از عملیات…،
که چندان هم عملیاتی بشمار نمی آمد،
سالم به پایگاهها بازگشتیم:
یک اتاق دو در سه، انتهای جیحون،
طبقه سوم ساختمانی سر میدان ثریا،
بالاخانهی تنگی وسطهای بازار شهرستانک،
از راه کوچه آبمنگل،
پل سیمان،
دوشان تپه،
از مقابل دبیرستان فیروز بهرام،
وزارت خارجه،
و کمیتهی مشترک،
دستفروشهای خیابان خیام،
و تعویض روغنیهای خیابان سپه غربی
در بیلرسوتهای روغنی
کش رفته از کارگاه دانشکده مکانیک
در پیراهنهای دو جیبیِ مدل مائو
از کهنهفروشهای میدان گمرک
در کت و شلوارهای بیقواره
دوخت ارزان فروشهای خیابان باب همایون
برای همدلی با حاشیهنشینهای خاک سفید،
یافت آباد،
و کارگرانِ کارخانههای جاده قدیم
با جزوههای استاتیک و آنالیز-۳
که لای آن زنجیرهای محکم مخفی کرده بودیم
برای له و لورده کردن اوباش
و که بوی کاغذ تازه می دادند
باب سلیقهی یک هنرمند عکاس
که یکی را لوله کند
بکند در یک کفش کوه مارک پوما
از آن یک عکس آبستره بگیرد
در زمینهی ارتفاعات برف گرفتهی شیرپلا و منظریه
عین آقای تهامی،
و عکسهای دوران مشروطه
و تهران قدیمِ او
برای ثبت در تاریخی که میرفت
در عرض فقط یک سالِ کوتاه
گم شود زیر خروارها ابتذال،
مضحکه،
آدمکشی…
که داشت مثل بولدوزر جلو میآمد
و همه چیز را زیر و زبر میکرد
در راه بازگشت از یک تظاهراتِ بینتیجه
در میدانی با مردمانی مسخ شده،
فسون زده،
گم و گول،
نگهبان وزارت خارجه،
نزدیک به سن بازنشستگی،
با بیتفاوتی پرسید:
چرا در تظاهرات شرکت نمیکنی…؟
و میدان نزدیک را نشان داد
کت و شلوار از مد افتادهام را بهانه کردم
و چکمههایی را که برایم دو شماره بزرگ بودند
گفتم:
نمیدانم…،
از کمسوادیِ مزمن؟
سرسختی؟
غرور بیاساس؟
شناختهای از بُن نادرست؟
و پرسیدم:
شما چه فکر میکنید…؟
جزوههای دانشگاهی را نشانش دادم
که یک زنجیر محکم زیر آن قایم کرده بودم
برای لت و پار کردن اوباش حزباللهی،
مادر قهوهها…
و محکم گفتم:
پس چی که ارزش آدمها باهم برابر نیست!
شانههایش را بالا انداخت
و از پلّههای تخت جمشید بالا رفت
آنسوتر در میدان محمدرضا شاه،
فداییها،
تودهییها،
مجاهدین،
پیکاریها،
بگذریم از رنجبریها و توفانیها و سایر دوستان،
همچنان کف خیابان بودند،
و مبارزه میکردند
اوباش حکومتی خمینی خمینی گویان
با نگاههای شرور
دنبال طعمه میگشتند
که بگیرند،
بخوابانند بر آسفالت خیابان،
بزنند،
خونین و مالین کنند،
و کت بسته تحویل لاجوردی بدهند
برای شکنجه و تیرباران،
و تداوم یک رُمانِ ترسناک،
غمانگیز،
فاجعهبار
من، نرسیده به پادگان جِی،
در انباریِ تنگِ یک تعویض روغنی
بیلرسوتِ بیقوارهی خود را عوض کردم
و با قیافهی مبدّل
سلامت به پایگاه بازگشتم
افتاده بر تختخواب کهنهی خویش،
خیره به سقف،
عملیات آنروز را جمعبندی کردم،
انتقاد از خود،
نظریات،
تجربیات،
و رباعیات خیّام را آنقدر دوره کردم
تا که پلکهایم رویهم افتاد
از آمدن و رفتن ما سودی کو،
…
…
دودی کو
و شکر خدا که خاطراتم همه،
بیکباره زدوده شد از ذهن،
در خوابی به گستردگی کهکشان
چه رسد از کوچهها و خیابانها و میدانها
با نامهای مبتذلِ نامأنوس
و یا از خاطر مردمانی که آنها نیز میرفتند
مانند من،
بزودی به خاک باز گردند
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، دوشنبه ۹ آبان ۱۴۰۱
۳۱ اکتبر ۲۰۲۲
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد