روزی خواهد آمد که خواهرانم
دیگر به زور چادر به سر نکنند.
بگذار آن روز به تابستان افتد
تا با هم به باغ رویم.
چادر اول را چون بقچهای میبندیم
تا با آن بارهامان را ببریم.
چادر دوم را چون فرشی میگستریم
تا روی آن بنشینیم.
چادر سوم را چون سفرهای پهن میکنیم
تا گرد آن غذا بخوریم.
آنگاه من بالای درخت توت میروم
و چهار خواهرم با سر باز
چار گوشهی چادر چهارم را میگیرند
تا برایشان توت بتکانم.
آن روز, توت خوردن چه مزه دارد
روزی که خواهرانم دیگر
از هیچ کس رو نمیگیرند
و چادرها به یخدانها باز میگردند
تا چون آیندگان از این رسم بپرسند
تنها پارچههای نفتالینزده را بیابند.
بیستودوم مه دوهزاروبیستویک
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد