تو کمیتهی ضد مردمی جنایتکارترین جنایتکاران تاریخم. هشت ده میز شکنجه تو یک سالن بزرگ قطار شده، روی یک صندلی چرمی گردان کنار هر میز، یک شکنجه گر با چشمهای در خون نشسته، نشستهاست. یک صندلی چوبی رودرروی شکنجهگر، یک شکنجهشده ی خرد و خمیر سراپا خونین و پر از زخم زیل نشسته و سین- جیم پس میدهد. کنار دیگر میز، یک غول بی شاخ و دم، شلاق در دست و آمادهی اشارهی شکنجه گر ایستادهاست. نعرهها و فحشهای خیلی رکیک شکنجهگرها و ضجه و نالههای شکنجه شدهها، سالن بزرگ را در خود غرقه کرده است...
میز شکنجهگر من گوشهی چپ سالن شکنجهگر هاست. شکنجهگر من دکتر اسماعیلی است، رسمشان این است، تمام شعبان بیمخ های لمپن بیسواد خون آشام، خودشان را دکتر، مهندس، استاد دانشگاه و پروفسور لقب داده اند و صدا میکنند. دکتر اسماعیلی هم یکی از همان لقب داده شدهها ست...
اطاق تمشیت و اطاق آپولو رفتهام، جوجه کباب شدهام، دستبند قپانی زده و آویزان شدهام. شلاقهای سیاه مار مانند، سراپایم را کبود کردهاند، پاشنهی پاهام را قاچ قاچ و متکا و دستها و انگشتانم را شکاف شکاف و بالش کردهاند...
حالا و با این وجنات، مثلا دکتر اسماعیلی، به غول بیابانی کنار دستش اشاره میکند و نعره میکشد:
« این مادر فاحشه رو شلاق کش میکنی، تا ته سالن میدونی و برمیگردونی، اگه کوتاهی کنی، میدم پدر جاکشتو بگذارن کف دستت، خرفهم شد؟...»
با پاهای شکاف شکاف و متکاشده، شلاقکش و سه بار طول سالن شکنجه گاه را، میدوم، میروم و برمیگردم...
رو صندلی رودرروی دکتر اسماعیلی شکنجهگر نشانده میشوم. خودکار بین انگشتهای هویج مانندم گذاشته میشود. نعرهی شکنجهگر توی مخ به آتش کشیده شدهام شعله میکشد:
« هرچی میدونی مو به مو بنویس، بازم دروغ بنویسی، ورقه رو پاره می کنم و می چپونم تو حلق مادر قحبهات... »
...سالن شکنجه ناگهان تو هم میریزد. کوروش قبادی دست و پا بسته و سراپا تکه پاره شده را پرت میکنند توی سالن. کوروش برمیخیزد، کوروش قبادی زیر غل و زنجیرها هیبتی سهرابوار دارد. سراپا لت و پار شده، اما سرپا و سرفراز است هنوز...
پرویز ثابتی، رئیس شکنجهگرها همراه با عضدی و تهرانی، بیرحمترین شکنجهگرهای ساواک داخل سالن میشوند...
پرویز ثابتی دو شکنجه گر بیرحم را مخاطب قرار میدهد و مثل حیوان زخمی خرناس میکشد:
« وقت خیلی تنگه، قضیه را با سرعت و مو به مو برام گزارش کنین!...»
عضدی روی شکم گندهی خود خم برمیدارد و میگوید:
« این آدم نیست، تنش از سنگ و آهن ساخته شده، نفس هر دو تامون رو گرفته و تا هنوز نم پس نداده، پدرسگ...»
« لعنت به اجداد هر دوی پدر نامردتون! تا حالا حتما تموم گروهشون سر قرار و خونهی تیمیشون رو ترک و عوض کردن...»
پرویز ثابتی، مثل خرس تیر خورده، کف به لب آورده، رو به تهرانی شکنجهگر معروف دیگر، برمیگردد و نعره میکشد:
« تو چه گهی خوردی!پخمه های جاکش، فقط بلدن باجگیری کنن و جاکش خونههای قصر مانند بسازن!...»
« تهرانی سیه چرده ی غرقه تو دود و دم تریاک و وافور قوز میکند و میگوید:
« قربان تقصیر ما نیست، این بی پدر یه تیکه آهنه، چن نفر شلاق کشمون رو از نفس انداخته، جوجه کبابش کردیم، تو اطاق تمشیت بردیمش، زیر آپولو کشوندیمش، از سقف آویزونش کردیم، نم پس نداد که نداد... »
« هنر کردین!ً...مفخورای جاکش بیعرضه! بسه، زر زر اضافه نکنین دیگه، از هر دو تای پا اندازتون تهوعم گرفت!...»
عضدی دوباره روشکم آویخته ش خم برمیدارد.
پرویز ثابتی میگوید:
« اون میز وسطی رو خلوت کنین، فوری یه تخت بگذارین. این حیوونو روش بخوابونین، واسه این که این خائین دیگه م عبرت بگیرن، همین وسط سالن، رو یه تختخواب بخوابونین و یه پریموس از پائین تا بالا، رو تن مادرقحبهش بگیرین و تموم تنشو کباب کنین. تا محل قرار بعدی و خونه ی تیمی شون رو از زبونش بیرون نکشیدین، بسوزونین و کبابش کنین. اگه نتونین از زیرزبونش بیرون بکشین، میدم پدرجاکش جفتتون رو بگذارن کف دستتون، خودمم مثل شمر روسرتون وایستادهم، کوتاهی کنین نسلتون رو درمیارم...»
پرویز ثابتی به تمام شکنجه گرهای سالن دستور میدهد دست از سر شکنجه شدهها بردارند، همه ساکت بمانند و تماشا کنند و شگرد به حرف آوردن فوری دستگیر شدهها را یاد بگیرند. شکنجهشدهها هم با عبرت نگاه کنند و بفهمند که اگر حرف نزنند، همین شگرد و شکنجه به سر یکایکشان میآید...
حول و حوش غروب، بوی سوختگی گوشت آدمیزاد، سراپای سالن شکنجه را در خود میگیرد. تهرانی و عضدی با چشمهای در خون نشسته، جلوی پرویز ثابتی به زانو درمیآیند و هم صدا مینالند:
« خیلی متاسفیم قربان، کوروش قبادی از جنس گوشت و پوست و استخوان نبود انگار، سوخت و دود شد و مرد و یک کلام حرف نزد...»
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد