logo





«ما»
و «غولچه های پس از آن غول»

سه شنبه ۴ بهمن ۱۴۰۱ - ۲۴ ژانويه ۲۰۲۳

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
چيزی به صبح نمانده است و او هنوز پشت ميز کارش نشسته است و دارد می نويسد:(...خانواده ام را که اعدام کرده بودند، احوالاتم دگرگون شده بود و قلم و کاغذ را به گوشه ای پرتاب کرده بودم و نشسته بودم کنار پنجره ی اتاقم و زانو در بغل، چشم دوخته بودم به دريای آنسوی پنجره وهرازگاهی فرياد می زدم:
" آهای! آهای!"
سراسیمه می آمدند و می گفتند: "چه خبر شده است؟!"
می گفتم:": غول! غول!غول!"
می گفتند: "غول؟ کدام غول؟! اينجا که غولی نيست!"
دريای رو به رویم را نشانشان می دادم می گفتم:" آنجا؛ زير دريا!"
به مسير انگشت اشاره ام نگاه می کردند و با تعجب می گفتند: "کدام دريا؟! آنجا که دريائی نيست! ديوانه شده ای؟!"
پس ازچندسالی، درهمانجائی که دريائی نبود، نرمک نرمک، دريائی ظاهرشد و امواجش آرام آرام قد کشیدند وبالا رفتند و چون می خوردند به سقف آبی آسمان، سرخ می شدند و فرو می افتادند و من فریاد زدم:" آهای! آهای!"
سراسیمه آمدند و گفتند : "باز، چه خبر شده است؟!"
دريا را نشانشان دادم و گفتم: "نگاه کنيد! خون! يک دريا خون!"
به همدیگر نگاه کردند وغش غش خندیدند و گفتند:" انقلاب شده است و اين دريای خون، خون همان غولی است که آن سالها ، تو می گفتی!"
بعد هم، دوره ام کردند و به ميمنت و مبارکی کشتن آن غول، دست در گردن هم انداختند و آواز خواندند و رقصيدند و من که همچنان ميان دايره ی آنها می چرخيدم، هنوز چشم به سوی دريا داشتم و می ديدم که لشکری از غولچه ها، آرام آرام، دارند از عمق آن دريا بالا می آيند! باز، شروع کردم به فریادزدن. اما، اين دفعه، ديگر کسی صدايم را نشنيد و شاید هم شنید و نیامد تا غولچه ها آهسته آهسته آمدند و خانه را ميان انگشتانشان گرفتند و ازجای کند ند و پرتاب کرد ند به کجا؟! به نا کجا!"
چشم که بازکردم و به اطراف نگاه کردم، کس ديگری نبود به جزخود من و دریای پیرامونم و دیگرچیزی نفهمیدم تا چشم که دوباره بازکردم وهنوز میان واقعيت و رؤيا و شاید هم خواب و بیداری در نوسان بودم، به ناگهان، پری ای دريائی از آب بيرون جهيد و من رادر آغوش گرفت و با خودش برد! به کجا؟! به ناکجائی دور دور دور، دراعماق دریا!
وانگار،در ميان همان خواب و بيداری یا واقعيت و رؤيا بود که چون با پری دریائی از اعماق دور دور دور دریا به بیرون پرتاب شدیم، موجوداتی شده بودیم نیمه پری ، نیمه انسان با فرزندانی سپید رنگ و کبوتر سان که به ناگهان به همراه مادرشان ناپدید شدند و دوباره من ماندم و دریا وآن جزیره ی تنها وانگار باز، در درون همان خواب ها و بيداری های پيچيده شده درواقعيت و رؤيا بود که برای فرار از تنهائی، تصميم گرفته بودم که گوشه ای بنشينم و آنچه را که برسرم آمده است، بنويسم. اما ، نوشتن قلم می خواست و کاغذ که آنهم در جزيره پيدا نمی شد.شاخه ی درختی را کندم و آتش زدم و از شاخه ی ذغال شده، به جای قلم استفاده کرد م و از پوست درختان خشکيده ، به جای کاغذ.
و انگار، چند دقیقه ای بیشتر، میان خواب و بیداری ِیا واقعیت و رؤیا نگذرانده بودم که قايقی ازآن دور دورها پيدا شد و آمد و آمد و آمد چون به ساحل رسید، تعدادی غولچه ازآن پياده شدند و آمدند و من را درمیان گرفتند و بردست هایم دستبند زدند و چشم ها و گوش ها ودهانم را بستند و به همراه نوشته هايم سوار بر قايقی کردند و با خودشان بردند ووقتی به مقصد رسيدند و چشم ها وگوش ها و دهانم را گشودند ، خودم را درون اتاقی ديدم، با غولچه هائی در پيرامونم و که هم شان بسیار نا آرام بودند و با هم از این گوشه به آن گوشه اتاق می جهیدند و جیغ می کشیدند و می گفتند:" یا الله! حرف بزن!"
وحشت زده گفتم: " باشد. حرف می زنم. ولی، اول به من بگوئيد درکجا هستم؟!"
با هم جیغ کشیدند و گفتند: "در زندان".
به آرامی گفتم: "به چه حرمی؟!"
با هم جیغ کشیدند و گفتند: "به جرم های فراوان :
جرم اولت اين است که ديوانه ای.
جرم دومت اين است که از ديوانه خانه فرارکرده ای.
جرم سومت اين است که پس از فرار در جزيره ای مخفی شده ای که واقع شده در منطقه ی جنگی بوده است.
جرم چهارمت اين است که درساحل همان جزيره، با يکی از زيردريائی های دشمن که شبيه پری دريائی بوده است، روابط نامشروع برقرارکرده ای.
جرم پنجمت اين است وقتی آن زير دريائی دشمن به شکل پرنده ای در آمده است وپرواز کرده است، تو ، پرندگان سفيدی را برای مشايعت کردن از او پرواز داده ای تا به اين وسيله مخالفت خودت را عليه جنگ اعلام کنی.
جرم ششمت اين است که با آتش زدن درخت ها، سعی می کرده ای که به نيروهای دشمن علامت بدهی و....)
تلفن زنگ می زند. گوشی را برمی دارد:
- الو...
- هنوز بيداريد؟!
- نخير. خواب بودم.
- اگر خواب بوديد، پس دليل اينهمه فکر کردن های عجيب و غريبتان برای چيست؟!
- شايد خواب می ديده ام.
- اگر خواب بوده ايد و خواب می ديده ايد، پس چرا چراغتان روش است، هنوز؟!
- ببخشيد. يادم رفته بود که خاموشش کنم.
- بسيار خوب! چراغتان را خاموش کنيد .
- چشم.
- و سعی کنيد که ديگر از آن خواب های عجيب و غريب نبينيد!
- اطاعت می شود.
چراغ را خاموش می کند و در پرتو نور ماه که از پنجره به درون اتاق می سرد، می نويسد : ... در پرتوی نور نقره ای ماه و سوسوی نارنجی ستارگان، به صندلی تکيه داده ام وخيره شده ام به تاريکی پشت پنجره ی رو به رويم که دارد کم رنگ و کم رنگ تر می شود و گستره ی نقره ای دريا، رو به طلائی می رود و از درون آب، زن و مردی، برهنه بالا می آيند؛ مرد، کودکی در آغوش دارد و زن، پرنده ی سفيدی بر شانه ای و خورشيدی بر شانه ای ديگرو ... صدای دلکش که می خواند: "سحر که از کوه بلند، جام طلا سر مزنه"....
....................................................
از مجموعه قصه های "اینجازمانی". انتشارات خاوران. پاریس. 1980



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد