پرت شدم
فریاد زدم
صدایم را نشنیدم
حنجره ام سوراخ می شد
چشم هایم دور شدند
چشم هایم به آن سوی خیابان پرواز کردند
می سوختم
تنم می سوخت
دیو تنورکش مرا بر زمین می کشید.
چشم های آن زن را دیدم
بهت زده بود
مردی دیو را صدا می زد
دستی دیگر آمد
چشم هایم از بالای دیوار تو را دید
دستانت سیاه نبود
دستانت رنگی بود
هزار رنگ بود
چاه روشن شد
انگار شمع باران شد
شیشه را بر زمین زدی
دیو تنور کش دود شد
نور رسید
چراغ جادو بود
دور شدم
دیو تنور کش در سیاهی محو شد
طناب را بافتند
من از سیاهی چاه با دستان تو
به نور رسیدم
خندیدی
چه زیبا خندیدی
سطل ها زیان ندارند
سطل ها در دستان تو می رقصیدند.
مهین خدیوی
آتلانتا- آذر۱۴۰۱
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد