در خیابانی از شیشه و خلا
آسمانی با پرنده های کاغذی
پاساژی منتهی به قیف بزرگ
برآمده از زندگی های رنگی ولی یخی
که میتوان در آن سقوط کرد
و با صورتکی بازگشت ماسیده از تنوع و تفریح
یا بر آن سجده کرد
و جای دایره های هم مرکز را
که چون چرخهای دوچرخه بر آن می نشینند
توی جیب گذاشت و رفت
زنی پیر با زنبیلی خالی می گذرد
با شانه های فراخ
و سینه ای ستبر که به صلاحیت تجربه خود تکیه داده است
حرکت اجرام سماوی را می چرخاند چشمان مملو از اقیانوسش
پشت ویترین نمایش موجودات کچ و معوج
پشت محصولات طراح بزرگ هیزم شکن
که روزی نیست پاپی جنگی نشود
صدائی می شنود
در فاصله نگاههائی که هرگز هم را ملاقات نمی کنند
یک جفت گوزن سرگردان
از سرما میلرزند
دستمال کاغذی مرطوب از اشکهای داغ را می کشد از کیفش بیرون
از ذوب قلب ستارگان فرو ریخته اند
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد