نشسته بر صندلی چوبی
تنی رنجور از روماتیسم
مفاصلی فرسوده از آرتروز
با چشمانی که هر روز روابطشان را با مغز ،
محدود تر می کنند!
میان خاطرات ِ خاکستری و
انبوه خاکستر ِ زیر سیگاری روی میز
باد را به داوری می خوانَد.
-این آواره ی همیشه همه جا حاضر!-
پُکی دیگر و اینکه
ایکاش آنگاه که تو به این ایستگاه میرسی
سخنی بهتر گفته باشی تا ملامَت نبری!
و یا به ملامتی کمتر بِنوازَندَت،
که ما را نیز خیالی عالی
در دولاب ِ پیچ در پیچ
اینهمه ملامت و خِفّت افکند و
به هر طرف مینگری نیست مگر ندامت،
نیست مگر "وای بر من" .
گیرم خاک بر سر کنم
آیا خورشید فردا بر جانی در خون خفته طلوع نخواهد کرد؟!
و کسی در خیابان سر و موی باهم نخواهد برید؟!
خیالی عالی
ما را در دولاب ِ جهلی معلوم
سر در همه جای عالم گُم کرد تا
مرثیه خوان ِ کفن دُزدِ قدیمی باشیم!
اینک هرتکان بر صندلی ِ چوبی
بند بندِ استخوانها را به صُلّابه می کشد
و هر پُکی تازه
خاکستری بیش بر خاطرات خاکستری می پراکند
و باد از داوری سر باز میزند .
این ایستگاه
این صندلی ، هرگز خالی نخواهد ماند، هرگز!
----------------------------------------
9 دسامبر 2022
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد