هم آوازی بطری های آب
با گنجه ی شیشه ای!
سمفونیِ شکستن
شکستگی
شکاف
شکنندگی
چیزی در این پلّه ها بود
که مرا تا انتهای باد ها می راند
پنکه سیاه و«بد گوش» روی سقف
می افتاد از کار
این پله ها
با لبه ی دندانه دار
که وعده ی جویدنش
کفش هایم را همیشه وادار میکرد به رفتن روی نُک پا
این پله ها
با وعده ی اتاق تاریک زیر شیروانی
و ماندن میان پرندگان بریده بال.....
تمام گنجه ها باز شده بود
ولوله ای در اتاق بر پا بود
پنجره های گشوده از دو سو
دیوار ها را به خروج فرامی خواند
یکنفر آمده بود
آخرین گرد و غبار را جمع میکرد
لای پوشه می گذاشت
و می دوخت به ذرّه بینِ گذشته ها
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد