logo





تابستانی که تو را گم کردم

سه شنبه ۲۴ شهريور ۱۳۸۸ - ۱۵ سپتامبر ۲۰۰۹

رضا بی شتاب

bishetab.jpg
با یادِ ندا

ساقی بیا که عشق ندا می کند بلند
کان کس که گفت قصه ی ما هم ز ما شنید
حافظ

می دانستم آن چشمها، آن نگاه به این سادگی و به این زودی ها رهایم نمی کنند. خلاصی از نگاهی که به درون کمانه می کند و جان را زیر و زبر می دارد، ساده نیست. در عمقِ آن چشمها هنگامی که به طرفِ من برگشت و ثابت ماند، چه بود!
حالا هم شما روبروی من نشسته اید و ظاهراً به حرفهای من گوش می کنید اما می دانم که تمامِ حواستان پیشِ گل های آفتاب گردان است که چشم از خورشید برنمی دارند و غروب که می رَسَد، خسته و مأیوس در خود کِز می کنند تا دوباره فردا اگر هوا آفتابی باشد، خورشید مشت مشت و بی دریغ، زر روی سرشان بپاشد و ما با یادِ شوق انگیزِ شالیزارها و آوازهای گندم راه برویم. در خیال و آسوده از پلکانِ چوبی، با آن هُرمِ وهم آلودِ رنگین اش، بالا برویم تا بتوانیم دشت و چشم اندازهایش را نگاه کنیم و تجسمِ زیبایی را به حافظه بسپاریم. درخت های زیتون زیرِ نورِ مهتاب زیباتر می شدند. نسیمِ گسی از دلِ زیتون ها می وَزید.

سایه ی عقابی، حواسمان را به آن بال های در پرواز کشاند. گاهی به سایه ی پرواز، گاهی به خودِ پرواز نگاه می کردیم و با آن مسرتِ مست کننده یکی می شدیم. کسی که محوِ آسمان بود پرسید:
«ساعت هاست دهنت باز مونده، چرا چیزی نمیگی!»
عروب در کارِ افتادن بود و گریزِ رنگ ها را روی سرانگشت های روز می شد به روشنی دید. در حاشیه ای که باد بر آن می گذشت، حفره ها و گودال هایی بودند که باد در آن ها می پیچید و هوهوی رعب آور و شیونی شگفت داشت. سایه هایی مسخ که مختصر می شدند و در تاریکی گم می گشتند، دست از کندنِ خاک بر نمی داشتند. غباری برانگیخته بودند که تا اینجا، که پیشِ شما نشسته ام می رسید و همسانِ توده ی مِه غلیظی بود که ستارگان را از چشم های ما می ربود و تو شک می کردی که آیا اصلاً آسمانی هست یا نه!
زمین تَرَک حورده و سینه شکافته بود. دخمه ها و خندق ها، دشت را پُر از آبله کرده بودند و کوه و جنگل پس می نشستند. شاخه های درختان به سرخی می زدند و از میانِ شاخه ها، آتش می بارید. درختان تنپوشِ سیاه می پوشیدند و به سانِ اسکلت هایی بودند که به احترامِ باز آمدنِ روز سرِ پا ایستاده اند.
ناگهان هاله ی مهتاب، تاریکی را رج می زد و دوباره پنهان می شد. ملالی غریب در دشت پرسه می زد. مثلِ این بود که خاکسترِ خورشید را روی سکوت و فراموشی می پاشیدند. تیرگی داشت دورِ روشنایی چنبره می زد. احساسِ نیستی با اصرار و سرسختی خود را به رخِ خاک می کشید. اشباحِ پریشان از جانبِ نیزار می آمدند و ردی خونین در افق می کشیدند. تنِ قلوه کن شده ی دشت در خویش می مویید.
من به وقتی فکر می کردم که عاشق شدم و داشتم پروانه ی زمان را لای کتابی بی حاصل مصلوب می کردم تا به تو هدیه اش کنم. تو آمدی با تبسمی ساده و گلِ یاسی که به موهایت زده بودی، کتاب را در آب انداختی و پروانه را به باغ بخشیدی و گونه ی مرا بوسیدی. من آن روز چقدر گریستم و نمی دانستم که تو پشتِ تنه ی درختِ انجیرِ خانه، به من نگاه می کنی.
داشتم به پیچک ها نگاه می کردم که تمامِ دیوار را پوشانده بودند و در آینه ی قدی که میان دالبرهای گچ پیرتر از زمان به نظر می رسید، چیزی جز پیچک ها نمی دیدی و اگر دست دراز می کردی می توانستی آن تراوتِ نمناک و سبز را آنقدر زنده حس کنی که پیشِ خودت حدس بزنی، از تو زنده ترند و همه ی کوچه باغ را بدوی و برگردی و از چند زاویه به آینه نگاه کنی و به این یقین برسی که در آینه چیزی جز پیچک ها نیست. حتی وقتی از مقابلِ آینه می گذشتی خودت را نمی دیدی و بیهوده هی دنبالِ خودت می گشتی. در انعکاسِ پرتوی آفتاب غباری از نور می دیدی که روی شانه ی پیچک ها مثلِ آبشار پخش شده بود. هوس می کردی بروی بالای بالا و خودت را در آبشار پرتاب کنی و در ذراتِ زلال و پشنگه های خنک اش به سبکی برسی و بگذاری از شادی نفس ات بند بیاید.
کسی هراسان آمد و مرا از موهایم گرفت و از آب کشید بیرون:
«تو باز رفتی کفِ حوض خوابیدی!»
«نه، ماهی های قرمز... ماهی های...»
نقاشی های گُل و بلبل و بوته های گچی که پیرامونِ آینه را پوشانده بودند ازلی ابدی می نمودند و کارِ دستِ انسانی را انکار می کردند و حقیقت شان را می شد با لمسِ مختصری دریافت. اگر خوب گوش می دادی صدای آوازشان را می شنیدی که از دلِ سنگیِ قفس به سمتِ باغ می خواندند و حتی شب ها می شد صدای پرپر زدن و بی خواب شدنشان را به روشنی شنید.
ولی پدر که اینجا روی صندلیِ آبنوسِ سوده و فرسوده در سینه ی آفتاب نشسته است و سیگاری می کشد که بوی کاج می دهد؛ باور نمی کند و تند تند پلک می زند و دودِ سیگارش را به سویِ آسمان می فرستد و به آرامی سری تکان می دهد:
«معلومه که سال هاست خودم رو گم کردم».
به من چیزی نمی گوید ولی من زمزمه های زیرِ لبی اش می شناسم. کشف کرده ام که می شود با زل زدن به لب های جنبده اش، اندکی از رازهایش را فهمید. وقتی من از عشق می گویم چشمهایش پُر از اشک می شود. لب ها و چانه اش می لرزند و دوباره سیگاری می گیراند و با دلِ انگشت اشک ها را مجال چکیدن نمی دهد. صورتش در پسِ دودِ سیگار پنهان می شود. لب هایش خاطرات را به شکلِ وردی دائمی تکرار می کنند تا فراموش نکند:
«هیزم تری که هی دود می کنه، نه می سوزه و نه تموم میشه»
بعد بلند می شود و عصا زنان به کوچه ای می رود که بن بست است و در انتهای آن نیمکتی است پوشیده از کپک و جگن. سرش را روی دسته ی عصا، که کله ی کنده کاری شده ی شیر است، می گذارد و با خودش و زیرِ لب می گوید:
«توی سرم صدای چکاچک شمشیر و شیهه ی اسبه، کفِ چکمه هام پُر از گِل و خونه، دیگه نمی تونم...»
کله ی کنده کاری شده شیر را آنقدر در دست هایش فشرده بود، که فرسوده می نمود و اگر از پیش نمی دانستی چیست؛ محال بود بتوانی بفهمی که روز روزگاری شیری مهاجم بوده است. پدر سال هاست که چکمه هایش را از پا در نیاورده است. هنوز منتظرِ شنیدنِ شیهه ی اسبِ خویش از پشتِ پرچین های کبودِ باد است:
«هر کی، حکایتِ خودش رو می گه... اون اسب رو بدجوری...».
کوکوی ساعتِ دیواری آرام شده و صدایش را از دست داده بود. از کلبه ی متروک اش می آمد بیرون، چرخی می زد، بال و پری تکان می داد و نوک هایش خاموش به هم می خوردند و دوباره پای بسته به لانه اش برمی گشت. او دیگر از حضور یا گذرِ زمان خبری نمی داد، تنها بر حسبِ عادت بی سر و صدا می آمد و می رفت.
کسی نبود چلچراغ را خاموش کند و تنها هنگامی که پرده ی مخملِ تیره و ستبر را می کشیدند، صدا از جهان گم می شد. باغ دیگر نبود و بانگِ جیرجیرک ها بلند می شد و تا خروس خوان ادامه می یافت. فکر می کردم جیرجیرک ها این همه نیرو و حوصله را از کجا آورده اند و چرا و برای کِه می خوانند. و تو چشمهایت را تنگ می کردی و پولک های نور از پشتِ مژه هایت مانندِ دایره های چرخانی بودند که تا چشم باز می کردی ناپدید می شدند. روی گلها و شکوفه های پاخورده ی قالی، آنقدر غلت می زدیم تا روی بالینِ ابر، خوابمان می برد.
لختی خورشید بر چراغپایِ تپه ی شنی می ایستاد، سپس می سُرید و می رفت و در پشتِ فردا پنهان می شد. فردایی که شکلِ جنبشِ شادی آورِ جنینی در شکمِ زنی بود. ما به آن برقِ ملتهبی خیره می شدیم که مانندِ ریشه های آتشین، در پوستینِ ستبرِ آسمان می افتاد و سپس ستاره ها آهسته آهسته سر و کله شان پیدا می شد و تا چشم می چرخاندی ستاره می دیدی.
«اینجا چه می کنی!»
«دارم می روم»
از آن پایین صداهای دلخراش می آمد و ردِ صدا و قطره های سرخ رنگِ کوچک را می گرفتی تا به دری می رسیدی که از آهن های قدیمی و پوسیده بود و صدا دور و نزدیک می شد و انعکاسِ ترس آوری داشت:
«به چار میخ ...»
و تو از وحشت به درِ آهنی مُشت می کوبیدی ولی صدای ناله قطع نمی شد. کوبه ی در پولادی بود و بیشتر شبیهِ نقشِ برجسته بر گوری بود، گوری تردید ناپذیر که در آن همه چیز محکوم به محو شدن بود؛ حتی چشمهای تو، که من اینهمه راه را آمدم تا فقط ببوسمشان و برگردم و تو با همانِ لبخندی که به جهانی می ارزید بگویی:
«کِی اومدی!»
هنگامی که این را گفتی، چلچله ها آرام آرام به آشیانه شان برمی گشتند و تو نمی دانی که بعد از آن من، تمامِ تابستان ها را به دنبالِ تو می گردم، چون تو را در تابستان گم کردم...
سایه به سایه اش می رفتم و این کارِ هر روزه ام شده بود. این جمله در دلم؛ پژواکِ نازنینی داشت و مژده ی دیدنِ تو بود:
«بدو دیر شد»
آن روز هم باید می رفتم ولی نمی دانم چرا پشیمان شدم و برگشتم و آنقدر خودم را سرزنش کردم که راهی نماند جز اینکه باز در به در به دنبالش بدوم و وقتی برسم که تنها خاطره ی چشمهایش را و آن نگاهِ عجیب را برایم یادگار بگذارد...
هر چه به شما می گویم باور نمی کنید که اینجا درست وسطِ سینه ام، آتشی روشن است که مرا می سوزاند و توی سرم همهمه ای برپاست که از منفذهای پوستم به بیرون پاشیده می شود. مدتهاست خوابم نمی بَرَد و با کابوس هایم کلنجار می رَوَم. آنقدر به آن چشم ها خیره مانده ام، که با چشمهای او به خودم نگاه می کنم و سینه ام آتش می گیرد. سرم را به سوی شما برمی گردانم ولی به شما نگاه نمی کنم به پیچک ها نگاه می کنم که دارند از روی دیوار می گذرند و راه افتاده اند تا تمامِ دیوارهای شهر را بپوشانند و سنگ ها را به رقص درآورند. پیچک ها دارند سیاهچالِ سرد را تسخیر می کنند تا تاریکی و دیوارها را در خود فرو پوشانند. هلهله ای می شنوم؛ برمی گردم و نگاه می کنم؛ شما دارید می خندید و می آیید و بی واهمه از دالانی دراز می گذرید؛ دالانی که درخت ها و پیچکها گشوده اند.
با پاهای هفت سالگی می دَوَم و سنگی در دست دارم و گنجشکی را نشانه کرده ام که به بچه اش دانه می دهد. از این گوشه به آن گوشه می پَرَد تا پرواز را به او یاد بدهد. تو با پاهای هفت سالگی ات می رسی و سنگ را از دستِ من می قاپی و می گویی:
«وای به حالت!»
از پشتِ کوچه باغ دودی نیلی رنگ بلند شده است و صدای جزجزِ شکستن شاخه ها را می شنوم و گاهگاهی زبانه ی آتش را می بینم که به سوی آسمان لیسه می کشد. سایه هایی سرد در آسمان ماسیده اند و من هرچه خورشید را به طرفِ آنها می کشم، آب نمی شوند.
«چرا این شاخه های جوون رو میسوزونید!»
«هوا سرده داریم از سرما یخ می زنیم»
آنجایی که من ایستاده بودم کنارِ پیچک ها، گرم بود و حتی سرما از پاهای برهنه ام عبور نمی کرد. پدر خارها و گزنه ها را می کَند و در دستهایش می فشرد و له می کرد. از کفِ دست های خراشیده اش، خون می آمد. سوزشِ گزنه ها را من بیشتر حس می کردم. پوستم متورم می شد و سرخیِ آن دردآور بود مانندِ سوتِ تازیانه ای که نخست تن را به تب و تاب می آورد و سپس از سردیِ آن بیهوش می شدی و روی برفها راه می رفتی و کفش هایت کوچک می شدند و دیگر به کار نمی آمدند و به هر طرف که روی می گرداندی آن سپیدیِ دوزخی رهایت نمی کرد و زهره ی آه نداشتی. در دایره ای بسته می چرخیدی و زخمِ سرما در رگهایت تناسه می بست:
«حرف بزن... گفتم...»
دوباره همان صداهای دلخراش بلند شد و من رفتم توی دلِ پیچک ها که جنگلِ جذاب و قشنگی بود. ولی آنها می گفتند تنها صورتت را در پیچک ها پوشانده بودی چون از صداهای دلخراش می ترسیدی و شما به پچپچه می گویید:
«از وقتی اون دختر جوون مرگ شد...»
«از اون ضربه ها و... خل وضع شده...»
در آن غروبِ مفرغی؛ دیدم گونی هایی را پشتِ «وانت بار» روی هم می ریزند. در بعضی از گونی ها؛ تکان خوردنِ موجودی را می شد تشخیص داد، درست مانندِ دانه هایی بودند که در شکمِ زمین می جنبیدند. گونی ها رنگِ خاک بودند و لکه های کبودی که روی آنها بود کش می آمدند، پخش می شدند و مانندِ جوهر در آب، همه ی سطح را می پوشاند و وقتی نورِ ماه روی آب می افتاد، رنگین کمانِ شگفتی می شد. ماهیهای قرمز می آمدند بالا و به رنگین کمان بوسه می زدند و حباب هایی که از دهانشان بیرون می آمد مانندِ الواحِ گِردی بودند که سرگردان می چرخیدند.
سایه هایی دُرُشت اندام و ریز نقش هی سرهاشان را به چپ و راست می چرخاندند و برزنتِ چرکتاب و تیره را روی گونی ها محکم می کردند. وانت بار که راه افتاد، ترس خورده دویدم و آمدم پیشِ شما. دیدم رنگتان پریده است، گریه می کنید و بر سر می زنید:
«کجا بردن، از کدوم طرف رفتن... به داد برسین...».
همپای شما در همه ی چهار راه ها دویدم و به همه ی کوچه پسکوچه ها، سَرَک کشیدم. خبری نبود. از وحشت و دلهره، نخی را محکم دور انگشتهایم می پیچم و باز می کنم؛ تا آن خون مُردگی و کرختی را ببینم. شما می آیید و نخ را از دورِ انگشتهای باد کرده ام، باز می کنید:
« بیچاره چیزی نمونده بود رگهاش پاره بشه...».
زبانم بند آمده بود و پدر دست های مرا در دست گرفت و روی قلبش گذاشت و به پرنده هایی خیره شد که داشتند شهر و آسمان را ترک می کردند:
«اون اسب رو بدجوری خلاص کردن، با سی و سه گلوله... تنها موندم، همه رو زده بودن... همه تلف شدن، مادرت دقمرگ شد...»
پدر در زیرِ باران و عصا زنان به سوی جنگلِ گرم می رفت و سایه اش با سبزیِ جنگل یکی می شد.
دیشب بود که از لابلای شاخ و برگ های درخت، صدای خش خشِ بی تاب کننده ای می آمد. تو در سایه روشنِ پنجره نشسته بودی و نامه ات را برای ماه که روی تنه ی درخت لمیده بود می خواندی:
تمامِ روز را راه رفته بودم. نشاطِ شگفت انگیزی داشتم و می توانستم تا انتهای جهان بروم، می دانی چرا؟ چون تو گفته بودی:
«دوستت دارم».
و من در موسیقیِ نور شناور می شدم. نُت های پیانو را روی هوا می نواختم و پیچک ها قد می کشیدند و من به هیاهوی امواج و صدای دریا می پیوستم. پلک نمی زدم و دلم می خواست به همه چیز نگاه کنم. باید همان لحظه ها باشد که من در افق توقف کردم و گلی را بوسیدم که عطرش تمامِ تنم را پُر کرده است. تو دوان دوان و نفس زنان آمده بودی که بگویی:
«با من چه کردی که خواب ندارم»
و مادر مرتب پرده را پس بزند و به خیابان نگاه کند و بگوید:
«کاشکی بارون بیاد، چه ساعتی یه!»
باید در همین روزها بوده باشد که توفانی زرد و ناشکیب بلند شد و آمد و سرِ راهش شن های سرخی را لوله کرد و روی شهر پاشید، شن های سرخی که بعد از توفان متوجه شدیم توده ی ملخ های سیاهی است که آفتِ آفتاب نام داشتند.
لیوانی آب می نوشم و مسیرِ درخشانِ آب را در رگهایم دنبال می کنم و آن انبساطِ خاطر را زیرِ پوستم حس می کنم و به سوی دریا می دَوَم و ساحل را که پُر از خنده است به دریا می برم و تو دست دراز می کنی و می گویی:
«میدونی چند ساعته داری شنا می کنی!»
پدر از کوچه می آمد و بوی نانی که در دست داشت، همه ی کوچه را ورداشته بود. تکه ی کوچک نان را در دهان نرم می کردم و برای گنجشک ها می انداختم و کنارِ این پنجره که ایستاده ام و با شما صحبت می کنم، پرنده ها قیامت کرده اند و همه ی زیباییِ دنیا را انگار آورده اند و اینجا جا گذاشته اند.
تو را دیدم که جلوی پدر سبز شدی و گفتی:
«سلام عمو...»
و پدر با همان لبخندِ کجِ جاودانی اش در تو خیره شد و گفت:
«سلام پسرم، شما نگهبانِ این کوچه ای!»
و تو شرمنده و سرخ شدی و سرت را انداختی پایین و دست گذاشتی روی قلبت و گفتی:
«چاکرِ شما...»
لب هایم را با ماتیک قرمزِ قرمز کردم و تصویرِ تو را که در آینه افتاده بود بوسیدم و تو داشتی آواز خوان از کوچه دور می شد و از شادی به هوا جست می زدی و مادر کنارِ پنجره نشسته بود و به آسمان نگاه می کرد:
«امشب باید بارون بیاد، چرا من غروبا اینقدر دلم می گیره! پاشو دختر اون چراغا رو روشن کن»
چراغ ها را روشن کردم، آمدم پنجره ها را گشودم، دیدم شما هنوز ایستاده اید، برایتان دست تکان دادم، شما لبخند زدید و من با خاطری آسوده به گل های سوری نگاه کردم که عطرشان پهنه ی آسمان را گرفته بود...
تو داشتی نوشته ات را برای ماه می خواندی و من به دنبالت می گشتم تا اینکه نگاهم به چشمهای شاهدِ تو مات ماند و سایه ای را دیدم که از دهانش بخارِ آتش برمی خاست و چیزی را در زیرِ پیراهنِ خاکی اش پنهان می کرد و خطوطِ چهره اش رنگ باخته بود و دست هایش می لرزید... پیریِ زودرسی روی صدا و صورتش تار می تنید.
آن درِ آهنی باز شد. بوی نا و سوختگی از سردابی گندیده بالا آمد و من کسی را می دیدم که با زخم هایش مدارا کرده بود، جسمی لهیده بود که در چشمهایش شعله ای بازیگوش می درخشید، از برابرِ من که گذشت او را شناختم
2009-09-11
http://rezabishetab.blogfa.com/

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد