logo





لئونوراکارینگتون

احضاریه سلطنتی

ترجمه علی اصغرراشدان

شنبه ۲۶ شهريور ۱۴۰۱ - ۱۷ سپتامبر ۲۰۲۲

new/Leonora-Carrington.jpg
The Royal Summons
Leonora Carrington


لئونوراکارینگتون (۲۰۱۱-۱۹۱۷ ) هنرمندی مکزیکی متولد انگلیس و نقاش ورمان نویسی سورآلیست بود. این خانم بیشتردوران زندگی بزرگشالیش رادر مکزیکو سیتی گذراند، یکی ازآخرین بازماندگان شرکت کنندگان جنبش سوررآلیستی دهه ی ۱۹۳۰بود. کارینگتون همچنین یکی ازاعضای بنیان گذارجنبش آزادی زنان دهه ۱۹۷۰مکزیکوبود. مثل نقاشی هاش، داستان های کوتاه کارینگتون ــ که خیلی شان به سبک اوتوبیوگرافی نویسیند ــ به مراسم کیمیاگری اشاره دارند. همچنین نمایانگر نگاهی تیزبین به پوچی انسان است.

یک احضاریه ی سلطنتی دریافت کرده بودم، با این مضمون که با حاکمان کشورم تماس بگیرم. دعوتنامه ازتوری ساخته شده بود، با حروف برجسته طلایی وقاب بندی شده، باگل های رز و پرستوها.
رفتم ماشینم را بکشم بیرون، راننده ام که اصولااحساس خاصی ندارد، تازه دفنش کرده بود.
گفت « این کاروکردم که قارچارشدکنند، راه بهتری واسه رشدقارچ نیست. »
گفتم « بردی، تویه احمق کاملی. ماشین منونابودکردی. »
ازآنجاکه درواقع، ماشینم کاملافاقدهرنوع تحرکتی بود، مجبورشدم یک اسب وگاری کرایه کنم.
به قصرکه رسیدم، لباس قرمزوطلائی پوشیدم. یک مستخدم بی خیال، گفت:
« « دیروزملکه کارش به دیونگی کشید. الان توحمومشه.
فریادزدم « وحشتناکه، چطوراین حادثه پیش اومد؟ »
هواگرمه. »»
میتونم الان ملکه روببینم؟ دوست ندارم مسافرت طولانیم هدربره. » »
مستخدم جواب داد « بله، شماهمیشه میشه ملکه روببینید. »
راهرودکوربندی شده باسنگ مصنوعی راگذشتیم، ستایش انگیزبود، داخل اطاقهای باسقفهای همه جا نقش برجسته یونانی و مدیچی ومیوه های براق شدم، ملکه توی حمامش بود، متوجه شدم تووان پرشیربز، حمام میگیرد.
ملکه گفت « بیاتو. می بینی، فقط ازاسفنجای زنده استفاده میکنم، سالم تره. »
اسفنجها، روی شیر، درتمام دوراطراف شنامیکردندوملکه برای گرفتن شان مشکل داشت. مستخدمی مجهزبه یک انبر دسته بلند، هرازگاه، کمکش می کرد.
ملکه گفت « خیلی زودحمام راتموم میکنم، یک مسله ی اختصاصی دارم که بایدباهات درمیان بگذارم. دوست دارم امروز، به جای من، بری هیات دولت، خودم خیلی خسته م. همه شان احمقند. برای تو، این قضیه مشکل نیست. »
گفتم « بسیارخوب. »
تالاردولت درانتهای دیگرقصربود. وزراکناریک میزدرازخیلی براق نشسته بودند. به عنوان نماینده ملکه، درجایگاه انتهائی نشستم. نخست وزیربلندشدوبایک چکش، رومیزضربه زد. میزدوبخش شد. تعدادی مستخدم، بامیزدیگری داخل شدند. نخست وزیرچکش راباچکش دیگری مبادله کردکه ازلاستیک ساخته شده بود. دوباره باچکش به میزضربه زدوشروع کردبه حرف زدن:
« بانوی قائم مقام ملکه، وزرا، دوستان، حاکم عزیز مان دیروز دیوانه شد، رواین حساب، حاکم دیگری نیازداریم، اماابتدابایدملکه قدیمی رابه قتل برسانیم. »
وزرامدتی بین خودشان پچپچه کردند. سرآخر، پیرترین وزیرسرپابلندشدوبرای جمع به سخنرانی پرداخت:
« این موضوع بهتریست، بایدبیدرنگ برنامه ای بریزیم. نه تنهابرنامه ای بریزیم، بلکه بایدبه تصمیم گیری هم برسم. این که چه کسی قاتل باشدراهم بایدانتخاب کنیم. »
بلافاصله تمام دستهابالارفت. من به عنوان نماینده علیاحضرت، اصلانفهمیدم، بایدچه کنم.
نخست وزیر،سردرگم، هیات دولت رااززیرنگاه گذراند، گفت:
« تمام مان نمیتوانیم این کاروبکنیم! من نظریه ی خیلی خوبی دارم. یک بازی پیش نویس راه میندازیم، برنده حق به قتل رساندن ملکه رادارد. »
طرف من برگشت وپرسید « شماهم بازی می کنی، دوشیزه؟ »
لبریزازخجالت بودم. اصلاطالب قتل ملکه نبودم، نتایج جدیی که ممکن بوددرپی داشته باشدراپیش بینی کردم. ازطرف دیگر، روی همرفته، هیچ وقت درنوشتن پیش نویس ها، کارم خوب نبود. هیچ خطری به نظرم نرسیدوپذیرفتم.
گفتم « برای من فرق نمیکند. »
نخست وزیرگفت « رواین حساب، قضیه تفهیم شد. این کاریست که برنده انجام میدهد، ملکه رامیبردبه یک قدم زدن درنمایشگاه حیوانات. به قفس شیرها( قفس دوم سمت چپ )نزدیک که میشود، ملکه راهل میدهدتوقفس. به نگهبان میگویم تافردا، به شیرهاخوراک ندهد. »

ملکه من رابه دفترش فراخواند. گل های بافته شده روی فرش راآب میداد.
پرسید « خب، همه جیزخوب پیشرفت؟ »
باسردرگمی جواب دادم « بله، کارهاخیلی خب انجام شد. »
« مقداری سوپ دوست داری؟ »
گفتم « شماخیلی مهربانید. »
ملکه گفت « سوپ مسخره ی گوشت گاو، خودم درست میکنم. غیرسیب زمینی، هیچ چیزدیگری توش نیست. »
درفاصله ای که آبگوشت رامیخوردیم، ارکسترآهنگ های عمومی وکلاسیک می نواخت. برای حواس پرتی، موزیک رادوست داشت.
غذاصرف شد، ملکه رفت کمی ستراحت کند. من به سهم خود، رفتم توتراس که به بازی پیس نویس به پیوندم. عصبی بودم، اماغریزه ی ورزشی راازپدرم به ارث برده بودم. قول داده بودم آنجاباشم، روی این حساب آنجاخواهم بود.
تراس بزرگ چشمگیر به نظر می رسید. روبه روی باغ ودرخت های سروراهوای گرگ ومیش، تاریک میکرد. وزراجمع بودند. بیست میزکوچک آنجاوکنارهرکدام دوصندلی بود، باپایه های باریک شکننده.
نخست وزیررسیدن من راکه دید،فریادزد « جاهاتان راانتخاب کنید. »
همه طرف میزهاهجوم بردندوبه طرزی وحشیانه، بازی راشروع کردند.
تمام شب، بدون توقف، بازی کردیم. تنهاصداهائی که بازی راقطع میکرد، یک دم خشمگین هرازگاهی، ازیک وزیریادیگری بود. حول حوش طلوع صبح، انفجاریک ترومپت، ناگهان پایان بازی رااعلام کرد. صدائی، نه فهمیدم ازکجا، فریادزد:
« خانم برنده شده. تنهاکسی است که تقلب نکرده. »
باوحشت، روزمین میخکوب شده بودم.
گفتم « کی؟ من؟ »
صداجواب داد « بله، شما. »
حالامتوجه شدم بلندترین سروحرف میزند. باخودفکرکردم « میرم که فرارکنم. »
وشروع کردم طرف خیابان دویدن. امادروازه ی سرو، باریشه اززمین بیرون زده، طرف تمام جهت هاخاک پاشیدوتعقیبم کرد.باخودفکرکردم‌«ریشه خیلی ازمن بزرگتره. »
ایستادم. سروهم ایستاد. تمام شاخه هاش به طرزوحشتناکی تکان می خوردند ـــ احتمالاازآخرین دویدنش، زمان زیادی گذشته بود.
گفتم « قبول میکنم. »
درخت سروآهسته، برگشت به گودال خود.

ملکه رادرازشده روی تخت بزرگش، پیداکردم.
بااحساس ناراحتی کامل، گفتم « میخوام دعوتتان کنم به یک قدم زدن تونمایشگاه حیوانات. »
ملکه جواب داد « اماهنوزکه خیلی زوده، ساعت پنج نشده هنوز. من هیچوقت قبل ازده بلندنمیشوم. »
گفتم « بیرون دوست داشتنی است. »
« « اوه، حالاکه اصرارداری، خیلی خوب.
رفتیم پائین توباغ ساکت. کمی خواندم که خودراخوشحال کنم:
« طلوع وقتیست که هیچ چیزنفس نمی کشد، ساعت سکوت. همه چیز درجامیخکوب است، تنهاروشنی حرکت میکند. »
تااستخوان سردم شده بود. دراین فاصله، ملکه می گفت که تمام اسب هایش را بامرباتغذیه کرده، سرآخرگفت:
« این کارازشرارت شان جلوگیری میکند. »
باخودفکرکردم « ملکه بایدبه شیرهاهم مقداری مربامیداد. »
امتدادخیایانی که درختهای میوه درهردوطرفش ردیف شده بودند، به نمایشگاه حیوانات منتهی می شد. هرازگاه میوه ی سنگینی، تلپ، روی زمین می افتاد.
ملکه گفت « آدم اگرتنهااعتمادبه نفس داشته باشد، سرسرماخورده به راحتی درمان می شود. خودم همیشه تکه های گوشت گاو توروغن زیتون خوابانده شده رابرمیدارم. آنهاراتوی بینیم میگذارم، روزبعدسرماخوردگی برطرف شده. یا در غیر این صورت، به روش دیگرهم درمان می شود،رشته فرنگی سرددر آب جگر، ترجیحا جگر گوساله. به طرزمعجزه آسائی سنگینی سررابرطرف میکند. »
باخودفکرکردم « ملکه دیگرهیچوقت سنگینی سرنخواهدداشت. »
« برونشیت پیچیده ترست. همسربیچاره م رابارآخر، بابافتن یک جلیقه براش، تقریباازحمله برونشیت حفظ کردم. اماکاملاموفقیت آمیزنبود. »
به نمایشگاه حیوانات نزدیک ونزدیکترشدیم. تقریبامیتوانستم صدای تکان خوردن حیوانات درخواب صبحگاهی شان رابشنوم. دوست داشتم برمی گشتم، اماازدرخت سرووکارهائی که ممکن بودباشاخه های سیاه پشمالویش بکند، می ترسیدم. هرچه بوی شیرراقوی ترحس میکردم، بلندترمیخواندم که برخودم مسلط شوم...






نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد