
در بخش پيشين مختصری از سرگذشت خودمان گفتيم و گفتيم كه اين سرگذشت توضيح لازم دارد، و چرايش بايد بررسی شود.
ولی ما تا كنون دراين راستا چه كرده ايم؟ تقريبا هيچي! اگر خيلی محبت كنيم يا يقه اين دولت خارجی را می گيريم و يا آن ديگری را. اگر چپ باشيم از ديدگاه ما، معلوم است كه غير چپ ها مقصرند. اگر راست بزنيم كه ديگر نور علی نور می شود، حتی كسوف خورشيد هم ممكن است به خاطر خرابكاری چپ ها باشد. اگر مذهبی هستيم كه بی گمان غير مذهبی ها مشكل ما هستند و برای غير مذهبی ها هم، بديهی است كه مذهب در ايران سرمنشاء همه بدبختی های ماست. من نظرم اين است كه تا موقعی كه اين گونه و به طور مستمر- با مسئوليت گريزی تمام معتقد به فلسفه كی بود كی بود من نبودم باقی می مانيم و تنها به دنبال قاتل می گرديم- نه وارسيدن علل و زمينه های قتل- كارمان به سامان نمی رسد. برای مدتي، گروهی سرشان را شيره می مالند كه پاسخ را يافته اند وبعد طولی نمی كشد كه خوب ها بد می شوند و بدها خوب و اين دور تسلسل ادامه می يابد. حرف مرا نپذيريد به تاريخ خود ما بنگريد!
و من براين اعتقادم كه اگر دير نشده باشد ديگر زمان آن فرا رسيده است كه خودمان جلوی آينه بنشينيم. از اين ساده انگاری و مسئوليت گريزی تاريخی دست بر داريم كه هميشه ديگران مقصرند و خودمان طيب و طاهريم. خنده دار يا نمی دانم گريه دار شايد، اين كه در اين راستا سلطنت طلب و حزب الهي، چپ و راست و ليبرال همه مثل هم عمل و رفتار می كنند. هر كدام از اين جماعت را كه بگيريد همه قائم به خويش اند و غير از خودشان كس ديگری را به رسميت نمی شناسند تا چه رسد كه برايش حق و حقوقی هم قائل باشند (مسئوليت ولی چرا؟). و البته توجه نمی كنيم كه اگر بتوان مسئوليت بدون اختيار را در جامعه ای پياده كرد، عنوان به ذهن نزديك تر آن جامعه، جامعه ای بنده وار و به واقع جامعه ای توام با بردگی است نه جامعه ای آزاد!
البته با پيچيده تر شدن جوامع انسانی و بالمآل جامعه ايرانی ما، اين مسئوليت گريزی ما هم شكل و شيوه های بديع تری گرفته است. به عنوان نمونه، هستند كسانی كه بدشان نمی آيد برای اين مشكل ما- استبداد زدگی جامعه و فرهنگ ما- يك توجيه ژنتيك پيدا كنند! كه اگر اين كار را با موفقيت انجام بدهند كارمان ديگر به راستی زار می شود.
اگر مشكل ما ژنتيكی باشد:
- خودمان در پيدايش، حفظ و تعميق اين مسائل و مشكلات هيچ گناهی نداريم.
- به اين ترتيب، در رفع اين كمبودها نيز، از دستمان هم كاری بر نمی آيد
- پس چه نيازی به بازنگری كرده ها و نكرده های خود در تاريخ داريم؟
ولی نه، اين ديدگاه كه ژن ما ايرانی ها خراب است به تباه ترين باورهای نژادپرستانه و خود باختگی فرهنگی آغشته است و بايد يك سره به دور ريخته شود. اگر اين حرف بی ربط درست باشد پس چرا در چند ماه قبل از انقلاب بهمن و چند ماهی بعد از آن همين ايرانی ها طور ديگری رفتار می كرده اند؟
ولی می خواهم پيشنهاد بكنم كه بايد به اين مقوله استبداد در ايران بطور جدی و ريشه ای بر خورد كنيم. يعنی با ذهنيتی باز خودمان را روی تخت تشريح بخوابانيم و در برخورد به خودمان بی تعارف باشيم.
قبل از هر چيز ولي، بايد بين دو وجه مقوله استبداد در ايران تفكيك قائل شويم:
•ابزار اعمال استبداد، ساواك و ساواما، سانسور، توقيف روزنامه و نويسنده، حبس و شكنجه و كشتار مخالفان
•تفكر يا فرهنگ ياذهنيت استبدادي
منظورم از فرهنگ استبدادی هم فرهنگی است كه مشخصات زير را به نمايش می گذارد:
•بی اعتقاد به حق و حقوق فردي
•خود حقيقت بين، يا خود مقدس بين
• دوگانه نگر، ثنويت در عرصه نگرش، سياه وسفيد بين
• بی اعتقاد به برابری انسان ها با يك ديگر، در زمينه جنسيت، مذهب، زبان، … يعنی در موارد بسيار از تفاوت شروع می كنيم بعد می رسيم به نابرابري. اگرچه تفاوت داشتن ها كاملا طبيعی و عادی است ولی اعتقاد به نابرابری پيش زمينه استبداد در جامعه است. به وجهی از آن كه احتمالا مهمترين است به اختصار خواهم پرداخت.
ناتوان از تفكر وانديشه ورزی و مسئوليت گريز
براين عقيده ام كه وقتی در جامعه ای اين فرهنگ يا اين ذهنيت استبدادی وجود داشت، ابزار اعمال استبداد هم به طور اجتناب ناپذيری درپی آن به وجود خواهد آمد. اين همان روايتی است كه در صحبت های حتی سطح بالا هم در ايران از آن تحت عنوان تكرار تاريخ اسم می برند. تاريخ، طبق تعريف، تكرار شدنی نيست! آن چه تكرار می شود سطحی نگری های خود ماست و اشتباهات متعدد مان. دليل اش هم اين است كه ما كه تمايل عجيبی داريم به تبرئه خودمان، كمتر به خودمان برخورد كرده ايم. و به همين دليل، به قول زنده ياد احمد شاملو، ملتی شده ايم بی حافظه تاريخي! اگر بخواهم اين نكات را به تاريخ معاصر خودمان ربط بدهم می توان گفت كه ما در اين دو انقلابی كه در بالا نام بردم به ذهنيت خودمان نپرداختيم، بلكه تنها ابزار اعمال استبداد را عوض كرديم يا تنها زمينه پذيرش يك نوع خاصی از استبداد را – سلطنت مطلقه را- از دست داديم. و خوب، روشن است طولی نكشيد كه ابزار تازه و جديد از راه رسيد.
چرا برخورد به آن چه كه من فرهنگ يا ذهنيت استبدادی می خوانم اين همه مهم است؟
به نظر من، اين پرسش پاسخ سرراستی دارد. يعنی وقتی پذيرفته شود كه دانستن حق همگان نيست و يا افراد در انديشه و بيان انديشه خود آزاد نيستند، يا انسان ها با يك ديگر برابر نيستند، خوب، طبيعی است كه بيان بيرونی اين باور، سازمان دهی سانسور و گرفتن هنرمند و نويسنده وبستن روزنامه و مجله و ستمگری های ديگر است.
يا اگر من در ديدگاه خودم و برای خودم حداقل، « مقدس» باشم، و در ضمن دو گانه بين، بديهی است كه وقتی كسی بر كار من نقد می نويسد من می خواهم گردنش را بزنم! چرا؟ وقتی من درذهن خودم تجسم حقيقت محض باشم، بديهی است كه آن كس كه بر من نقد می نويسد- باز در ذهنيت من- تجسم دروغ محض می شود و من حتی «وظيفه اخلاقي» دارم تا در برابر «دروغ» بيايستم! يعنی اين بيماری نقد ستيزی كه در ايران سابقه ای بسيار ريشه دار و گسترده دارد- به نظر من- از اين جا می آيد. يعني، ايران به يك تعبير، سرزمين مقدسان است. ما همه برای خودمان مقدس ايم. برای هر كدام مان، البته ديگرانی هم هستند كه مقدس اند. يعنی اگر كسی بر آنها هم نقد بنويسد، باز ما دلمان می خواهد گردن منتقد را بزنيم. آيا فكر می كنيد كه همين طور بدون اين زمينه ها در اين فرهنگ می گوئيم: «زبان سرخ سرسبز می دهد بر باد»، يا اين كه «ما نوكر خان ايم نه نوكر بادمجان» و چه بسيار از اين نمونه ها.
و اما، نمونه دست به نقدی كه می توانم از عملكرد اين شيوه نگرش خدمت خواننده ارايه بدهم شيوه بر خورد مای ايرانی به سخن رانی زنده ياد شاملو در دانشگاه بركلی است. برای منظور من در اين نوشتار، من اصلا به اين كار ندارم و اصلا هم مهم نيست كه آيا حرفهای شاملو در باره فردوسی درست بود يا غلط ولی اگر به قول همه كسانی كه در ايران و بيرون از ايران در ميان ايرانی ها، اين همه اندر فوايد آزادی و دموكراسی شعار می دهند، مابه راستی به «آزادی بی حد و حصر انديشه» اعتقاد داريم و فقط شعار تو خالی نمی دهيم، او حق داشت هر نظری داشته باشد، حتی ديدگاه هائی كه می تواند كاملا نادرست هم باشد. ما هنوز درك نكرده ايم كه عمل كردن به آزادی و دموكراسی هزينه های خاص خودش را دارد. يكی از كمترين و در عين حال مهم ترين هزينه هايش شنيدن و احترام گذاشتن به آن چه هائی است كه با آن موافق نيستيم. حالا بماند كه برای رسيدن به آن چه كه درست است يا حداقل عيوب كمتری دارد، غير از اين – شنيدن همه سخن ها- هيچ راهی نيست. ولی وقتی اين سخن رانی انجام شد، شما بنگريد چپ و راست، حزب الهی و شاه پرست، ليبرال و سنتي، درون مرزی و تبعيدی برای كوبيدن شاملو - نه نقد حرفهای او كه حق شان بود- با بشكن ونقاره به « وحدت» رسيدند. شما وقتی به همين تجربه نگاه می كنيد متوجه می شويد نه اين كه وحدت بر سر اين بوده باشد كه همه اين ديدگاههای مختلف بر سر فردوسی و جايگاهش در فرهنگ ايران ديدگاه مشابه داشتند! خير اگر چنين فكر كنيد به گمان من، اشتباه می كنيد. وحدت نظر به راستی در عرصه سركوب انديشه ورزی در ايران بود. يعنی نكته اين نبود كه فردوسی جايگاهش در تاريخ ما چيست، بلكه وجه مشترك اين دوستان اين بود كه انسان ايرانی (در اين جا شاملو) حق اظهار نظر آزادنه را ندارد. دليل من هم بسيار ساده است. مگر از همان اوايل كار- در طول حاكميت اين رژيم تازه - به فردوسی كم ستم شده بود. چه دشنام ها كه به اين پير توس نداده بودند و حتی اشعار او را از كتابها حذف كردند ولی هيچ كدام از اين «عاشقان» فردوسی در داخل و خارج زبان باز نكردند تا بگويند كه آقايان، خانمها چه خبرتان است اين پير توس يكی از مفاخر فرهنگی ماست. چرا از كتابها پاكسازی اش می كنيد! ولی وقتی كار به اظهار نظر آدمی مثل شاملو می افتد، وضع بالكل فرق می كند. بدون اين كه وارد جزئيات بشوم، به واقع كمتر جنبه ای از زندگی شاملو باقی مانده بود كه در اين يورش به آزادی عقيده انكار نشده باشد. شاعری اش، روزنامه نگاری اش، خط و ربط اش… خلاصه همه چيزش… خوب، در اين فضا، شما می خواهيد نقد و نقادی رشد بكند؟ بديهی است كه نمی كند. و آن وقت، شما يك نمونه تاريخی به من نشان بدهيد كه در جامعه اي، كشتی نقد و نقادی اين گونه به گل نشسته باشد و فرهنگ جامعه در خود نپوسيده باشد! اين كه ما با تقدس گذشته و اغراق در باره دست آوردهای فرهنگی مان سرمان را مثل كبك زير برف كرده ايم و می كنيم كه واقعيت ها را تغيير نمی دهد. می خواهيد در اين فضای فرهنگی خفه – كه تمام اش هم گناه حكومت گران بر ما نيست- انديشه ورزی كنيم!
و اما پرسش اساسی اين است كه چرا در ايران ما هميشه با استبداد روبرو بوده ايم؟ چرا اين چنين ايم؟ يعنی چرا هميشه در ايران اين تفكر و يا اين فرهنگ حاكميت داشته است؟
برخلاف ديدگاهی كه گاه تبليغ می شود وضعيت ما در ايران قبل از اسلام و بعد از اسلام تفاوت چشمگيری در اين عرصه ندارد. البته كه در جزئيات ممكن است تفاوت هائی باشد ولی در اصل، تفاوتی نيست.
برای بررسی اين وضعيت، به گمان من، می توان به سه عامل اشاره كرد:
۱. عامل اول: باور به تبه كاری ذاتی انسان ايراني
از همان دوردست تاريخ، درايران زمينه فلسفی باورهای ما برپيش فرض تبه كار دانستن مردم استوار بوده است. يعني، ما اعتقاد داشتيم – و من مطمئن نيستم كه هنوز نداشته باشيم- كه مردم به سبب سرشت و خوی آزمندشان به فساد و شر و تجاوز به يك ديگر گرايش دارند. به همين خاطر، برای اين كه مردم از شر يك ديگر در امان باشند لازم است برآنان كنترل اعمال شود.
قبل از آن كه شواهدی ارايه بدهم اجازه بدهيد به اين نكته اشاره كنم كه در اين ديدگاه، برخورد به مای انسان نه فقط ديدگاهی است بر مبنای آن چه كه زنده ياد مختاری «شبان- رمگی» می خواند بلكه ما حتي، در اين نگرش يك رمه گوسفند بی آزار نيستيم بلكه يك گله گرگ ايم كه اگر كسی مواظب ما نباشد، يك ديگر را تكه پاره می كنيم. متاسفانه هم در متون پيش از اسلام و هم در متون بعد از اسلام شواهد زيادی از گستردگی اين نگرش داريم. در ضمن در نظر داشته باشيد كه زمينه اعتقاد عملی به نابرابری را هم چيده ايم. در يك سو از ما بهتران هستند كه بايد ما را كنترل بكنند و در سوی ديگر، بقيه ما – يعنی رعيت - كه غنی و فقيرش در هيچ بودن و بی حق بودن با هم برابريم. منظورم از هيچ بودن در واقع هيچ حقی نداشتن است. آن وقت اين گفته منصوب به بهرام گور معنا پيدا می كند كه «رعيت ما، رمه … ما بود» و سلطان عادل بايد با رمه خود به عدالت رفتار كند (۱). البته شواهد و اسناد از رمه ديدن ما بسی روشنگرانه تر است. محمد غزالی ضمن تبليغ حق شاهان در سياست كردن، چون «سلطان خليفه ی خدا» بر زمين است ادامه می دهد كه «هيبت او چنان بايد كه چون رعيت او را از دور ببيند نيارند برخاستن و پادشاه وقت و زمانه ما بدين سياست و هيبت بايد زيرا كه اين خلايق امروزينه، نه چون خلايق پيشين اند كه زمانه بی شرمان و بی ادبان و بی رحمتان است و نغوذبالله اگر سلطان اندر ميان ايشان ضعيف و بی قوت بود بی شك ويرانی جهان بود و به دين و دنيا زيان و خلل رسد و جور سلطان فی المثل صد سال، چندان زيان ندارد كه يك ساله جور رعيت بر يك ديگر و چون رعيت ستمكار شوند ايزد تعالی برايشان سلطان قاهر بگمارد…» (۲). چند نكته درباره اين عبارت قابل ذكر است. به ديد غزالی جور و ستم صد ساله سلطان به قدر ستمكاری يك ساله رعيت بر يك ديگر زيان و نقصان ندارد و از آن گذشته، اگر در گذشته – كه زمان اش مشخص نمی شود- می شد حداقل در حيطه نظری به محدوديت ستمكاری سلطان باور داشت الان آن محدوديت ها معنی ندارد چون «زمانه بی شرمان و بی ادبان و بی رحمتان» است.
امام فخر رازی در جامع العلوم به زبان ديگری همان ديدگاه را به نمايش می گذارد. ديدگاهش اندكی كلی تر است يعنی نه فقط درايران كه «تماس و ارتباط انسانها اغلب به ستم و تجاوز به حقوق ديگران می انجامد» و در نتيجه اين تقسيم كار، «جامعه نيازمند نظامی است كه انسانها را از ظلم به يك ديگر باز دارد كه اين، كار پادشاه است.». امام فخر رازی نيز مانند غزالی خليفه خدا بودن پادشاه را تكرار می كند (۳).
نجم الدين رازی در مرصادالعباد روشن تر وصريح تر سخن می گويد. به عقيده او، «پادشاه چون شبان است و رعيت چون رمه. و اگر در رمه بعضی قوچ با قرن [شاخ] باشد و بعضی ميش و بی قرن، صاحب قرن خواهد كه بر بی قرن حيفی كند و تعدی نمايد، (شبان) آفت او زايل كند» (۴). ابن جماعه از متفكرين قرن هفتم هجری هم بر اين باور بود كه «دليل لزوم سلطان خوی تجاوز گری انسانهاست و او آنان را از ظلم به يك ديگر باز می دارد» (۵). البته نمونه بسيار زياد است ولی همين چند مورد فعلا كفايت می كند. آن چه در بازخوانی اين نمونه ها عبرت آموز است اين كه انديشه ورزان ما نه فقط برای ساختار حكومت استبدادی در ايران يك توجيه «منطقي» تراشيده اند بلكه برای اين ساختار عملكرد ويژه ای هم در نظر گرفته اند. همان گونه كه ابن جماعه می گويد اين عملكرد به واقع جلوگيری از ظلم انسانها بر يك ديگر است. البته مفصل ترين وصريح ترين مباحث را در باره اين نگرش به انسان ايرانی در كتاب سياست نامه نوشته خواجه نظام الملك می توان خواند كه در سرتاسر كتاب، خواجه نگران «خروج خوارج» است. به سخن ديگر اين تمايل به بزهكاری به قدری زياد است كه سلطان و آدمهای دور و برش كاری غير از پائيدن و در صورت لزوم سركوب مردم ندارند. در راستای همين نگرش كلی است كه برای نمونه خواجه نظام الملك می گويد «ايزد تعالی در هر عصری و روزگاری يكی را از ميان خلق بر گزيند و او را به هنرهای پادشاهانه و ستوده آراسته گرداند و مصالح جهان و آرام بندگان را بدو باز بندد و در فساد و آشوب و فتنه را بدو بسته گرداند و هيبت و حشمت او اندر دلها و چشم خلايق بگستراند تا مردم اندر عدل او روزگار می گذارند و امن همی باشند و بقای دولت همی خواهند…» (۶). و يا به قول خواجه، «پادشاه نيك پديد آيد و اهل فساد را مالش دهد» (۷). البته اين را هم بگويم خواجه تا آن جا پيش می رود كه «سلطان كدخدای جهان باشد» و «جهانيان همه عيال و بنده اويند» (۸). غزالی كه پيشتر به گوشه هائی از نظرياتش اشاره كرده بودم، در توجيه حاكميت استبدادی ايران حتی قدم فراتر گذاشته معتقد است كه سلطان كه سايه هيبت خدای بر روی زمين است و چون «برگماشته خدای است بر خلق خويش»، نمی تواند «محل صدور شر باشد». به عبارت ديگر، حتی وقتی در جامعه شر داری دليل اش نه غير كارآمدی اين نظام مستبد سالار، بلكه، اين است كه «امروز بدين روزگار آن چه بر دست و زبان اميران ما می رود اندر خور ماست و هم چنان كه بد كرداريم و با خيانت و ناراستی و ناايمني، ايشان نيز ستمكار و ظالمند….» (۹). فعلا به تناقضی كه در ديدگاه انديشه ورزانی چون غزالی وجود دارد نمی پردازم چون در ديدگاه او و همانندان او اگر مردم به ذاته تبه كار نباشند دليلی بر وجود يك شبان نيست، با اين همه، وقتی كه سلطان يا همان شبان به جای اين كه عادل باشد و با «رعيت» خود كه به قول بهرام گور، رمه او بود، به عدالت رفتار كند، ستمكاری می كند و ظالم می شود باز هم گناه همين مردم است كه هر چه می بينند در خور شان است. يعنی نه گناه از نظام خودكامه و استبدادی بلكه باز گناه از مردم است، يعنی می خواهم بگويم كه كسانی چون غزالی نه فقط می كوشند استبداد را در ايران توجيه نمايند، بلكه می كوشند كه آن را از همه پی آمدهای مخرب اش نيز تبرئه نمايند.
با اين بررسی مختصر از نگرش فلسفي، عامل دوم را مورد نظر قرار می دهيم.
۲. عامل دوم، در اين مصيبت تاريخی ما، مقدس تراشی است.
عجالتا به داستان هائی كه در باره فر شاهی و برگزيده بودن شاهان و نكات مشابه داريم نمی پردازم. ولی نكته اين است كه اگر مای ايراني، در ذهنيت تاريخی خود، همه مان تبه كار بوده باشيم و نيازمند يك آقا بالاسر، تا در صورت لزوم بر سرمان بكوبد و از ستمگری ما بر يك ديگر جلوگيری نموده باشد، روشن است كه اين آقا بالاسر نمی تواند – از نظر مشكلات اجرائی اين نگرش می گويم- مثل خودمان باشد.
دليل اش هم ساده است. اگر اين آقا بالاسر مثل خودمان باشد كه بخواهد به ما زور بگويد و نگذارد آن چه كه بنا بر «طبيعت خود» - بر اساس اين ديدگاه - می خواهيم انجام بدهيم، انجام ندهيم، كه طبيعی است، ما هم دور يك ديگر جمع می شويم و می زنيم پدرش را در می آوريم. به سخن ديگر، وقتی بزهكاری ذاتی انسانها را در اين فرهنگ پذيرفتيم، اين عامل دوم – يعنی اعتقاد به يك عامل بازدارنده، به صورت مقام يا شخصيتی جدا از خود ما- نيز اجتناب ناپذير می شود.
ولي، در گسترای تاريخ خود چه كرده ايم؟ يا به سخن ديگر، اين مشكل را چگونه برای ما حل كرده اند؟
در ايران قبل از اسلام، شاه را به اهورمزدا نزديك می كنيم و البته خود شاهان نيز در اين باره كم برای ما كتيبه و سنگ نوشته به جا نگذاشته اند. وقتی آدم اين سنگ نوشته ها را می خواند بر او حرجی نيست اگر گمان كند كه اين پادشاهان دائما با اهورمزدا در ارتباط بوده اند- در اغلب موارد ادعا بر اين است كه من فلان كار را چون اهورمزدا از من خواست كرده ام و از اين قبيل. برای اين كه حرف بی مدرك نزده باشم بنگريد داريوش در كتيبه بيستون چه می گويد:
«خدای بزرگ است اهورمزدا… كه داريوش را شاه كرد… داريوش شاه گويد اهورمزدا چون اين سرزمين را آشفته ديد پس از آن، آن را به من ارزانی فرمود. مرا شاه كرد. من شاه هستم. به خواست اهورمزدا من آن را در جای خودش نشاندم….» (۱۰) يا در كتيبه شوش داريوش می خوانيم، «آن چه به كردن آن فرمان از طرف من داده شد اهورمزدا انجام آن را برای من نيك گردانيد… آن چه من كردم همه را به خواست اهورمزدا كردم» (۱۱). از آن گذشته اين را نيز می دانيم كه پادشاه ساسانی براين باور بود كه از نسل ايزدان است و همان گونه كه ديديم، كتيبه ها و سكه ها هم گواه آن است. «او از جانب خدا، اورمزد، مهر يا آناهيتا به شاهی منصوب می شد. از اين گذشته سعی می كرد تا خود را به خدا شبيه سازد، همان طور كه شكل تاجش در نقش برجسته ها و سكه ها نشان می دهد. …از همان زمان اردشير با تاج برج شكل كه از تاج اورمزد الگو برداری شده است روبه رو می شويم…» (۱۲)
در ايران بعد از اسلام كه شاه می شود «قبله عالم» و «سايه خدا» (ظل الله) و كار به جائی می رسد كه ما حتی سايه سلطان هم پيدا می كنيم. مسعود ميرزا پسر ناصرالدين شاه می شود ظل السلطان و كار اين مقدس تراشی در انديشه ما به جائی می رسد كه حتی وارد حوزه ضرب المثل ها می شود و ما می شنويم كه «دستی را كه حاكم ببرد ديه ندارد» . در اين صورت وقتی حاكم به اين صورت از دسترس بدور باشد آن وقت اين بندگان بی مقدار كه نه اختيار زبانشان دست خودشان است و نه اختيار زندگی شان، می توانند به او بگويند كه بالای چشم اش ابروست. و البته اين مقدس تراشی يواش يواش ملی و سراسری می شود و همان طور كه پيشتر به اشاره گفته بودم، ايران عزيز سرزمين مقدسان می شود! می گوئيد نه، برداريد بر كار دوست سی ساله تان نقد بنويسيد. ببينيد چه پيش می آيد؟ البته مقوله دو گانه بينی هم هست – يعنی حقيقت در برابر غيرحقيقت، يا نقد در برابر نفی – وقتی در ذهن انسان ايرانی نقد نفی معنی بدهد، «طبيعي» است كه بايد به «نفي» خود عكس العمل نشان بدهد!! ولی مشكل در اين است كه معنای خيلی از اين واژه ها در ذهن ما روشن و مشخص نيست. يكی ديگر از پی آمدهای مقدس تراشی ملی ما هم اين است كه انتقاد و به خصوص انتقاد از خود در بين ما حالت كيميا دارد. و اين ديدگاه به خصوص درميان سياست پردازان ما خيلی حاكم است. يعنی هر كاری كه می كنند درست است اگر چه در موارد متعدد اين كارها ۱۸۰ درجه با يك ديگر اختلاف دارد!!!
پس، در ايران عزيز، جامعه ما با همه مباحثی كه در باره تحليل طبقاتی و مبارزه طبقاتی و امثالهم هست. به يك تعبير، هميشه به دو گروه منتقسم بوده است.
• بالايی هاـ يا به اصطلاح معروف، خودی ها يعنی صاحبان قدرت در اين مخروط اجتماعی ايران كه هر لايه به لايه زيرين خود زور می گويد. و در اين ساختار، تنها مقامی كه زور نمی شود ولی به همگان زور می گويد، شاه است يا هر كس ديگری كه در صدر اين مخروط نشسته است.
• پائينی ها يا بقيه كه وجه مشتركمان اين است كه در بی حقی كامل با هم برابرند. نمود اين بی حقی عمومی در جامعه اين می شود كه به عنوان نمونه، ناصرالدين شاه به همان راحتی كه نشست و شراب مفصلی نوشيد تا مست كند و بتواند در مراسم گردن زدن چند دله دزد درباری شخصا شركت نمايد - راست و دروغ اش گردن اعتمادالسلطنه- به همان راحتی دستور رگ زدن امير كبير را می دهد و اين كار را هم می كنند و آبی هم از آبی تكان نمی خورد. قاتل امير هم برای ۵۰ سال برآن مملكت با قدرت و صلابت تمام حكم می راند تا سرانجام با گلوله ميرزا رضای كرمانی از پا در می آيد و تازه بعد از آن هم، می شود شاه شهيد!! اين بی حقی عمومي، يعنی در اين چنين ساختاري، نه جان در امان بود و هست و نه مال و نه در اظهار عقيده، ايرانيان آزادی دارند. البته پذيرش اين بی حقی عمومي، آن چنان در تاروپود باورهای ما ريشه می زند كه وارد حوزه ضرب المثل ها- كه به گمان من بازتاب فرهنگ اجتماعی هر جامعه ای است- می شود و به همين خاطر است كه مثلا، ما می گوئيم كه «مرغی كه بی وقت بخواند، بايد سرش را بريد». ناگفته روشن است كه هيچ گاه نيز چرائی اين كار را به پرسش نمی گيريم.
قبل از ادامه مطلب، اجازه بدهيد كه نتيجه گيری ام را از بررسی همين دو عامل خدمت تان عرض بكنم.
يكی از شوربختی های ما در طول تاريخ اين بود كه فرزانگان ما- كه به انتقاد از اين نظام برآمده بودند و ای بسا حتی جانشان را بر سر آن گذاشتند- نه كليت اين نظام بلكه تنها شيوه اجرايش را به نقد كشيدند. يعنی در اغلب موارد انتقاد يه اين صورت در آمد كه شاه بايد عادل باشد و به عدل رفتار كند- نه اين كه يك نفر نبايد اختيار جان و مال مردم را در دست بگيرد. يعنی ما در انتقادمان از اين نظام استبدادی هيچ گاه به ريشه نرفتيم بلكه در سطح مانديم و تفريبا بطور دايم اندرز نامه نوشتيم. در سطح ماندن باعث شد كه تنها شيوه های بروز استبداد در ايران تغيير كرد ولی خود استبداد باقی ماند و البته هزينه هايش هم باقی ماند.
ممكن است اين سئوال پيش بيايد كه خوب، مای ايرانی چرا اين بی حقی عمومی را تحمل كرده و تاب آورده ايم؟ كوشش برای پاسخ گوئی به اين پرسش مرا می رساند به بررسی عامل سوم كه در بخش پايانی به آن خواهم پرداخت.
___________________________________
۱. طباطبائي، سيد جواد: زوال انديشه سياسی درايران، ص ۱۸
۲. امام محمد غزالي:نصيحه الملوك به نقل از حسين قاضی مرادی – استبداد درايران- تهران ۱۳۸۰- ص ۲۹
۳. به نقل از همان ، ص ۲۹
۴. نقل از همان، ص ۳۰
۵. نقل از همان،ص ۳۴
۶. نقل از طباطبائي: درآمدی فلسفی بر تاريخ انديشه سياسی درايران، ۱۳۷۲ ص ۴۳
۷. نقل از همان، ص ۱۴
۸. ن، ص ۱۷
۹. ن، ص ۹۸
۱۰. نقل از قاضی مرادي، ص ۶۷
۱۱. به نقل از همان، ص ۶۷
۱۲. دوشن گيمن: دين ايران باستان ترجمة رويا منجم تهران۱۳۷۵، ص ۳۳۵-۳۶