مخالفان و منتقدان انقلاب ۵۷، در رأس آنها سلطنتطلبان، در آغاز، احزاب و سازمانهای سیاسی و روشنفکران، بهویژه روشنفکران چپ را به باد انتقاد و ناسزا میگرفتند، اما حالا مدتی است که کل "پنجاه و هفتی"ها، یعنی همهی کسانی را که در انقلاب ۵۷ شرکت داشته و در پیروزی آن سهیم بودهاند و منظور آنها، نهفقط رهبران و کنشگران سیاسی، بلکه یکجا و یکسره، نسل "پنجاه و هفتی"ها، یعنی جامعه و مردم آن دوره را زیر سؤال میبرند و آنها را مسئول همهی بدبختیها، کاستیها و مشکلات امروزمان میدانند. این مخالفان و منتقدان از یکسو با یکدست کردن "پنجاه و هفتی"ها و از سوی دیگر با نادیده گرفتن عمدیِ سهم و نقش نظام حاکم (پهلوی) در بروز و وقوع انقلاب، میخواهند این نگاه و نظر را به مردم بباورانند که مسبب همهی فلاکتها و بدبختیهای چهل و اندی سال گذشته، "پنجاه و هفتی"هایی هستند که از سر شکمسیری و بیدردی و در بهترین حالت، از سرِ ناآگاهی انقلاب کردند و کشوری را که "بهشت برین" بود، به روز سیاه نشاندند.
البته که در میان "پنجاه و هفتی"ها افراد و گروههایی هم بودهاند که پیروی بیچونوچرا از روحانیت را پذیرفته و خواهان "حکومت اسلامی" بودهاند؛ جدای از اینکه حتی همین افراد و گروهها هم آگاهی روشن و مشخصی از "حکومت اسلامی" نداشتهاند. اما چرا بخش بزرگی از افراد و گروههایی که روحانیت را قبول نداشته و خواهان حکومت دینی نبودهاند، با انقلاب که بعدها پسوند اسلامی به خود گرفت، کم یا بیش همراه شدند؟
به نظر من بهترین راه برای یافتن پاسخ این پرسش، بازنگری رویدادهای انقلاب، دستکم از زمان برپایی "شبهای شعر انستیتو گوته" از ۱۸ تا ۲۷ مهر ۱۳۵۶ است که به "ده شب" معروف است و نخستین جرقهی انقلاب شمرده میشود. (بررسی دلایل و زمینههای سیاسی-اجتماعی انقلاب ۵۷ که به دههها پیش از آن برمیگردد، جستاری است دیگر که بسیار به آن پرداختهاند و هنوز نیز جای کندوکاو دارد، اما هدف من در اینجا وقوع خودِ انقلاب است، نه دلایل و زمینههای آن.) در این شبها برای نخستین بار پس از کودتای سال 32 نویسندگان و هنرمندان که اکثراً گرایش "چپ" داشتند، میدان و امکانی برای ابراز عقیده یافتند و آشکارا از رژیم حاکم انتقاد کردند. در شبهای آغازین این برنامه، جمعیتی بالغبر ۱۰ هزار نفر که بیشتر دانشجو بودند، شرکت میکردند و در طول برنامهها شعارهای آزادیخواهانه سر میدادند. در شب پایانی پلیس دخالت کرد و اعتراض به خیابان کشیده شد. در این درگیری یک دانشجو کشته و هفتاد نفر زخمی و بیش از یکصد نفر دستگیر شدند. اعتراضات در تهران در ماههای بعد، بهویژه در روز ۱۶ آذر ادامه یافت.
اول آبان ۱۳۵۶ سید مصطفی خمینی پسر ارشد آیتالله خمینی براثر تصادفی فوت میکند. مراسمی که در عزای وی در ایران برگزار میشود، در سایهی فضای ملتهب و هیجانی پس از سرکوب ماجرای ده شب، مخالفتها و فعالیتهای ضد حکومت پهلوی را شدت میبخشد.
حرکت تعیینکنندهی بعدی درج مقالهی معروف "ایران و استعمار سرخ و سیاه" در شمارهی شنبه ۱۷ دی ۱۳۵۶ روزنامه اطلاعات با نام مستعار احمد رشیدی مطلق بود که با موافقت مستقیم شاه انجام گرفت. نویسنده در این مقاله که روحانیون و مذهبیون مخالف رژیم و شخص خمینی را با واژههایی توهین و تحقیرآمیز استعمار و ارتجاع سیاه و چپها را ارتجاع سرخ مینامد، ۱۴ سال پس از واقعهی ۱۵ خرداد ۴۲، دوباره نام "روحالله خمینی" را در جامعه بر سر زبانها انداخت و رسانهای کرد. حتی سردبیران روزنامههای اطلاعات و کیهان و نیز دیگر متصدیان تهیهی این مقاله تا آن حد از تحریکآمیز بودن این مقاله آگاه بودند که تصمیم گرفتند آن را در صفحهی هفتم روزنامه (صفحه نظرها و اندیشهها) منتشر کنند. فردای انتشار این مقاله، حوزهی علمیه قم متشنج و کلاسهای درس به تعطیلی کشیده میشود. در روز ۱۹ دی بازار قم به حوزه میپیوندد. طلبهها و هواداران خمینی به دفتر حزب رستاخیز، دفتر روزنامهی اطلاعات و روزنامهفروشیها حمله میکنند که با دخالت نیروهای دولتی خشونت بالا میگیرد و ۶ نفر در درگیریها کشته میشوند. اعتراضات و درگیریها در روز ۲۰ دی در شهرهای تبریز، اصفهان و مشهد با شدت کمتری ادامه مییابد.
در چهلم کشتههای قم در تبریز، در ۲۹ بهمن ۵۶، دانشجوی جوانی کشته میشود و در چهلم جوان تبریزی (۹ فروردین ۵۷) در یزد، تظاهرکنندگان برای نخستین بار فریاد "مرگ بر شاه" و "درود بر خمینی" سر میدهند.
پسازاین سوگواریها، کمکم نام آیتالله خمینی بر سرِ زبانها میافتد، اما حتی تا این مقطع، نه سخنی از رهبریآیتالله خمینی است و نه حرفی از حکومت اسلامی. بیشتر مردم ایران شناخت درست و روشنی از او و افکارش نداشتند و او را تنها بهعنوان چهرهای مبارز علیه شاه میشناختند. حتی گروهها و احزاب سیاسی اپوزیسیون و شخصیتها نیز هنوز به حمایت جدی از او برنخاسته بودند.
از سوی دیگر، خمینی در سخنرانیهای خود برای طلاب، از حکومت روحانیون حمایت میکرد، اما در اعلامیههای عمومی بحث روشنی ازاینگونه حکومت به میان نمیآورد و از کاربرد واژهی ولایتفقیه خودداری میکرد. او حتی تا پیش از رسیدن به قدرت، در پاسخ به پرسشهای رسانههای جهانی دربارهٔ جزئیات جمهوری اسلامی طفره میرفت و به همین علت در هیچیک از ۲۰۰ مورد مصاحبهاش (در پاریس) نشانی ازنظریهی سیاسی ولایتفقیه دیده نمیشود.
رهبری سیاسی خمینی بهطورجدی از میانهی مهرماه ۱۳۵۷ که از عراق خارج یا اخراج و مقیم فرانسه شد، مطرح گشت؛ یعنی تقریباً کمتر از پنج ماه پیش از پیروزی انقلاب. اوج شهرت خمینی و تبدیلشدن او به رهبری بلامنازع را میتوان در داستان معروف رؤیت سایهی خمینی در ماه دید که در ۲۴ دیماه ۵۷، یعنی حدود سه ماه پیش از پیروزی انقلاب بر سر زبانها افتاده بود. روز ۲۶ دیماه ۵۷ شاه از کشور گریخت که این خود برای مردمی که چندین هزار سال با حکومتهای فردمحور خو گرفته بودند، به معنای خلاء سیاسی بود که تنها با شخصی دیگر میتوانست پُر شود. در این میان عوامل متعددی در رسیدن خمینی به رهبری و قدرت سیاسی دخیل و مؤثر بودهاند:
سطح پائینِ آگاهی سیاسی و اجتماعی مردم و گرایش مذهبی آنها
سنت ریشهدار تاریخی – فرهنگیِ نقش و نفوذ روحانیت در میان ایرانیان
شخصیت کاریزماتیک خمینی و اعتماد مردم به دلیل اعتقادات مذهبی به رهبری دینی و معنوی او
نبود احزاب و سازمانهای سیاسی و اپوزیسیون قدرتمند در برابر امکانات وسیع سیاسی-تبلیغی روحانیون از طریق تکایا و مساجد و آئینهای دینی و بسیج مردمی توسط آنان (درنتیجهی میدان دادن به روحانیت از سوی حکومت، در سایهی سیاستهای ضد ملی و ضد کمونیستی رژیم)
دی رشنیدن "صدای انقلاب مردم" و به تأخیرانداختن اصلاحات بنیادی از سوی شاه که به خمینی فرصت و امکان میدانداری داد.
چرخش سیاسی آمریکا و غرب و پشت کردن آنها به شاه و میدان دادن به خمینی (بهعنوان عنصری ضد کمونیست و ضد شوروی) در هفتههای پایانی انقلاب
"زیرکی" سیاسی خمینی در متحد کردن افراد و گروههای سیاسی مختلف علیه شاه و البته توانمندی او در چرخش گامبهگام سیاسی (و به تعبیر خود او: "خدعه و فریب" سیاسی) در راستای اهداف سیاسی-ایدئولوژیک خود.
چهرهای که خمینی از خود در مصاحبههای متعدد در مدت اقامتش در پاریس نشان داد، هم با چهرهی پیش از آنِ او در دورهی نخست مبارزهاش علیه شاه، یعنی در دهههای ۳۰ و ۴۰ و هم پس از انقلاب بسیار متفاوت بود. او درحالیکه در دورهی نخست فعالیتهای سیاسیاش آشکارا از دموکراسی رویگردان بود و "ولایت فقها" را تبلیغ میکرد، در دورهی اقامتش در پاریس از "حکومت دموکراتیک"، آنچنانکه در غرب حاکم است، از آزادیهای سیاسی و اجتماعی برای چپها و اقلیتها و نیز از حقوق و جایگاه متعالی زنان در جامعه سخن میگفت. وعدههایی که پس از انقلاب، درست خلاف آنها عملی شد. او درحالیکه ادعا میکرد از قدرت سیاسی کناره میگیرد و حتی روحانیون را در ورود به امر کشورداری منع میکرد، در عمل از قدرتی فراقانونی برخوردار شد که هم مهمترین تصمیمات کشوری و لشگری را اتخاذ میکرد و هم به هیچ نهادی پاسخگو نبود.
بر این اساس باید در ارزیابی شخصیت خمینی و نیز نقش و سهم او در رویدادهای سیاسی و اجتماعی، پیش و پس از انقلاب را از هم جدا کرد: خمینی بهعنوان شخصیتی روحانی و معنوی و رهبر همهی اقشار و گروههای اجتماعی که استقلال، آزادی و عدالت اجتماعی را به "مستضعفان" وعده داده بود و خمینی بهعنوان رهبری اقتدارگرا و تمامیتخواه که هدفش ایجاد حکومت اسلامی و اجرای احکام شرع بود!
بنابراین (پس از چند ده سال) بر همگان روشن است که چگونه خمینی با "زیرکی" و گاه به گفتهی خودش "خدعه و فریب" سیاسی، مردم و احزاب و گروههای سیاسی مختلف را به دنبال خود کشید، اما در زمان وقوع این رویدادها دلیل روشن و قانعکنندهای برای همگان وجود نداشت که درمجموع و بهطورکلی از انقلاب و شخص خمینی بهعنوان نماد رهایی و آزادیخواهی از قید استبداد حاکم حمایت نکنند، حتی اگر خمینی در گذشته دیدگاه دیگری داشته بوده است. چراکه تغییر عقیده و دیدگاه امری است طبیعی، انسانی و پذیرفتنی، مگر آنکه در عمل، خلافش ثابت شود. از این گذشته، اتحاد نیروهای سیاسی علیه دیکتاتوری حاکم و حول هدف مشترک، یعنی براندازی نظام حاکم زیر یک چتر واحد نیز در آن شرایط مشخص به دلایل عدیده، امری طبیعی، ضروری و اجتنابناپذیر بود.
اما آنچه روشن است، این است که اکثریت مردم، نه حکومت شرع و ولایت مطلقهی فقیه میخواستند، نه خواستار حجاب اجباری و محدودیتهای سیاسی و اجتماعی برای زنان و اقلیتهای سیاسی و دینی و قومیبودند، نه از دزدی و فساد حمایت میکردند، نه بگیروببندها و اعدامها را میخواستند، نه فقر، تورم و فلاکت اقتصادی را و نه حتی میتوانستند در آن زمان، به قدرت گرفتن سپاه در همهی عرصهها بیندیشند. آنهم درحالیکه خمینی دخالت سپاه در امور سیاسی و اقتصادی را اکیداً منع کرده بود. اینها همه اتفاقاتی بود که بهتدریج و گامبهگام صورت گرفت. حضور دختران و زنان با حجاب و بدون حجاب و شعارها و نمادهایی که تظاهرکنندگان حتی در ماههای پایانی انقلاب با خود در تظاهرات حمل میکردند، گواه این ادعاست: شعارهایی چون مرگ بر شاه؛ مرگ بر دیکتاتور؛ درود بر خمینی؛ درود بر فدایی، سلام بر مجاهد؛ صمد معلم ماست، راه صمد راه ماست؛ مرگ بر آمریکا؛ تا شاه کفن نشود، این وطن، وطن نشود؛ کارگر- برزگر- رنجبر، ما باهم متحد میشویم…تا برکنیم ریشه استثمار؛ نان، مسکن، آزادی و دیرتر، استقلال، آزادی، جمهوری اسلامی و تصاویری از آیتالله خمینی، مصدق، دکتر شریعتی، صمد بهرنگی، خسرو گلسرخی، رهبران سازمانهای فدائیان و مجاهدین خلق و بسیاری دیگر از شخصیتهای ملی، مذهبی و چپ. با تأکید بر اینکه شعارهای اسلامی و جهتدار از پائیز سال ۵۷، یعنی از زمانی که نیروهای مذهبی به رهبری خمینی ابتکار عمل را در دست گرفتند، مطرح شد.
بهطور مشخص شعار " استقلال، آزادی" با پسوند "جمهوری اسلامی" برای نخستین بار، پس از راهپیمایی سراسری ۲۹ دی ۱۳۵۷ تحت عنوان "اعلام اصول جمهوری اسلامی در راهپیمایی میلیونی مردم ایران" در سرتیتر روزنامههای کیهان و اطلاعات قرار گرفت. برای همین است که برخی تحلیلگران سیاسی از "موجسواری" روحانیت و "دزدیدن انقلاب" از سوی آنان در مرحلهی پایانی انقلاب سخن میگویند.
در این رابطه، همزمانی و همپوشانی حرکتهای اعتراضی با مراسم و سوگواریهای دینی در جهتگیری مذهبی شعارها بسیار کمککننده بود. نمونهی بارز این شعارها، شعار " نهضت ما حسینیه، رهبر ما خمینیه" بود.
(لازم به یادآوری است، ازآنجاکه انقلاب ۵۷ چه ازنظر سلبی و چه به لحاظ ایجابی فردمحور بود، درمجموع بیشتر بر شعارهایی علیه شاه و رؤسای دولتهایش و به نفع خمینی متمرکز بود و شعارهای اجتماعیاش بسیار اندک.)
البته که رهبران سازمانها و احزاب سیاسی و روشنفکران و دانشآموختگان نیز با همهی تفاوتها و گرایشهای گوناگونشان در این میانه سهمی داشتهاند، اما سهم آنها بهاندازهی نفوذ و قدرتی بود که در میان مردم داشتند و آن در جامعهی آن زمانیِ ایران که تقریباً ۶۰-۷۰ درصد روستانشین و بیسواد بودند، دستکم در مراحل پایانی انقلاب چندان تعیینکننده نبود؛ چراکه سیل خروشان مردم که دیگر، رهبری بلامنازع خمینی را پذیرفته بود، اعتنایی به سنگریزههای پیش روی خود نداشت و همهچیز را با خود شست و برد. گرچه اینها هیچکدام از بار مسئولیت و پاسخگویی این سازمانها و احزاب در سهم و نقشی که در روند انقلاب و پسازآن داشتهاند، نمیکاهد.
و اما روندها و رویدادهای پس از انقلاب، گرچه بهظاهر ادامهی منطقی و طبیعی پیش از خود مینماید، اما در عمل موضوعی جداگانه است که باید آن را در جای خود ارزیابی کرد و پروندهای دیگر برای آن گشود. در زیر به چند نمونه از آن میپردازم:
چهرهی دوگانهی خمینی از همان هفتهی دوم پس از پیروزی انقلاب، با لغو قانون حمایت خانواده و اجباری کردن حجاب اسلامی آشکار شد که به نخستین تظاهرات اعتراضی زنان در اسفند ۵۷ منجر گشت.
دومین حرکت تعیینکنندهی خمینی در انحراف مسیر انقلاب، همهپرسی برای تعیین نوع حکومت در فروردین ۵۸ بود با پرسش "جمهوری اسلامی، آری یا نه؟!"
همهپرسیای که نتیجهی آن در فضای انقلابی و هیجانی پس از انقلاب و بدون وجود سازمانها و احزاب سیاسی مقتدر، همراه با تبلیغات وسیع دولتی و پیش از هر چیز، توصیهی مستقیم و غیرمستقیم رهبر انقلاب و مهمتر از همه، بدون حضور ناظران بیطرف بینالمللی و البته با اعمالنفوذهایی در روند همهپرسی و شمارش آرا از سوی جناح سیاسی حاکم، از پیش روشن بود.
در همینجا باید یادآور شد که برخی شخصیتها، احزاب و سازمانها، ازجمله سازمان فدائیان خلق به مخالفت با این شیوهی همهپرسی برخاستند و در آن شرکت نکردند.
سومین اقدام "زیرکانهی" خمینی تشکیل دولت موقت انقلاب به نخستوزیری مهندس بازرگان بود که در آن نهتنها حتی یک روحانی دیده نمیشد، بلکه تقریباً همه دانشآموخته و بهاصطلاح فکلکراواتی و اغلب از اعضا و فعالان جبههی ملی و نهضت آزادی ایران بودند. دولتی که از همان آغاز با جریانهای تندرو و "دولت در سایه"ی خمینی، یعنی "شورای انقلاب" درگیر بود و 9 ماه هم دوام نیاورد. ("شورای انقلاب" که بیشترین اعضای آن، روحانیان برجسته بودند، به ریاست آیتالله بهشتی در ۲۲ دیماه ۱۳۵۷ تشکیل و در تیرماه ۱۳۵۸ در دولت موقت ادغام شد و پس از استعفای مهدی بازرگان ادارهی کشور و تشکیل هیئتوزیران را نیز بر عهده گرفت.)
چهارمین اقدام خمینی در راستای تحکیم نظام و پیشبرد اهداف سیاسی-ایدئولوژیک خود، "پاکسازی" انواع اقلیتهای دینی، قومی و سیاسی و دگراندیشان از نهادهای فرهنگی دولتی، بهویژه آموزشوپرورش و اجرای پروژهی "انقلاب فرهنگی" و بستن دانشگاهها از سال ۵۹ تا ۶۲ بود که به "پاکسازی" و اخراج دانشجویان و استادان چپ، لیبرال و اقلیت های دینی انجامید.
پنجمین اقدام خمینی سرکوب سازمانها و احزاب سیاسی در پناه جنگ ایران و عراق بود که آخرین مرحلهاش، پیش از به پایان رسیدن جنگ با کشتار زندانیان سیاسی در مرداد و شهریور ۶۷ انجام گرفت.
از سوی دیگر، پس از سقوط دولت بازرگان، بهتدریج چهرههای اصلی انقلاب و بهویژه افراد و نیروهای میانهرو حذف شدند و جای آنها را افراد و جریانهای تندرو گرفتند که تا اکنون ادامه دارد. بهبیاندیگر، جمهوری اسلامی با گذشت زمان و گامبهگام شکل گرفت و از یک نظام سیاسی نیمه دموکراتیک (با "آزادی"های نسبی و نیمبندِ ناشی از هرجومرج پس از انقلاب) بهسرعت به نظامی دیکتاتوری و درنهایت تمامیتخواه و ایدئولوژیک بدل شد و در این میان، خمینی پیش از مرگش همهی اسباب و عوامل لازم برای ادامه و بقای جمهوری اسلامی را فراهم کرد و میراثی از خود برجای گذاشت که سرنوشت مردم در دهههای بعد را رقم زد.
گرچه همهی این رویدادها پس از گذشت چهار دهه از آن، پازلی را میسازد که تصویری کلی و مرتبط به هم از روند رویدادها به ما ارائه میدهد که پیشبینی و ارزیابی همهی آنها در زمان وقوع آن آسان نبود، اما انتظار میرفت که جریانها و نیروهای سیاسی اپوزیسیون و اعضا و هواداران آنها دستکم نسبت به وقایعی که در بالا از آن یادکردم، موضعی مستقل، ملی و دموکراتیک اتخاذ کرده و در کنار مردم بایستند. یکی از این وقایعی که بسیار به آن بیاعتنایی و ظلم شد، نخستین تظاهرات اعتراضی زنان در اسفند ۵۷ بود که بهطورکلی تقریباً از حمایت هیچ حزب و سازمان سیاسی برخوردار نبود و به همین دلیل در نطفه خفه شد و شکست خورد. در همین راستا میتوان از همراهی با تندروترین و ارتجاعیترین جناح حکومت در به زیر کشیدن دولت موقت "لیبرال"، حمایت از اقتدار سپاه پاسداران (با شعار "پاسداران باید به سلاح سنگین مجهز شوند" توسط فدائیان اکثریت)، حمایت از حاکمیت در برابر نیروهای سیاسی رادیکال (از سوی حزب توده و سازمان فدائیان اکثریت) نیز یاد کرد.
همهی این لغزشها و بیش و پیش از هر چیز، قربانی کردن دموکراسی، در سایهی مبارزهی "ضد امپریالیستی" صورت گرفت و توجیه شد.
آنچه به روند تند این رویدادها شدت بخشید و حتی تقویتش کرد، از سویی تندرویهای سازمان مجاهدین خلق بود که به دنبال سهم خواهی در قدرت بود و دیرتر با پیوستن به عراق در جریان جنگ، اعتبار و اعتماد خود را در میان مردم از دست داد و از سوی دیگر ناشی از سیاستهای محافظهکارانه و سازشکارانهی حزب توده و فدائیان خلق (اکثریت) که بهجای سیاست انتقاد و مبارزهی سیاسی، در عمل، بیشتر سیاست اتحاد با جناح تندروی حکومت را پیشه کرده و با تحلیلها و برخوردهای سیاسی خود، میان نیروهای اپوزیسیون و روشنفکران تفرقه انداخته بودند. تکلیف سلطنتطلبان و چپهای رادیکال که از همان آغاز و از بنیاد با هر نوع حکومتی، بهجز حکومت دلخواه خودشان سر ستیز داشتند، از پیش روشن است و مخالفت آنان از جنس دیگری است که نیاز به ارزیابی دیگری دارد.
اما با همهی اینها، آنانی که "پنجاه و هفتی"ها را سرزنش میکنند و آنان را باعثوبانی سرنوشت امروز مردم و کشور میدانند، بر ما روشن نکردهاند که آیا با اصل مطالبه گری و تحولخواهی مشکل دارند یا با روش مبارزه؟ یعنی اگر انقلاب صورت نمیگرفت و رژیم پهلوی فرونمیپاشید و خواستههای مردم از راه اصلاحات برآورده میشد، این مطالبات و تحولخواهی در ذات خود بهحق بود یا نه؟ خودِ شاه البته به این مطالبات پاسخ مثبت داده بود، وقتی گفت "من صدای انقلاب شما را شنیدم." اما اینکه حالا چرا مردم دیگر به شاه اعتماد نکردند و به کمتر از سقوط او راضی نشدند و یا دستکم رهبری انقلاب به کمتر از آن راضی نشد، ماجرای دیگری است که باید جداگانه به آن پرداخت. اما مهمترین درسی که از انقلاب ۵۷ برای همهی نسلها میتوان گرفت، این است که انسان، تاریخ و جامعه پدیدههایی پیچیده، چندوجهی و پویا هستند و همواره در حال تغییر و تحول که برخی رویدادهای آن برای ارزیابی درست و نهایی نیاز به زمان دارند و نمیتوان درجا و مطلق با آنها برخورد کرد. دو اصل بنیادینِ تحولات سیاسی و اجتماعی پیش و پس از انقلابها این است که ۱) (همانطور که در بالا گفته شد) اتحاد همهی نیروهای مخالف زیر یک چتر (البته با حفظ استقلال فکری و سیاسی خود) از ملزومات یک انقلاب یا جنبش اجتماعی است و ۲) نمیتوان از فردای یک انقلاب یا جابهجایی قدرت، انتظار تغییر ناگهانی، بنیادی و فراگیر و حل مشکلات و معضلات در همهی عرصههای جامعه را داشت. و ازاینرو طبیعی بود که سازمانها و احزاب سیاسی نیز برای پیشبرد و پیروزی مبارزات در کنار مردم، به رهبری برآمده از انقلاب تن دردهند و پس از انقلاب نیز به حکومت برآمده از آن، فرصت سازندگی دهند. رهبریای که پس از انقلاب، شوربختانه حقوق نیروهای هم پیمان خود را نادیده گرفت و زیر پا گذاشت و فرصتی که متأسفانه علیه مردم و سازمانها و احزاب سیاسی استفاده شد. و چنین شد که انقلاب از مسیر واقعی خود دور و منحرف گشت.
و یکچیز را فراموش نکنیم: "پنجاه و هفتی"ها از آسمان و سیارهای دیگر نیامده بودند. آنها خود معلول، محصول و قربانی سیاستهای نظام حاکم بودهاند. چراکه اصلیترین مسئولیت را در فراهم کردن بستر آزادی، دموکراسی و عدالت اجتماعی دولتها و حکومتها داشته و دارند. و یادمان نرود که بخش بزرگی از همین"پنجاه و هفتی"ها نخستین و اصلیترین قربانیان انقلاب و پس از انقلاب بودهاند و در چهار دههی پس از انقلاب همواره چه در جلو و چه در پشت جنبش مقاومت و آزادیخواهی حضور فعال داشته و در کنشگریهای مدنی و سیاسی همچنان در صحنهاند.
از اینها گذشته، همهی "پنجاه و هفتی"ها در همهی مراحل و رویدادها به یکسان نقش و سهم نداشتهاند. ترکیب سیاسی-اجتماعی آنها (افراد، اقشار اجتماعی و نیروهای سیاسی) و نیز بازهی زمانی (پیش و پس از انقلاب) باید بهدرستی و دقت تفکیک و جداگانه ارزیابی شوند.
بسیاری از همان فردای پیروزی انقلاب، راه خود را از جریان حاکم جدا کردند، برخی در میانهی راه، خود را کنار کشیدند و عدهای در برابر حاکمیت ایستادند و قربانی شدند. در این میان نویسندگان، هنرمندان و روشنفکران نقشهای متفاوتی ایفا کردند. بسیاری از آنان از همان آغاز، سرِ ناسازگاری با انقلاب و جمهوری اسلامیداشتند؛ علیاصغر حاج سید جوادی از "صدای پای فاشیسم" سخن میگفت؛ مصطفی رحیمی در مخالفت با قانون اساسی جمهوری اسلامی، نامهی سرگشاده به آیتالله خمینی می نویسد؛ سعید سلطانپور و بسیاری از یاران و همکیشانش در زندان شکنجه و تیرباران میشوند و درحالیکه شاملو از "روزگار غریب" می گوید که "دهانها را میبویند..."، کیانوری، طبری و فرخ نگهدار به نام دفاع از انقلاب، از جمهوری اسلامی حمایت میکنند و سروش و داوری و بسیاری دیگر در تدارک "انقلاب فرهنگی"اند. ندیدن این تفاوتها اگر از سرِ روشنفکرستیزی و خشم وکینی کور نباشد، بیتردید از سرِ ناآگاهی است.
چکیدهی سخن اینکه در بررسی و واکاوی انقلاب ۵۷ باید همهی این علتها و عوامل را در نظر گرفت و سهم و نقش هر جریان و نیروی سیاسی را بهتناسب موقعیت، توانمندی، نفوذ آنان در میان مردم و سهم آنان در قدرت سیاسی تعیین کرد.
باری، تقصیر را به گردن یکدیگر نیندازیم؛ طلبکار یکدیگر نباشیم؛ بهجای دزد، یقهی صاحبخانه را نگیریم؛ دادخواهی، مطالبه گری، تحول طلبی و مبارزه برای زندگی بهتر را در هر نظامی، حق طبیعی و مسلم مردم بدانیم، حتی اگر در روش و بینش خود، گاه به خطا بروند و یا شکست بخورند. گرچه در هر خطا و شکستی، همهی عاملان و نقشآفرینان پهنهی سیاست سهم دارند و از همه بیشتر، حکومتگران. ازاینرو نمیتوان از سکوی آینده، گذشتگان را، دستکم در اصلِ تحولخواهی سرزنش کرد و یا از آنان انتظار تصمیمات و کنشهای بدون لغزش و اشتباه را داشت و در این میان، عامل و مسئول اصلی، یعنی حکومت را ازنظر دور داشت. حکومتی که اگر به هنگام و به شیوهی دیگری عمل کرده بود، اکنون ما بیتردید در چنین وضعیتی نمیبودیم.
اگر حاکمیت از همان آغاز به وعدههایی که داده بود، عمل میکرد. اگر احزاب و سازمانهای سیاسی از طریق نهادهای قانونی در تصمیمگیریهای سیاسی مشارکت میداشتند، اگر به حقوق اقوام مختلف و اقلیتهای دینی احترام گذاشته میشد، اگر آزادیهای فردی و اجتماعی برقرار میبود و ده ها اگرِ دیگر، هم انقلاب روند دیگری را طی میکرد، هم سازمانها و احزاب سیاسی چهرهی دیگری از خود به نمایش میگذاشتند و هم ما اینک در چنین وضعیتی نمیبودیم.
هدف از مرور این رویدادها این است که در شرایط حساس کنونی، بهجای سرزنش و تفرقهافکنی و انتقامجویی، از تاریخ درس بگیریم و اشتباهات نسل گذشته را تکرار نکنیم. وگرنه چه کسی هماکنون میتواند بگوید و تضمین دهد که این حماسهای که زنان و مردان ما اینک برای رهایی و آزادی میآفرینند، هیچ خطایی در آن نیست و اوضاع از اینی که هست، بدتر نخواهد شد؟ و آیا در این صورت، نسلهای بعدی باید همیشه از نسلهای پیشین طلبکار بوده و گذشته را چماقی برای تسویهحساب و انتقامگیری کنند؟!
گذشته چراغ راه آینده است، اگر که با نقدی علمی، روشمند، بیطرفانه، همهجانبه و سازنده که بتواند ریشهها و زوایای آشکار و پنهان رویدادها را بکاود و آشکار کند، همراه باشد.
مهرماه ۱۴۰۱
منابع
دانشنامه آزاد ویکیپدیا
چرا و چگونه آیتالله خمینی رهبر انقلاب شد؟ جمشید اسدی
https://www.iran-emrooz.net/
Milani, “Ruhollah Khomeini”, Eminent Persians، به نقل از دانشنامه آزاد ویکیپدیا
یرواند آبراهامیان: ایران بین دو انقلاب، به نقل از دانشنامه آزاد ویکیپدیا
https://fa.wikipedia.org/