logo





فلسفه در این روزها به چه کاری می‌آید؟

يکشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۱ - ۰۲ اکتبر ۲۰۲۲

مهدی استعدادی شاد

new/mehdi-estedadi-shad04.jpg
به‌هرحالت تاکنون چندین تجربۀ تاریخی در زمینۀ عمل اجتماعی برای بهبود وضع زندگانی داشته‌ایم. در این رابطه سیاهه‌ا‌ی می‌شود نوشت که با جُنبش مشروطه شروع می‌شود و به قیام زنان در این روزها می‌رسد. قیامی که در واکنش به قتل مهسا امینی پا گرفته‌است.

با اتکا به چنین تجربیاتی، که البته به کفایت تاوانش را پرداخته‌ایم، در توشۀ جمعی خود شناختی داریم. این شناخت می‌تواند ما را بیشتر به خودباوری برساند تا نه تنها با اشراف بیشتری به عمل در جهت بهبودی وضع بپردازیم بلکه همچنین از پاسخ‌های قدیمی به "پرسش فلسفه چیست؟" ارضای خاطر نیابیم. زیرا با اولین نگاه درمی‌یابیم که پاسخ‌های قدیمی نسبت به سطح آگاهی و تجربیات کنونی ما فعلیت ندارند. حتا اگر یونانیان باستان ذوق به خرج داده باشند و واژۀ " فیلو سوفیا" را از ترکیب کلمه‌های "دوستدار" و" شناخت" ساخته باشند.

از این گذشته "پرسش فلسفه چیست؟"، در زمانۀ رکود مبارزۀ اجتماعی یک نوع پاسخ می‌گیرد و بیشتر در رجوع فرهنگنامه‌ای خلاصه می‌شود. اما پاسخ "فلسفه چیست؟"، در دورۀ به پاخیزی عمومی، مخاطب را به "کتاب" زندگی گذشته و اکنون حواله می‌دهد. آن‌هم زندگی که سرچشمۀ ابتکارات بوده است و پاسخ‌های ما را غنی‌تر ‌می‌سازد.

حالا اگر از منظر پویش و تنشی که در "واژه‌های دو قلو ولی متضاد" مرگ و زندگی هست به تاریخ فلسفه بنگریم و در پی طبقه بندی (یا کلاسیفیکاسیون) باشیم، اغلب پاسخ‌های قدیمی از زمان پلاتون تا رُنسانس را می‌توان در یک ردیف قرار داد.

پاسخ‌هایی که به‌خاطر سیطره رویکرد ایده‌آلیستی و یزدان باوری بر اذهان، غالب‌شان فلسفه را درس و تمرین آمادگی برای مرگ و رستگاری اُخروی دانسته‌اند.

جخ تازه از زمان طرح نظری جدید آن جُستارنویس بزرگ فرانسوی(میشل دو مونتن) است که فلسفه را در راستای هدفی نو تعریف می‌کند. این که فلسفه و در نتیجه شناخت انسانی را در خدمت بهتر زندگی کردن بخواهیم.

اما تاریخ فلسفه فقط نیمۀ روشن ماه را نشان نمی‌دهد. در قرن بیستم و وقایع اتفاقیه آن، به نیمۀ تاریک هم اشاره دارند.

فلسفه در بستر فرهنگ مسیحی – غربی تحولات، تغییرات و انشعابات فراوانی را به خود دیده است. این نکته، به‌ویژه به‌خاطر تاریخ‌نویسی سیستماتیک غربیان، بیشتر روایت شده و اذهان را باخبر کرده‌است. آن‌هم در قیاس با حال و روز شرقیان که تاریخ پُر از گسستی دارند.

مجموعۀ آن دگرگونی‌ها، در درازای هزاره‌ها، چند جریان عمده را در گسترۀ فلسفیدن صاحب تاثیر و نفوذ ساخته است. یورگن هابرماس در شرحیات خود از تاریخ فلسفه از چهار جریان عمده گفته‌است که به‌ترتیب افلاتون‌گرایی، ارسطو‌گرایی، عقل‌گرایی و تجربه‌گرایی هستند.

و اما روایت از "نیمۀ تاریک ماه" به واقعه آدم‌سوزی در دوران سلطۀ نازیسم و سپس به فجایعی که رژیم‌های خودکامه در جهان برپا کرده‌اند، مربوط می‌گردد. به‌طوری که اندیشگران متعهد به رهایی انسانی را به چنان ارزیابی‌هایی می‌کشاند که چیزی جز یأس و ناامیدی منتقل نمی‌کند و به افسردگی بشری دامن می‌زند.

در این رابطه می‌توان سخن تئودور و. آدورنو را مثال زد. او که در مقام اندیشگری یهودی تبار، آلمانی زبان و از دست نازیسم گریخته در واکنش به پرسش ضرورت فلسفه، آن را فقط در طلب آزادی مسئول دانسته و رویکرد انتقادی را به دیدن واقعیّت آن‌هم به دور از هرگونه آرایش و پیرایشی فراخوانده‌است. البته این فراخوان آدورنویی یک وجه تسمیه هشداردهنده تر دارد که گفته "پس از فجایع اردوگاه آشویتس دیگر نمی‌توان شعر سرود".

چاره دیگری نیست. بایستی به تاریخ فلسفه رجوع کرد. برای آن که بدانیم آن خوش‌بینی‌های فلاسفه اروپایی قرن هژده که در پرتو باور به پیشرفت و اختراعات تکنیکی صورت می‌گرفت، چگونه به یأس و ناامیدی اندیشگران برجستۀ قرن بیست انجامید؛ که در میراث رژیم‌های توتالیتاریستی چیزی جز سقوط و ابتذال بشری ارزیابی نمی‌کردند. گویی آن آخرالزمان‌های موعود مذاهب در دورۀ "جهان سکولار" تحقق یافته‌اند.

باری. بایستی به تاریخ فلسفه مراجعه کرد و دید که پیش‌زمینه نظری چنین دگردیسی در گذار از قرن نوزده به بیست وجود داشته‌است. دست کم فهمید انتقال میراث نظری قرن نوزده و تفسیر و تاویل بغرنج‌های آن توسط چه کسانی صورت گرفته است.
از پی دکارت و بدعت نگرش مُدرن که بر استقلال رای فاعل شناسا و دوریش از اطاعت و اقتدار گذشتگان مبتنی است، در تاریخ فلسفۀ اروپایی، اندیشگران آلمانی از قرن هژده بدین سو در شمار اصلی ترین متفکران و جریان‌سازان نظری بوده‌اند. در میان ایشان البته تاثیری که از دستاوردهای نظری کانت و هگل برجا مانده از سایرین( مثلا لایبنیتز و شوپنهاور) چشمگیرتر بوده است.

در واقع یکی از تحولاتی که تاریخ فلسفه را به نقطۀ عطف رسانده از زمانه هگل بدین سو قوام یافته‌است.

استاد فلسفه دانشگاه برلین که بر تنش تز و آنتی تز پای می‌فشرد، در میل به تراکم و فشرده سازی سرگذشت "روح بشری" و پدیدارشناسی ذهن چنان فنر حکایت تاریخ اندیشه را فشار داد که فنر چاره‌ای جز جهیدن نداشت. جهشی که پیامدی جز انشعاب میان مریدان پیر و جوان نیافت.

آن انشعاب دو نسل و صف‌آرایی بعدی در برابر هم که بر سر درک و دریافت رهنمودهای تاریخی استاد به هماورد برخاسته بودند، یکی از مهم‌ترین گُسست‌ها و زلزله‌ها را در "قصر" فلسفه دامن زد. به‌طوری که سپس فروریزی عمارت استاد و بازسازی آن به تحولی تازه انجامید.
شاگردان جوان هگل، رهنمودهای وی پیرامون مرحلۀ فرجامین "روح" و ارائه جمع‌بندی و ارائه روایت دستگاهمند "متافیزیک" را در سایه قرار دادند تا زیر نور و روشنایی از قلمرو یزدان شناسی به قلمرو انسان شناسی بروند.

با پژوهش اشتراوس و باوئر در مورد مسیحیت و نیز طرح‌های نظری فویرباخ در مورد آینده فلسفه و نقد "ذات مسیحیت" این پروژه کلید خورده‌است. پروژه‌ای که توجهات روشنفکری را از الاهیات برگرداند و سمت انسانشناسی برد.

اما در کنار خوانش جدید از مذهب رایج که با هگلیان جوان رقم خورده، در بیرون از این حلقۀ هگل‌گرایی و بیشتر زیر تاثیر جهان بینی گشاده روی شوپنهاور که به شرق هم می‌نگریست، شاگرد نابغه‌ای به‌نام نیچه غوغا می‌کند.

او نه فقط اخلاق و پوپولیسم رایج را زیر سوال برده بلکه یک تنه در برابر تاریخ نویسی عادتی در فلسفه نیز بپا خاسته‌است. در تقابل با رویکرد معمولی فلاسفه گذشته که در پی ارائه دستگاه نظری به مخاطبان هستند و نیز در تعارض با فلسفه‌ای که می‌خواهد کار ایدئولوگ‌ها را آسان کند و این پندار را حُقنه که پیشاپیش پاسخ پرسش‌ها را می‌داند، نقش نیچه بسیار با اهمیت است.

مجموعۀ این رویکردهای جدید به کارکرد فلسفه آن تحولی رقم می‌زند که انعطاف ناپذیری فلسفه دستگاهمند را به انعطاف متفکرانی می‌سپارد که اهل پراتیک و ستایش زندگی و منتقد اعتقادات جاافتاده هستند و به جای رساله‌های طویل در کتاب‌های قطور به قطعه نویسی و جُستار روی می‌آورند.

در آن دورۀ گذار و رسیدن به فلسفه اهل انتقاد، آن‌هم با طوفانی که هگلیان جوان و نیچه به راه انداخته‌اند، البته متفکرانی هم داشته ایم که به دو جریان یادشده تعلق ندارند. بی آن که بی اهمیت باشند.

از میان این دسته یکی نامش ویلهلم دیلتای( ۱۸۳۳-۱۹۱۱) است. او نه فقط یکی از احیاگران توجه دوباره به آرای کانت و هگل و تاریخگرایی است بلکه همچنین با تفکیکی که میان علوم طبیعی و علوم نظری انجام داده در شمار طراحان "فلسفۀ زندگی" قرار دارد که در آغاز قرن بیستم رونق فراوانی یافته‌بود.

چند روز پیش در گپی با دوستی پیرامون تعریف فلسفه، به ایدۀ زیر رسیدم که در پرتو شعار ستودنی "زن، زندگی و آزادی"، اشاره‌ای مشخص به بخشی از این شعار بکنم. مثلا رجوع دهم به نظریه‌پردازانی که در مورد چگونگی "زندگی" اندیشیده و طرح‌هایی به دست داده‌اند.

در هر حالت در پرتو شعار" ژن، ژیان و ئه‌زادی" پاسخ به "پرسش فلسفه چیست؟" بایستی فعلیت داشته باشد. فریضه‌ای اخلاقی می‌گوید در همبستگی با فاعل شناسایی( جُنبش زنان آگاه) باید کاری کرد. زیرا ایشان با شور و هیجان در پی تحقق آزادی (هم‌چون هدف) هستند.

و به راستی این اقدام و به‌پاخیزی زنانه در ایران (و شاید در خاورمیانه) گُفتمان جدیدی را هژمونی و برجستگی خواهد بخشید. گُفتمانی که تبعیض جنسیتی و خرافۀ "برتری" مردانه را می‌تواند بزداید. از این رو دیگر کسی برای متکلم مرتجعی مثل ملا صدرا( صدر المتالهین) تره هم خرد نخواهد کرد. او که زن را یکی از چهار حیوان مفید فایده برای مردان خوانده که خدا آفریده‌است.

در ادامه ترجمه نوشته‌ای از او با عنوان " ذات فلسفه" را می‌خوانید که از منبع زیر بر گرفته شده است:

Was ist Philosophie? Programmatische Texte von Platon is Derrida,Ed. Reclam,2006.

ویلهلم دیلتای: ذات فلسفه

عادت داریم برخی از محصولات نظری را که در طول تاریخ ملل مختلف به‌وجود آمده، زیر سقف تصور خود از مفهوم فلسفه جا دهیم. اگر مخرج مشترکی از این محصولات نظری را که به‌صورت کارکرد زبانی یا عملکرد فکورانه انسان پدید آمده‌اند با یک فورمولبندی انتزاعی بخواهیم بیان کنیم به مفهوم فلسفه متوسل می‌شویم. لذا آنگاهی والاترین مرحلۀ تکاملی چنین مفهومی بدست می‌آید که دات فلسفه را در تصوری منطبق با آن آشکار نمائیم. یک چنین مفهوم دارای ذات و گوهر را وقتی به‌صورت قانونمند می‌توان تعریف کرد که هنگام برپایی جرئیات سیستم فلسفی دقت به‌کار رفته و نسبت ارتباطی میان اجزاء آن درست فهمیده شده باشد.

به‌واقع راه حل چنین مسئلۀ ایده‌الی تنها به شرطی ممکن است که ما هنگام کاربرد واژۀ فلسفه (هم‌چون اسم) یا فلسفی (هم‌چون صفت) دقت لازم را در روش تجزیه و تحلیل به‌کار برده باشیم. یعنی هم قانونمندی تک تک اجزاء را بشناسیم و هم نسبت کلی اجزاء با یکدیگر را.

هر باری که از ذات فلسفه سخن می‌رود، بایستی روش یادشده پیش‌فرض کار باشد. در زیر نام فلسفه موضوعی فراگیر فهمیده می‌شود که در آن هر عملکرد خاصی یک جمع‌بندی نظری پیشینی دارد. آن‌جا با درک و دریافتی از علت اصلی و منسجم روبروئیم که از تک تک داده‌های تجربی برآمده و قاعدۀ تغییرات و اصول شکل گرفتن را با تمام گستردگی خود مقوله بندی می‌کند.

آیا اکنون می‌توان در فهم دقیق مسئله از ذات فلسفه سخنی گفت؟ پاسخ به هیچ وجه بدیهی نیست. اسم موضوعی به‌نام "فلسفه" یا صفتی به همین نام که "فلسفی" باشد، در مناطق و زمان‌های بسیاری معناهای متفاوتی داشته است. به‌واقع برساخته‌های نظری چندگونه‌اند و از سوی سازندگانشان به‌نام‌های متفاوتی اسم‌گذاری شده‌اند. به‌طوری که به‌نظر می‌رسد در زمان‌های مختلف برساخته‌های نظری را متفاوت از رسم یونانی خوانده باشند که کلمۀ زیبای فیلوسوفیا(دوستدار شناخت) را بکار برده‌اند.

امروزه برخی زیر نام فلسفه آن دانش‌های یگانه و مستقلی را می‌فهمند. برخی دیگر مفهوم را گسترش داده و به مسائل حیاتی متصل می‌سازند که باید از پس فهم رابطۀ دانش‌های مستقل با هم برآید.

از این گذشته از فلسفه انتظار می‌رود که ساختمان درونی دانش‌های مستقل را تعریف نماید. در این راستا فلسفه به‌صورت علوم نظری فهمیده می‌شود که دانشی برای فهم تجربه‌­های درونی است. سرانجام فلسفه اینگونه فهمیده می‌شود که قوای ذهنی برای مدیریت زندگانی یا دانشی است در مورد ارزش‌هایی با اعتبار عمومی.

آن پیوند درونی و زنجیره کجا ست که تلقی‌های مختلف از مفهوم فلسفه را به هم وصل می‌کند؟ تلقی هایی که چارچوب‌های متعدد و نظری هستند و به امر واحدی چون ذات و گوهر فلسفه پرداخته­‌اند. آیا چنین پیوندی را میتوان یافت؟ یا این که ما با دستاوردهای قوای ذهنی متفاوتی روبرو هستیم که به خاطر نیازهای فرهنگی در دوره‌ها و شرایط متفاوت تاریخی مطرح گشته‌­اند. فرآورده‌هایی که بطور تصادفی و اشتراکی نام فلسفه را بر خود نهاده‌­اند. بدین ترتیب ما با فلسفه­‌ها سروکار داریم و نه با فلسفه به‌صورت مُفرد. بر این منوال تاریخ فلسفه نیز پیوند درونی لازم را نخواهد داشت. در واقع آن چارچوب‌های نظری برحسب تصورات از مفهوم فلسفه مناسبات درونی خاص را در درون سیستم خود دارند و هر بار با محتوا و دامنۀ تاثیرات متفاوت هویدا می‌شوند.

در این میان جریانی وجود دارد که تداوم تاریخ فلسفه را در افزایش دلایل اثباتی یک رشتۀ از دانش ­ورزی و تعمیق آن بجوید. در خالی که جریان دیگر بیشتر در پی تامل در مورد دستاوردهای ذهنیت موسسان خود است. سرانجام جریان سومی سعی می‌کند که فلسفۀ خود را در راستای ارتقاء و فهم علمی از تجربۀ زندگی و ارزش‌های آن به‌کار ببندد.

حال برای آن که تصمیمی بگیریم که تا کجا می‌شود از دات فلسفه سخن گفت بایستی از تعیّینات مفهومی جریان‌های فلسفی خاص فاصله بگیریم و سراغ عملکرد واقعی و تاریخی فلسفه برویم. واقعیّت تاریخی به ما به اندازۀ کافی مواد(ماتریال) برای شناخت می‌دهد که فلسفه چیست. نتیجۀ این روش تجزیه و تحلیل همه جانبه را میشود عمیق‌تر در قانونمندی‌هایش فهمید.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد