دریا
وُ دشت
وُ
هم کوه
افسانه ی تاریخم
و
چشمه هایِ اشک
خاموش
در چشمان
گذشتم
از شبهای یاس وُ تنهایی
و
ندارم غرابتی
با زانویِ غم
از نمیدانم چه باید کرد
گذشتم
من یک جهان فریادم
آنقدر پُرم از هوایِ کینه
که
صبحِ اذانشان را
بشارتِ مرگی
با تابشِ آخرین
شراره ی آفتابیِ نگاهم
در آمیختم
من
میانِ انگشتانم
دریایی از صدف
و
در فریادِ گلویم
جنگلی از خشم
و
میانِ تارهایِ گیسوانم
نُت های آرزو را
آوازی
بگذار نبینند این همه
گُلزارِ شادی را
اما
سوگند
سوگند
به غرورِ زخمی ام
من
اسمِ رمز را بر دیوارها
و
پُر شد
کوچه سارها
از بودنِ فریادم
19/09/2022
رسول کمال
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد