logo





دارید به زمین فرو می روید!
باور نمی کنید؟!
الله اکبر!

جمعه ۲۵ آذر ۱۴۰۱ - ۱۶ دسامبر ۲۰۲۲

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
در جائی، پيرمردی به درختی پيرترازخودش تکيه داده است.
درجائی، کودکی کنارجويی نشسته است و دارد با انگشتان استخوانی اش رؤيای بزرگی اش را برآب نقش میزند.
ازجائی، عابری می گذرد و با لبخندی گنگ به ساعتش نگاه می کند.
صدای قدم های کند و سنگين عابر ديوار رؤيائی کودک را می لرزاند.
کودک به خود می آيد. سرش را بلند می کند. عابراز خط نگاه او می گذرد.
کودک سايه ی عابر را می بيند که دارد قد می کشد.
عابر برمی گردد و به کودک نگاه می کند.
نگاه کودک، پرپر زنان در چشم خانه های عابرمی نشيند.
عابر جیغ می کشد.
کودک جیغ می کشد.
پيرمرد چرتش پاره می شود و دست هايش را پشت سرش قلاب می کند تا رگهای گردنش را بشکند و می شکاند و پس از آن، در آرامشی مطمئن، دوباره به درخت پیرترازخودش تکيه می دهد.
کودک نگاه می کند.همه جا را سياه می بيند.
عابر چشم های او را با خود برده است و به جای آن، دو مخروط سياه برجای گذاشته است که دراعماق آن دو مخروط، پيرمردی به درختی پیرتر ازخودش تکيه داده است.
کودک از جايش بر می خيزد.
پيرمرد از جايش بر می خيزد.
کودک به راه می افتد.
پيرمرد به راه می افتد.
دو مخروط سياه از چشم خانه های کودک فرومیلغزند و میغلتند و میغلتند و میغلتند تا...می رسند به مرکز مالکيت چهارخيابان و...،انفجار!
باور نمی کنيد؟!
الله اکبر!
ازحاشيه ی خيابان، موجودی مچاله شده که بوی سوختگی را با خود می آورد به سوی کودک می دود و با صدائی که شبيه برخورد مالکيت چهارخيابان است فرياد می زند: ( چهار راه اصلی، در خيابان بزرگ کجا است؟).
کودک چشم هايش را که اکنون ازاندوهی سرخ پر شده است، با دست های تاول زده اش می پوشاند و می گويد :( نمی دانم).
دستی خشن او را با خشونت به گوشه ای پرتاب می کند و او هستی گره خورده اش را می بيند که درامتداد آمرانه ی انگشت اشاره ای به راه افتاده است تا...کوچه ای دهان می گشايد و او را به درون خود می کشاند؛ کوچه ای که در انتهای آن، هستی شب و روز در مرزی مسين با هم در جدالند. بازتاب نگاهش سنگين است؛ سنگين از بار فاجعه؛ فاجعه ی بن بست. سکوت تمام وجودش را پر می کند و جهان در پشت پيشانيش، وارونه می شود.
باورنمی کنيد؟!
الله اکبر!
به ديوار تکيه می دهد. کوچه درهيئت غاری به درون چشم خانه هايش می دود؛ غاری که در انتهايش مسجدی ايستاده است؛ مسجدی با دست هايی بلند تا ناف آسمان که بينائی سرخ او را با سياهی ای قيرگونه ای درهم می آميزد و اندوهی بی رنگ دررگهايش می دود و جهان وارونه ی پشت پيشانيش، دو باره ،وا رونه می شود.
باور نمی کنيد؟!
الله اکبر!
پيرمرد از پشت مسجد، بالا می آيد با هاله ای شيری رنگ برگرد چهره اش و درخت پیرترازخودش را که برشانه اش حمل می کند. لحظه ای روی گنبد می ايستد، گرد و غبار را از خودش میزدايد و پائين می رود تاصدای قدم هايش درغارمی پيچد وازهر گوشه ای سايه ای به درون می خزد و سايه ها ، گرد درخت جمع می شوند و دور خود شان حلقه وار می چرخند و پای برزمين می کوبانند؛ سنگين و موزون و پرطنين.
باور نمی کنيد؟!
الله و اکبر!
پيرمرد شاخه ای را می گيرد و از درخت جدا می کند. شاخه، نی لبکی می شود.
به درخت تکيه می دهد. درون نی لبک می دمد. صدائی شنيده می شود؛
از دور دست ها؛ ازبالا، از پائين، از چپ، از راست؛ از همه جا.
سايه ها به حرکت در می آيند. از زمين کنده می شوند. بالا می روند تا زيرسقف وفرو می افتند.
باور نمی کنيد؟!
الله اکبر!
پيرمرد به ناگهان از دميدن درون نی لبک باز می ايستد. سايه ها متوقف می شوند.
پيرمرد با انگشت اشاره اش رو به انتهای غار اشاره می کند. سايه ها به زانو می افتند و
پيشانی بر زمين می سايند. از انتهای غار، کودکی می آيد، با چشم خانه هائی تهی از چشم و فواره های خون از پس هر قدمی که بر می دارد.
باور نمی کنيد؟!
الله اکبر!
کودک به جلو می آيد تا پيرمرد او را در آغوش می گيرد و صورت و شانه هايش را می بوسد و سپس دستش را می گيرد و می برد به کنار همان درخت ؛ درختی که حالا، ساقه هايش سقف را شکافته اند.
باور نمی کنيد؟! الله اکبر!
پير مرد چشم های کودک را با دستمالی می پوشاند ودر گوش او چيزی را زمزمه می کند که شبيه هيچ چيز نيست.
باور نمی کنيد؟!
الله اکبر!
پيرمرد خودش را به کناری می کشاند و آنگاه صدای هفتاد هزارمسلسل، سکوت را می شکند و خون فواره می زند؛ در نزديک، در دور، در بالا، در پائين، در چپ، در راست، در همه جا.
باور نمی کنيد؟!
الله اکبر!
دستمال فرو می افتد. کودک چشم هايش را می مالاند؛ انگار که دارد از خوابی هزاران ساله بيدار می شود. به خود می آيد. به اطرافش نگاه می کند. خويشتن "خود"ش را می بيند که بر بلندی تپه ای، مشرف برشهری ايستاده است؛ شهری که دارد به زمين فرو می رود؛
آرام،
آرام،
آرام.
باور نمی کنيد؟!
الله اکبر!


"ازمجموعه قصه های تابستان شاد"
- انتشارات آرش. سوئد. 1994-

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد