logo





«اعدام واقعی یک بی همه چیز!»

جمعه ۲ دی ۱۴۰۱ - ۲۳ دسامبر ۲۰۲۲

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
دستبند را که به دستش زدند، نفسی به راحتی کشيد و با خودش گفت:
- آه! راحت شدم. بالاخره، من را به خاطر ارتکاب به يک جرم واقعی، دستگير کردند!
وقتی چشم هايش را بستند و هلش دادند توی ماشين و سرش خورد به سقف آهنی، با خودش انديشيد:
- اگرچه، واقعی تر که برخورد شود، آن وقت خواهند ديد که من مجرم واقعی نيستم!
ماشين که راه افتاد، به فکر فرورفت که چگونه می تواند آن را ثابت کند. در طول راه تا زندان، با تجربه ای که از دفعات قبل داشت، به اين نتيجه رسيد که تا نوبت دادگاهش برسد، وقت زيادی خواهد داشت و بنا براين، می تواند خودش را برای يک دفاع واقعی آماده کند. نه دفاعی مثل دفعات قبل که جرم هائی را به او نسبت داده بودند و همه چيز هم از همان اول روشن بود که بايد منتهی به محکوميت او بشود و او هم گذاشته بود تا محکومش کنند:
- تو مجرم هستی.
- چرا؟!
- دليلش مثل روز روشن است؛ چون تو الان در اينجا هستی و بودن تو در اينجا، مگر نه به اين دليل است که دستگيرت کرده اند؟!
- درست است.
- خب! به همين دليل هم، تو مجرم هستی؛ چون، مأموران ما ، هيچکس را ، بدون آنکه جرمی را مرتکب شده باشد، به اينجا نمی آورند!



بنابراين، او در برابر چنان استدلال محکم و صريحی، چه دفاعی داشت که بکند؟! اما اين دفعه فرق می کرد؛ اين دفعه، او را به دليل ارتکاب به يک جرم واقعی دستگيرکرده بودند و ارتکاب به يک جرم واقعی، يک دفاع واقعی را طلب می کرد:
- چگونه؟!
- روشن است! برای رسيدگی به يک جرم واقعی، وجود يک دادگاه واقعی لازم است و در آن دادگاه واقعی، گوش های واقعی ای خواهند بود که واقعا به دفاع واقعی من گوش دهند!
- چگونه دفاعی؟!
مانده بود که ميان آنهمه دلايلی که برای دفاع از خودش داشت، کداميک را به عنوان اولين دليل انتخاب کند. کار ساده ای نبود و چاره را در آن ديد که دلايل را بر حسب زمان وقوعشان دسته بندی کند و آن کار را هم کرد و اولين دليل برمی گشت به زمان تولدش و اينکه به دليل همان نوع متولد شدنش بود که دست به ارتکاب چنان جرمی زده بود. رئيس دادگاه گفت:
- خب! توضيح بدهيد.
و او شروع کرد و گفت:
- آقای رئيس دادگاه و حضار محترم! بايد عرض کنم که بنده، روزی که متولد شدم، پدر نداشتم و ....
رئيس دادگاه حرف او را قطع کرد و گفت:
- اينکه دليل نمی شود جانم! مثلا تو با اين دليلت می خواهی بگوئی همه ی کسانی که پدر ندارند، مجاز هستند به ارتکاب چنين جرمی و ....
- ولی من پدر داشتم. نه اينکه اصلا پدر نداشته باشم و از زير بته در آمده باشم و...
- اين دفعه ی آخرت باشد که حرف من را قطع می کنی!
- چشم.
- خب! حالا بگو ببينم که چه می خواهی بگوئی!
- می خواهم بگويم که پدر داشتم، ولی به دلايلی که بعدا عرض خواهم کرد....
- خيلی خب! فهميدم . می خواهی بگوئی که پدرت مرد و تو بی پدر بزرگ شدی. خب! بازهم که شد همان دليل اولت. يعنی می خواهی بگوئی که همه ی آدم هائی که مثل تو، بی پدر بزرگ شده اند، مجاز هستند که چنين جرمی را مرتکب شوند! ها؟! نه جانم. اگر دليلی برای دفاع از خودت می آوری، بايد يک دليل واقعی باشد!
- مادر چطور؟ مدارکی دارم که نشان می دهد که مادر من، دقيقا دو روز پس از آن که مرا زائيده است و .....
- آه! چرا اينقدر طولش می دهی؟! فهميدم. مادرت خلاصه مرده است. ديگر تا تهش خواندم. می خواهی بگوئی که چون جنابعالی، بی پدر، بی مادر، بی پول، بی خانه، بی کار، بی مدرسه، خلاصه اش کنم؛ بی همه چيز بزرگ شده ای، آن وقت دست به ارتکاب چنين جرمی زده ای. خب! باز که شد همان دليل اول جانم. من که بهت گفتم که اينطور چيزها دليل نمی شوند. چون اگر چيزهائی مثل بی پولی، بی پدری، بی مادری و بی فلان و فلان و فلان، بخواهند آدمی را پس از ارتکاب به جرمی تبرئه کنند، آن وقت قانون چه جوابی دارد که به اين همه بزرگان بدهد؟ ها؟! البته، منهای خودم. چون هنوز هم که هست خودم را يک قاضی کوچک بيش نمی بينم، بلکه منظورم ديگر بزرگان هستند؛ بزرگانی که بزرگ شده اند، بدون آنکه دامنشان به هيچکدام از اين جرائمی که تو و امثال تو مرتکب می شوند، آلوده شده باشد!.ها؟! به آنها چه جوابی بدهم؟!
- يعنی می خواهيد بفرمائيد که همه ی اين بزرگان ، مثل بنده، بی همه چيز بوده اند؟!
رئيس دادگاه، ناگهان از جايش پريد و تقريبا خودش را چهارچنگولی تا وسط میز دادگاه بالاکشاند و رو به او نعره زد و گفت:
- خفه شو بی دين! بی همه چيز تو هستی و جد و آبائت! ببرينش! حکمش هم اين است که اين بار او را واقعا اعدام کنيد، نه مصنوعا!
در مسير راه بازگشت به زندان، آهسته از مأموری که در سمت راست او راه می رفت، پرسيد:
- واقعا اعدام می شوم؟!
- آره.
- آخر به چه جرمی؟!
- به جرم بی دينی ديگه!
و او که اين بار واقعا گريه اش گرفته بود، با خودش زمزمه کرد که:
- من؟ من بی دينم؟!
مأموری که در سمت چپ او راه می رفت، گفت:
- آخه آدم بی همه چيزی مثل تو، چطور می تونه دين داشته باشه؟!
شبی که او را برای بردن به پای چوبه ی دار آماده می کردند، با خودش انديشيد که:
- خدا را شکر! اگر زندگی ام يک زندگی واقعی نبود، اگر جرمم يک جرم واقعی نبود، اگر محاکمه ام يک محاکمه ی واقعی نبود، اقلا، به يک آرزويم که مردن واقعی بود، رسيدم!
پس از اين فکر، لبخندی روی لب هايش ظاهر شد که آرام آرام همه ی صورتش را فرا گرفت. افرادی که در پيرامونش بودند، خيال می کردند که او هنوز هم باور نکرده است که لين اعدام، يک اعدام واقعی خواهد بود!

.............................................
"ازمجموع قصه های کتاب -تابستان شاد- انتشارات آرش. سوئد. ۱۹۹۴ میلادی "


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد