چشمانت را از ياد نمیبرم
چرا که در یک روز آفتابی
چشمانِ پدرم را ربودی
که گاهی به دیدارش میرفتم
با کمی حرف از اتفاقهایِ خوب
همه دلتنگیها از یادم میرود
نگاهت را از یاد نمیبرم
با خاطرات مبهم
چنان آميختهام
با عطرِ گلی
در کوچههای آشنایِ شهر
پلکهای خواب آلودِ غروب
خندههایِ بعد از خستگی
شب از چشمانم میگریزد
تاولهای گرهبسته دستانت
یادم نمیرود،
با دردی چونان زخم کهنه
نوازشهايت مرا
چونان پيچكهای بالارونده
در آسمانِ شبم
قد میکشم
و در کنار دورترین ستاره
تا طلوع صبح
بیدار میمانم
رحمان-ا ۵ / ۱۲ / ۱۴۰۱