logo





مرگ در برهوت کویر

بلوچستانی که من دیدم (۳)

سه شنبه ۳۱ شهريور ۱۳۸۸ - ۲۲ سپتامبر ۲۰۰۹

محمد سطوت

satwat.jpg
حدود یکماه از مأموریت ما در گلمورتی گذشت، ذخیره آرد مان به اتمام رسیده بود و نان برای خوردن نداشتیم، غذاهای کنسروشده نیز نزدیک به اتمام بود، یک حلب خرمائیرا که کدخدای گلمورتی برایمان فرستاده بود تمام کرده بودیم، ضمنا" میبایستی با دفترشرکت نیز تماس و آنها را درجریان کارها میگذاردیم.
همکارم که از دریده شدن وسیله کفتارها نجات یافته بود حاضر شد برای تهیه ملزومات و ضمنا" تماس با خانواده خود و گزارش کارهای انجام شده به شرکت، به ایرانشهر برود.
صبح یکی از روزها با لندرور وراننده بلوچ راهی ایرانشهر شدند. هنگام رفتن به او توصیه کردم با اینکه رفتن به ایرانشهر از راه بزمان طولانی تر است ولی چون خطر کمتری دارد بهتر اینست که از آن راه بروند.
طبق معمول رفت و برگشت از راه بزمان و تهیه ملزومات و تلفن به تهران بیش از دو روز زمان نمیبرد ولی وقتی سه روز از رفتن آنها گذشت و خبری از آمدنشان نشد کم کم نگران شدیم و از طریق بی سیم ژاندارمری با نماینده شرکت در ایرانشهر تماس گرفتیم که گفتند صبح روز قبل بطرف گلمورتی حرکت کرده اند.
از ایرانشهر تا گل مورتی از راه بزمان حدود شش ساعت زمان میبرد، پس کجا میتوانستند رفته باشند که تا آن موقع نیامده بودند، قرار هم نبوده جای دیگری بروند.
چون نمیدانستیم کجا ممکن است رفته باشند تا بدنبالشان برویم ناچار منتظر شدیم تا ازخودشان خبری بما برسد.
ساعت ده شب بود، نگران از وضع آنها با آموزگار دبستان در جلوی محوطه قدم میزدیم که صدای موتوراتومبیلی بگوشمان رسید. با تصور اینکه صدای اتومبیل همکارمان است خوشحال بطرف جاده نگاه کردیم ولی با کمال تعجب اتومبیل جیپی را دیدیم که همان موقع از راه رسید.
پس از توقف اتومبیل راننده آن بیرون آمد و اطلاع داد همکارمان و راننده لندرور در منزل آقای عبدالملکی مالک جبرآباد هستند. وقتی علت را جویا شدیم گفت: "لندرور دوستانتان روز قبل در کویر خراب و از حرکت بازمانده و من که غروب دیروز برحسب اتفاق از آنطرف عبور میکردم آنها را درحالی پیدا کردم که از خستگی و تشنگی درحال موت بودند، آنها را سوار کرده بخانه آقای عبدالملکی مالک ده بردم.
نگران شده پرسیدم: "باید حالشان خیلی بد باشد که نتوانستند بیایند".
گفت: "خوشبختانه زود پیدایشان کردیم ولی چون خستگی و تشنگی آنها را از حال برده بود بهتر دیدیم امشب را همانجا استراحت کنند" بعد اضافه کرد: "چون راننده شما گفت ممکن است تأخیرآنها سبب نگرانی شما بشود مالک ده مرا فرستاد تا خبر سلامتی آنها را بشما بدهم، بامید خدا فردا صبح آقای عبدالملکی شخصا" آنها را خواهد آورد".
دوباره اصرار کرده گفتم: "اگر فکر میکنید حالشان بد است بهتره آنها را زودتر به ایرانشهر و بیمارستان برسانیم".
لبخندی زد و گفت: "ناراحت نباشید، زنهای ده ما راه معالجه کسانیرا که درکویر میمانند بهتر از دکترها میدانند، خستگی و تشنگی آنها را سخت بیحال و ضعیف کرده، ولی جای نگرانی نیست پس از یکروز استراحت بهتر خواهند شد، صبح فردا آنها را باینجا خواهند آورد".
روز بعد وقتی جیپ آقای عبدالملکی جلوی دبستان توقف کرد با دیدن چهره های نزار راننده و همکارم که پیاده میشدند هراسی ناخود اگاه وجودم را فرا گرفت. صورتهایشان سوخته از آفتاب، لبهایشان ترک خورده وبه خون نشسته و چشمان گود رفته و کدرشان نشان میداد از شدت ضعف نمیتوانند خودرا روی پا نگهدارند.
وقتی آنها را داخل اطاق بردیم و روی تختهایشان خواباندیم اولین چیزی که خواستند آب بود. مالک جبرآباد که آنها را آورده بود توصیه کرد: "به آنها جرعه جرعه آب بدهید و نگذارید بیکباره آب زیادی بنوشند چون معده آنها از فرط تشنگی در کویرخشک شده وتحمل دریافت آب زیاد را ندارد".
ضمن تشکر از او خواهش کردم چنانچه برایش امکان دارد ما را به جائیکه لندرورمان خراب شده ببرد تا آنرا به گلمورتی آورده برای تعمیر آن اقدام کنیم. گفت: "نگران نباشید، اینطور که راننده ما میگفت لندرور شما واشر سر سیلندر سوزانده و ما توانستیم با جیپ خودمان آنرا کشیده به ده بیاوریم، او که از تعمیرات اتومبیل اطلاع دارد همین امروز به ایرانشهر میرود تا وسایل لازم را خریده بیاورد" و بعد اضافه کرد: "چون میدانستیم شما به اتومبیلتان احتیاج دارید گفتم فوری برای تعمیر آن اقدام کند".
باورمان نمیشد، بهیچوجه فکر نمیکردم که آنها تا این اندازه نسبت بما و کار ما علاقه داشته ودرفکر پیشبرد کار ما باشند. به او گفتم: "راستش نمیدانم با چه زبانی از شما تشکر کنم، شما جان دونفر از همکاران ما را از مرگ نجات داده اید، برای تعمیراتومبیل ما هم اقدام کرده اید. نمیدانم چگونه باید محبت شما را جبران کنم".
خندید و گفت: "شما هزاران کیلومتر راه از تهران تا اینجا آمده اید تا کاری برای بهبود وضع آب ما انجام دهید، خوب ما هم اگر کاری از دستمان برآید درانجام آن کوتاهی نخواهیم کرد".
این برای چندمین بار بود که به جوانمردی، انسانیت و خوش قلبی مردمان این خطه از وطنمان پی میبردم، چیزی که در بدو ورودم هرگز تصور آنرا نمیکردم، انسانهای شریفی که با دیدن کوچکترین محبت از دیگران حاضرند برایشان ازجان مایه بگذارند.
موقع خداحافظی گفت: "ضمنا" چون میدانستم شما به مواد غذائی ووسایلی که دوستانتان از ایرانشهر آورده اند احتیاج دارید آنها را نیز برایتان آوردم" سپس با کمک یکی از بلوچها تمام آنچه را که در لندرور یافته بودند آورده داخل اطاق گذاشتند و قول داد بمجرد روبراه شدن لندرورآنرا هم برایمان بیاورد.
بعد از رفتن او با آموزگار دبستان به سراغ همکارم و راننده لندرور رفتیم واز حالشان جویا شدیم. از تشنگی مزمن و زخمهائیکه براثر سوختن در آفتاب در صورت و لبهایشان بوجود آمده بود رنج میبردند. دکتر که برای سرکشی بدهات اطراف رفته بود همان موقع از راه رسید و وارد اطاق شد. با دیدن وضع آنها بشوخی گفت: "بچه ها، شما را با کفه کویر چکار، چه شد که از آنطرفها سر درآوردید".
همکارم که به سختی میتوانست صحبت کند گفت: "دکتر، داستانش دراز است، تنها چیزی که ما را به آنجا کشاند حماقت محض بود" و اضافه کرد: "نزدیک بود جان خودرا از دست بدهیم".
دکتر پس از معاینه آنها و دادن پمادی برای مالیدن روی لبهایشان بمن گفت: "خوشبختانه حالشان خوبست فقط ضعیف شده واحتیاج به استراحت دارند، ضمنا" سفارش کرد تا چند روز فقط سوپ و غذاهای مایع بخورند چون معده آنها تحمل هضم غذاهای سخت را ندارد" موقع رفتن رو به همه ما کرد و گفت: "تا موقعیکه در این منطقه کار میکنید مواظب سلامتی و حفظ جان خودتان باشید چون دراین جا خطر همیشه پشت گوشتان است، کوچکترین اشتباه ممکن است به قیمت جانتان تمام میشود".
روز بعد همکارم حادثه را اینگونه برایم شرح داد: "موقع رفتن از راه بزمان به ایرانشهر رفتیم و دوساعتی از ظهر گذشته بود که رسیدیم. پس از انجام کارها و تلفن به تهران کار خرید ها را همانروز انجام دادیم و صبح روز بعد عازم گل مورتی شدیم. با اینکه من اصرار داشتم دوباره ازراه بزمان برگردیم ولی راننده گفت: "از راه بمپور و چاه شور برویم زودتر میرسیم".
باو گفتم: "آن راه خطرناک است و قبلا" هم آنرا آزموده ایم" ولی اوگفت: "ازکفه کویر میرویم، آن راه صاف و هموار وبدون دست انداز میباشد، ضمنا" زودتر هم میرسیم".
بهرحال چون با اطمینان صحبت میکرد پیشنهادش را قبول کردم و براه افتادیم. وقتی از روستای ده شورگذشتیم از جاده خارج و راه کفه کویر را در پیش گرفت.
پس از طی مسافتی از نواحی جنگلی دور و وارد کفه کویر شدیم. جاده همانطور که او گفته بود صاف و هموار بود و نشان میداد قبلا" هم اتومبیلهائی از آن گذشته اند. راننده خوشحال از هموار بودن جاده، گاز میداد و با سرعتی بیش از یکصد کیلومتر درساعت میراند.
خورشید که بتدریج بالا میآمد کم کم هوا را گرمتر و گرمتر میکرد، راننده نیز بدون توجه
به این وضعیت برای زودتر رسیدن به گل مورتی هر چه بیشتر بر پدال گاز فشار میآورد.
یکوقت متوجه شدم که دیگر اثری از جنگل وروستاهای کنار جاده دیده نمیشود، به راننده توجه داده گفتم: "مثل اینکه بجای رفتن به گل مورتی راه هامون جاز موریان را در پیش گرفته ای" و از او خواهش کردم جهت را تغییر داده بطرف سواد روستا ها حرکت کند. راننده که بهیچوجه با نظر من موافق نبود و دلش نمیخواست پا از روی پدال گاز برداشته از سرعت خود بکاهد با بی میلی سراتومبیل را کج کرد و بسمت سواد روستاها که حالا چون دکور دردرازنای افق بنظرمان میرسید، راند.
چون بتدریج از جاده هموار و صاف کفه کویر فاصله گرفتیم، زمین ناهموارشد وپستی و بلندی های آن کار رانندگی را مشکل نمود بطوریکه راننده مجبور بود برای یافتن زمین هموار، مرتب به راست و چپ فرمان دهد. ناهمواری راه و تکان اتومبیل همراه با هورم گرما که ازپنجره های پائین کشیده لندرور بداخل هجوم میآورد کم کم باعث شد تا تشنگی بر من غلبه کند.
چون پیش بینی این چنین وضعیتی را نکرده وآب با خود نیاورده بودیم برای رفع تشنگی تنها امیدمان به این بود که هرچه زودتر بیکی از روستا ها و یا چاههای آب رسیده رفع عظش کنیم.
درحال و هوای این امیدواری تمام حواسم متوجه سواد روستا هائی بود که از دور چون نقطه سیاهی به چشمم میخورد. دراین موقع ناگهان متوجه شدم بخار زیادی از جلوی اتومبیل خارج میشود و چون به درجه آب نگاه کردم آنرا روی خط قرمز ایستاده دیدم. موتور داغ کرده و آب رادیاتور جوش آمده بود، راننده که تازه به این امر توجه کرده بود بناچار اتومبیل را متوقف کرد و موتور را خاموش نمود.
چون درب موتور را بالا زدیم بخار از اطراف درب رادیاتور با فشار هرچه تمامتر بیرون زد. راننده دست برد تا آنرا بازکند ولی به او گفتم: "اگر درب رادیاتور را بازکنی هرچه آب درآن است بیرون خواهد ریخت لذا بهتراست صبر کنیم تا موتور بتدریج خنک شود".
چون کار دیگری نمیتوانستیم انجام دهیم، درهای لندرور را باز کردیم و برای فرار از هورم گرمای آفتاب داخل آن نشستیم. پس از لحظه ای به راننده گفتم: "کاش مقداری میوه تازه میخریدیم تا بتوانیم با آن رفع عطش کنیم". او بجای جواب مرا دلداری داد وگفت: "ناراحت نباشید، با خنک شدن موتور دوباره براه میافتیم، تا چاههای آب راه زیادی نداریم".
پس از گذشت یک ساعت که فکر میکردیم موتور باید خنک شده باشد به راننده گفتم: "بهتر است راه بیفتیم" امیدوار بودم قبل از داغ شدن دوباره اتومبیل - چون مطمئن بودم آب زیادی در رادیاتور باقی نمانده است - بیکی از چاههای آب برسیم ولی متأسفانه این امیدمان نیز خیلی زود بر باد رفت.
هر چه راننده استارت زد موتور روشن نشد و پس از مدتی باطری نیز از کار افتاد. ناچار از راننده خواهش کردم از تلاش دست برداشته اتومبیل را رها کند تا پیاده بطرف سواد روستاها راه بیفتیم.
برای رفع عطش هرکدام یک قوطی کمپوت درجیب نهاده براه افتادیم. با اینکه خورشید بالای سرمان رسیده بود و تیغ آفتاب چون پیکان تیزی سر و صورتمان را میسوزاند، تا جائیکه جاده زیر پایمان سفت و سخت بود براحتی قدم برمیداشتیم ولی وقتی به زمینهائیکه پوشیده از ماسه بود رسیدیم، مصیبتمان شروع شد چون هر پا که جلو میگذاشتیم تا مچ در ماسه ها فرو میرفت، بیرون کشیدن پا از ماسه ها و دوباره نهادن آن در جائی دیگر باندازه ده قدم پیاده روی از نیرویمان میکاست و از سرعت حرکتمان کاسته میشد چرا که مجبور بودیم پس از هرچند قدم مدتی ایستاده تجدید قوا کنیم. چیزی نگذشت که از فرط خستگی و تشنگی دهانمان خشک ولبهایمان چنان بیکدیگر چسبید که برای ادای حتی یک کلمه نیز باز نمیشد.
راننده که خود این راه را پیشنهاد کرده و شرمنده بود وقتی حال مرا دید گفت: "شما اینجا بمانید من میروم کمک بیاورم".
نگاهی از روی درماندگی باو کرده جوابدادم: "برادر، تو خود نیز وضعی بهتر از من نداری، بگذار با هم برویم چون تنها ماندن دراین برهوت کویر، پایانی جز مرگ ندارد" و دوباره افتان و خیزان با هم براه افتادیم.
همکارم دراینجا قدری ساکت شد وپس از نگاهی دردناک بمن گفت: "پیاده روی روی ماسه ها که گویا تمامی نداشت کم کم امانم را برید. خستگی از یکطرف و تشنگی از طرف دیگر نیروئی برای حتی یک قدم برداشتن نیز برایم باقی نگذاشته بود بطوریکه آرزو کردم کاش در آن شب که مورد حمله کفتارها قرار گرفته بودم جانم گرفته میشد و باین وضعیت نمی افتادم.
دراینموقع راننده یکی از قوطیهای کمپوت را باز کرد تا با خوردن آن قدری رفع تشنگی کنیم - گرسنگی بکلی از یادمان رفته بود - فکر خوبی برای تر کردن دهان بود ولی شیرینی آن پس از مدتی بیشتر برعطشمان افزود.
کم کم براثرخستگی، خواب بر من غلبه کرد و چون بر زمین می افتادم بواقع دلم نمیخواست برخیزم ولی راننده زیر بازویم را میگرفت و بزور مرا با خود میکشید.
وقتی پایم در ماسه ها فرو میرفت دلم نمیخواست آنرا بیرون بیاورم چون میدانستم حاصلی ندارد و دوباره باید آنرا روی ماسه ها بگذارم. دیگر علاقه ای به دیدن سواد روستا ها و درختان آن نداشتم. گذشت زمان مفهومش را برایم از دست داده بود، تنها سایه خود را میدیدم که روی ماسه ها طولانی تر و طولانی ترمیشود. با اینکه دیگر اثری ازاتومبیل در پشت سرمان دیده نمیشد سواد روستا ها نیز هنوز چون شبحی نا منظم بنظرم میرسید، خودرا تمام شده میپنداشتم و دلم میخواست راننده بازویم را رها و آزادم بگذارد تا تن به ماسه ها داده چشم برهم گذارم.
وقتی او بالاخره بازویم را رها کرد خوشحال زانو بر زمین زدم تا روی ماسه ها دراز بکشم ولی ناگهان اورا دیدم با فریادی از ته گلو و تکان دستها درنظر دارد توجه کسی یا چیزی را بخود جلب کند. هماندم بروی شنها لغزیدم و دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی چشم باز کردم خودرا درکپر یکی ازبلوچها دیدم، پیرزنی کهنسال دستمالی خیس دردست داشت و کهگاه آنرا روی لبهایم میگذاشت. وقتی دید چشم باز کرده ام خوشحال شد واز کپر بیرون رفت و پس از مدتی با مردی که بعد ها دانستم مالک همان روستاست بدرون آمدند.
قبل از اینکه از آنمرد بپرسم کجا هستم و چه بر سرم آمده است گفت: "راننده من شما را درکویر یافته و به اینجا آورده است" و اضافه کرد: "گویا گرما و تشنگی شما را از پا در آورده و بیحال شده بودید".
پرسیدم: "راننده ای که با من بود کجاست؟".
گفت: "او درکپر یکی دیگر از اهالی است، اونیز مثل شما از پا درآمده است" بعد اضافه کرد: "من شما را در قریه گلمورتی دیده و میشناختم، راننده ام را به آنجا فرستاده ام تا خبر سلامتی شما را به دوستانتان بدهد، بهتر است شما تا فردا دراینجا استراحت کنید بعد من خود شما را به گلمورتی خواهم برد".
از او تشکر کردم و ازاینکه خودرا درمحل امنی میدیدم آرامشی یافتم. یکبار دیگر از مرگ نجات یافته بودم، بهتر آن دیدم تا همانطور که او گفت چشم برهم گذارده بخواب روم.
--------------
چند روز بعد مالک جبر آباد لندرور را تعمیر کرده برایمان به گلمورتی آورد. یکبار دیگر از محبتها و کمکهای او تشکر کردیم. همیاری های با ارزشی که بدون آن ممکن نبود کار مطالعات ما به پایان رسد و مجبور میشدیم آنرا نیمه کاره رها کنیم.
هرچه اصرار کردم هزینه های تعمیر اتومبیل را از ما قبول کند نپذیرفت. وقتی عازم رفتن بود یک حلب خرما نیز جلوی در اطاق ما گذاشت و با خنده گفت: "چیز زیادی نیست، دراینجا خرما غذای اصلی ماست، بدون آن یک پای زندگی میلنگد".
به مجرد بهبود یافتن همکارم و راننده کار مطالعات ما دوباره شروع شد. سعی ما براین بود که کار را تا اواخر پائیز بپایان رسانده رهسپار تهران شویم ولی بدلیل وسعت منطقه و خرابی راه روستا ها، کار تا ماه دوم زمستان بطول انجامید.
بعضی روزها هوا ابری و کمی سرد همره با باران بود ولی شبها بطورکلی سرد میشد و ماندن بیرون از خانه امکان نداشت.
نظر باینکه در روزهای آخر ازحجم کارها کاسته شده بود بیشتر وقت خودرا با دکتر و راهنمایان بلوچ به شکار پرندگان میگذراندیم. هربار که دکتر به ایرانشهر میرفت در بازگشت مقداری فشنگ خریداری کرده برایمان میآورد. او خود یک تفنگ دولول ساچمه ای داشت که مناسب شکار پرندگان بود.
قادر پسر کدخدا و راهنمای دیگرمان چنان با ما انس گرفته بودند که یک لحظه از کنار ما دور نمیشدند. ما نیز کم کم باین حقیقت واقف شده بودیم که وجود آنها در اتومبیل ما بمثابه برگ عبور آزاد ما در روستاهای دوردست منطقه و وزنه سنگین و مطمئنی برای امنیت ما در راهها است.
روزهای آخر قادر پسر کدخدا سخت گرفته وملول بنظر میرسید، او اصرار داشت مدت بیشتری در منطقه بمانیم. یکروز قبل از خداحافظی نزد ما آمد و همان اسلحه کمری را که قبلا" بمن داده بود جلویم گذاشت و گفت: "ما که چیزی در خور شما نداریم تا بعنوان یادبود بشما بدهیم، خواهش میکنم این اسلحه را از من قبول کنید"
از اینهمه صفای قلبی او سخت متأثر شدم. میدانستم که اسلحه برای بلوچ از جانش عزیز تر است. او جان میدهد ولی اسلحه را تسلیم نمیکند. از او تشکر کرده گفتم: "حمل اسلحه برای ما جز خطر نتیجه ای دربرنخواهد داشت و نمیتوانیم آنرا در راهها بخصوص درهواپیما با خود داشته باشیم".
ما نیز بسهم خود به آنها علاقمند شده و ترک منطقه برایمان سخت ناراحت کننده بود - چیزی که در بدو ورود بهیچوجه تصور آنرا هم نمیکردیم - ولی درنهایت با این امید که گزارش مشروح ما بتواند کمکی درجهت بهتر نمودن وضع آب منطقه بنماید، یکروز صبح پس از یک خداحافظی توأم با اندوه از آموزگار دبستان، کدخدای گلمورتی و رئیس پاسگاه ژاندارمری منطقه را ترک کردیم. خرداد 1388



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد