
دو دفترِ رنجِ راه و یادها داستانِ زندگیِ زنان و مردانای را تصویر میکنند که ممکن است با آراء و نظراتِ فلسفی، اجتماعی، و سیاسیشان موافق نباشیم؛ امّا، هرگز در صداقت، شجاعت، انساندوستی، و عدالتطلبی خودشان و هدفداری و ارزشمندیِ زندگیشان، سرِ سوزنی، جایِ شک و انکار نیست؛ و این داستان را کسی روایت میکند که خود یکی از همین سنخ انسانهایِ شریف، نجیب، و بزرگ است و غرضاش از آنچه، در این دو دفتر، ثبت و ضبط کرده است سه چیز بیش نیست: یکی اینکه بخشی از تاریخِ مبارزاتِ حقّجویانه و عدالتخواهانهیِ مردمِ این مرز و بوم را از خطرِ مغفول افتادن و مجهول ماندن نجات دهد؛ دیگر اینکه یاد و خاطرهیِ برخی از شریفترین و ارجمندترین نوخاستگان و برخاستگانِ این کشور را بزرگ دارد و، از این راه، با سعیِ خود، اندکی از دینی را که همهیِ ایرانیان به این هموطنانِ خود دارند اداء کند؛ سوم، اینکه کتابی در پیش رویِ ما بگذارد که از آن درسِ انسانیّت، حقیقتجویی، خیرخواهی، و آزادگی بیاموزیم، و آینهای که در آن به چهرهیِ خود بنگریم و ببینیم که، در قیاس با آن انسانهایِ زیبا و زیبنده، از چه اندازه زیبایی و زیبندگی برخوردار ایم، و ترازو ای که هرچند گاهی، از نو، خود را با آن وزن کنیم و میزانِ پسرفت یا پیشرفتِ خود را دریابیم.
به محمّد (سهراب) اعظمی، نویسندهیِ این دو دفتر، شادباش میگویم، نخست، و بیش و پیش از هر چیز، به این جهت که خوداش در زمرهیِ این فرزندانِ زیبا و زیبندهیِ این آب و خاک است و، سپس، به جهتِ خدمتی که، با نگارشِ این دفاتر، به همهیِ ما کرده است.
از میانِ دروسی که این نوشته به ما میدهد، میخواهم بر سه درس تأکیدِ خاصّ بورزم: نخست اینکه تغییرِ زندانبانان، و حتّا عوضشدن جایِ زندانیان و زندانبانان، لزوماً به بهبودِ وضعِ مردم نمینجامد. دوم اینکه نظامهایِ سیاسیِ مخالفِ یکدیگر ممکن است در سرکوبیِ عدالت، آزادی، و سایر آرمانهایِ اجتماعی عینِ هم باشند و یکسان رفتار کنند. سوم –و مهمّتر از همه- اینکه اشخاص با اشیاء، چنانکه کانت میگفت، فرقشان در این است که اشخاص کرامت دارند و اشیاء قیمت؛ و اگر انسانی خود را، به هر قیمتی، بفروشد، در واقع، از مرتبهیِ شخص و انسانبودن به شیء و حیوانبودن تنزّل کرده است، و هستند انسانهاای که با طرزِ زندگی و شیوهیِ عملِ خود انسانبودن و کرامت داشتنِ خود را به هر که بخواهد ببیند نشان میدهند؛ و تا اینان هستند از انسانیّت نشانی هست. "عالَم از نالهیِ عشّاق مبادا خالی"