![]() |
|
باد ما را با خود برد
به رستورانی ناآشنا. روز عشق بود جامها را بهمزدیم و در هیاهوی عاشقان، گم شدیم. غذا خوب نبود. حساب را پرداختیم و برخاستیم تا برویم. تو دست مرا بدست گرفتی. ناگهان شنیدم: "بگیرم! بگیرم!" و در آغوش من افتادی. اینک که پس از نیمهشب تنها از بیمارستان به خانه بازمیگردم ترا میبینم که مبهوت به من لبخند میزنی. میگویم: "تا سه نشه, بازی نشه" و در باد میگریم. پانزدهم فوریه دوهزاروبیستوسه نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|