در لابلای شاخه های درختان آویزان است،
در اضطراب فرو افتادن
و در وحشت از تپش باز ایستادن
در کام افق.
آفتاب را می گویم
هم او که در بلندای آسمان که بود
می خشکاند و می سوزاند
و تا پوست نمی انداختی رهایت نمی کرد.
الآن اما،
چهره اش دیدنی ست
دمِ غروبی که افق کام اش را گشوده است
آتش کشیده به شاخه های خزان زده
و در هر ثانیه از گذر زمان
هردم فروتر می رود در کامِ گشوده ی افق.
در تلاشش اضطرابی ست نمایان
مرغی را می ماند که در عزا سر می بُرند
بی آن که جرعه آبی به او نوشانده باشند.
لرزان است و دست و پا می زند
و ارتعاش نور ضعیف اش در لابلای شاخه ها،
به رقصی می ماند از سرِ درد
به جان کندنی شبیه است بی ثمر
به لابه ای می ماند که دیگر گوشی نمی شنود
هم چون التماسی ست افتاده از دهان
ذره ذره، با رعشه های مداوم
در کام افق دوردست فرو می رود
و تماماً بلعیده می شود.
استکهلم ۷ مهر ۱۴۰۱، ۲۹ سپتامبر ۲۰۲۲
شهریار حاتمی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد