![]() |
|
دلدار من گل نرگسی به دهان دارد
که با خود از زندان های ایران آورده است. میدانم که از پس میلهها شبها میتوان در چهرهی ماه نقش گلی را دید و صبحها در آبی آسمان صدای بال دُرنای مهاجر را شنید. میدانم که در پسِ پلکها و قاب مشتها و فاصلهی میان دو تیربار و سپیدی نامههای آخرین و پیام تکضربهها بر دیوار و گوشههای تر غم و درزهای برهنهی شادی و حفرههای خالی درد و تاریکروشنای امید و قلههای پنهان غرور میتوان، آری میتوان بهار را پنهان کرد. با این همه درشگفتم که در آن بند تاریک چگونه میتوان گل نرگسی پرورد که لکههای خون سپیدی آن را نپوشانده باشد.* پانزده ژوئیه هزارونهصدونودوپنج *- شعر يكم از مجموعهي "سرگذشت يك عشق: دوازده شعر پيوسته" نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|