
جامعه ایران یک دگرگونی بنیادین را تجربه می کند. نه تنها تقدسها و ارزش های ساخته و پرداخته رژیم سلطه اسلامی زیر سوال رفته، بلکه سنتهای پوسیده دیرین و در راس آن زن ستیزی ساختاری به چالش کشیده شده است. تبلور این وضعیت را در زبان روشن تر می بینیم. زبان سرکوب، زبان ریا، زبان بندگی و تبعیض، زبان زن ستیز دیگر از هر گونه باور پذیری تهی می گردد و به سخره گرفته می شود. آن زبان مسلط که بر خردستیزی، ثبات و تداوم مناسبات بندگی استوار است، با زبان شورشی جنبش زن زندگی آزادی به لرزه درآمده، قاعده و قانون ممنوعه ها را بهم ریخته است.
البته زبانی که در پی تغییر و نوشدن است، یکباره زاده نشده، حضور داشته و جنگیده است در ادبیات اعتراضی و مخالف سلطه دیکتاتوری. در ادبیاتی که به تعبیر محمد مختاری «از جنس آيندگى است. كاركردش نوخواهى، شكستن عادت، تغيير وضع و برهم زدن نظم زبانى است كه ابزار نظارت بر انسان است.«
همین ادبیات برهم زننده هنجارهای استبدادی بود که خمینی را به خشم آورد و او فرمان داد: بشکنید این قلمها را! شکستند، کتابها را خمیر کردند روزنامه را بستند. آزادی خواهی و آزاداندیش را زندانی کردند، کشتند از وطن راندند.
در این نظام جنایت پیشه نویسنده ای که به فرمان سکوت تن نمی دهد، عواقب سنگین اش را می داند. مرگ و کشته شدن را هر جا و هر موقع کابوس او می شود. دغدغه مرگ در ادبیات همواره و همه جا وجود داشته ولی کشته شدن خود را انگار به چشم خود دیدن و تصور مرگ آنقدر نزدیک که مثلا محمد مختاری از آن موی نویسد، فکر کنم حکایت از موقعیت وحشتناک از جنس دیگری دارد. کابوس مختاری چه بود وقتی این شعر را سرود:
دستى به دور گردن خود مىلغزانم/ سيب گلويم را چيزى انگار مىخواسته است له كند/ له كردهاست؟/ سنگينى پيادهرو از رفتن بازم مىدارد/كنار ساختمانى كه ناتمام ويران ماندهاست/ و حلقه طنابى درست روى سرم ايستادهاست/ آن نيمهام كجاست؟/ تا من چقدر گورستان باقى است؟«
جنبه دیگری هم در این شعر نهفته است. مختاری پيشاپيش با تصوير قتل خود، دست قاتل آيندهاش را كه حالا مثل سايه دنبالش مى كند و بناست در فرصتى او را بكشد، رو مىكند. اين فرصت هشت سال بعد از سرودن اين شعر روى مىدهد.
آن دهه ۷۰ بود، دهه ای که بعد از سرکوب و کشتار سازمان های مخالف و دموکراتیک، نوبت حذف دگراندیشان اهل قلم بود که برای آزادی و حرمت قلم و اندیشه تلاش می کردند. قتل مختاری، پوینده و دیگر نویسندگان و اندیشمندان ضربه ای جبران ناپذیر بر عرصه قلم و فرهنگ و کانون نویسندگان ایران بود. غیبت آنها و به تبعید راندن دیگران خاموشی و حذف نگاه انتقادی و پویا در جامعه بود. فراموش نکنیم که دهه ۷۰ دوره تاثیرگذار و درخشان در عرصه فرهنگی و ادبی بود، دوره نشریه های مستقل، دوره بحثها و تاملها، دوره تردید و نقد، عطش خواندن و شناخت، و تلاش برای اثبات جایگاه قلم و اهل قلم. این دوره همچنین جان گرفتن دوباره مخالفتها و نقدهای سیاسی است، آزمون شکل تازه ای از مبارزه در راستای دموکراسی خواهی. چالش های آن دوره اما، با قتل و تاراندن کنشگرانش، به خاموشی رفت دستکم برای دوره ای.
ولی مقاومت و تسلیم نشدن در مقابل دستگاه سانسور نبردی است بی پایان. نویسنده در نظام توتالیتر و دینی چه بخواهد چه نخواهد نمی تواند با پروپاگاندای آنها همراهی کند. خیال و رویاهایش را الوده دروغ نمی کند. چنین است که نبرد بین تسلیم و قتل، بین سکوت و زندان تکرار می شود.
کابوس بکتاش آبتین چی بود وقتی می سرود:
زندگیام چون خواب پروانه کوتاه بود/ پر پر میزدم و هلهله میکردم/ و آزادی/ مرا به نام کوچکام صدا میزد/ از زیر چشم بند/ شبیه هم بودند/ مزدوران موظف و پایهی دار!/ پاهای من اما/ آزاد و رها/ با مرگ میرقصید
در زمانه ای که جان شریف آبتین را گرفتند، رژیم برای خفه کردن آزاداندیشان در روز روشن هراس دارد. تا می تواند زندانی می کند و با چراغ خاموش دست به قتل می زند. تصویر بکتاش آبتین با پابند روی تخت بیمارستان و خودداری از درمان او حامل پیام دردناک بود.
در میان خیل بازداشت شدگان جنبش زن زندگی آزادی، صدها نویسنده و شاعر و روزنامه نگار از سراسر ایران دیده می شوند.
گرچه سانسور و سرکوب سدی می زند بر دست و پای نویسنده آزاداندیش، ولی جان شیفته او تسلیم نمی شود. دنیای نوشتن عرصه تخیل و آفرینش است دنیایی است که ناممکن ها ممکن می شوند. چقدر ادبیاتی داریم آفریده شده در زندان. حتی می بینیم کسی که به جرم دغدغه نابرابری و فعالیت های مدنی و نه لزوما به جرم نوشتن در زندان است، در تداوم مبارزه روشنگرانه اش دست به نوشتن می برد. نویسنده می شود. برای سپیده قلیان زندان آیینه تمام نمای بی عدالتی هایی است که او را به بند کشانده. پس میدان مبارزه اش می شود زندان و کاغذ و خودکار. قلم توانای او تصویر تکان دهنده ای از زندان و ستم بر زن را مقابل روی ما قرار می دهد. نرگس محمدی فعال مدنی به مصاحبه با همبندی هایش می نشیند و روایت دست اولی از تجربه انفرادی را به بیرون ارائه می دهد.
رضا خندان مهابادی، نویسنده و عضو هیأت دبیران کانون نویسندگان که سومین سال زندان خود را می گذراند، یادداشت های خود و آنچه را که دغدغه ذهن اوست یعنی آزادی اندیشه و بیان را به رشته تحریر درمیآورد و حاصل کتابی است که نشر باران منتشر کرده. مینویسد که بازجو به او گفته است: «آزادی بیان بیقید و شرط موجب فساد، گمراهی و هرجومرج میشود، بنابراین لازم است که دولت با اعمال ممیزی (سانسور) جلوی تبعات منفی آن را بگیرد.»
هم او انفرادیه ها را نوشته بود برخاسته و حاصل تجربه انفرادی ها در طول سالهای مختلف زندان. بی تردید این رمان یکی از شاهکارهای ادبیات زندان است. حتی فراتر از زندان. من در این کتاب تنها چهاردیواری سلول انفرادی را نمی بینم، سیستمی را می بینم که می خواهد انسان زدایی کند، کاری که سیستم توتالیتر بر انسانها انجام می دهد، همان که جرج اورول هم سعی کرده به خواننده بنمایاند. طنز تلخی است که شخصیت های داستانی رضا خندان را هم در بند کرده اند و نویسنده باید پاسخگوی اعمال و رفتار آنها باشد، یعنی در بند کردن تخیل.