logo





ساختمان

سه شنبه ۱۵ شهريور ۱۴۰۱ - ۰۶ سپتامبر ۲۰۲۲

بهمن پارسا

new/bahman-parsa3.jpg
شانزده سالم بود. وقتی عکس آن ساختمان را در مجلّه یی خارجی زبان (آنروز نمیدانستم فرانسه) دیدم شانزده سالم بود. یکی دو جمله یی به همان زبان خارجی زیرش نوشته شده بود که من سر در نمی آوردم امّا با همان نگاهِ اوّل چنان شیفته ی آن شدم که تا همین امروز آن حال در من باقی است. یک ساختمان، مجموعه یی از سنگ و آهن و خاک و سیمان و ملاتی از این قبیل ... مرا مجذوب خود کرد. این حسّ ِ غریب ،این علاقه مندی مفرط به یک ساختمان که حتّی نمیدانستم در کجای این کره ی خاکی است مرا وا داشت تا آن عکس را به دقّت از صفحه ی آن مجلّه با قیچی بریده و بگذارمش لای یکی از کتابهایم! زمان می گذشت و آن عکس از کتابی به کتابِ دیگر نقل ِ مکان میکرد و همواره هم سعی ام بر این بود تا آن را در بین صفحات کتابی قرار دهم که برایم از ارزشی بیشینه بر خوردار بود. برای مدّتها جایش میان ِ صفحات ِ "بینوایان"ِ هوگو بود. در همان روزها و سالها به لحاظِ علاقه ی شاید اغراق آمیزم به آن ساختمان همه ی تلاشم را کردم تا دریابم در کجا قرار دارد! هرچه بیشتر جُستَم کمتر یافتم و تازه پاری اوقات از سوی بعضی بزرگترها و محترمین فامیل به جِد و شوخی مورد ِ تمسخرهم واقع شدم ، مزد ِ کنجکاوی !
گذر روزها نه تنها سبب ِ فراموشی و بیگانگی من با آن ساختمان نشد ، بلکه مرا همواره در ردیابی برای رسیدن به آشنایی با آن مصّمم تر کرد. هنوز خیلی مانده بود تا من در یابم آنچه را که در ذهنم از آن به تکّه یی جواهر یاد میکردم ،کی، کجا، و چگونه در خواهم یافت. نیازی نیست تا از روزها ی آغاز طاعون و نکبت اسلامی و درگیری با مفسدین به خون تشنه ی آن و مزدورانش یادآوری کنم ، که شد و همین سببی گردید تا باقی ِ روزهای عمرم را در جایی دیگر ،در جایی غیر زادگاه خود بسر برم. و تا اینک هرگز از این امر ، یعنی از اینکه خود خواسته در جایی غیر از سرزمین زادگاهم زندگی میکنم پشیمان نیستم.
خیلی طول نکشید تا خویش را با وضع تازه و فرهنگ و آدابی از نوع ِ دیگر همساز کنم. و نمی باید هم طول می کشید! زندگی یعنی دوچرخه سواری در جادّه یی که سر و تَهَش معلوم است ولی برای پیمودن این سر وتَه باید که رکاب بزنی وگرنه بدون تردید سقوط خواهی کرد . پس من پا میزنم، رکاب می زنم. و از این طریق موازنه ام را برای رفتن و رفتن حفظ می کنم. باری خیلی طول نکشید معنی اش این نیست که آسان بود ، "مثل آب خوردن " نه ولی به هر حال کاری بود که باید می شد و شد .

دوسالی از سکونتم در این جا نگذشته بود که کما بیش با مواضع اصلی شهر و چپ و راستش آشنایی پیدا کرده بودم. خوب و بد و نو کهنه اش را میتوانستم تشخیص بدهم و با توّجه به اینکه برای گذران روزگار و بردنِ نانی بر سر میز آشپزخانه ناچار از کار کردن بودم ، با گذر از کاری به کاری دیگر از محلات متفاوت و بلوار های پَت و پَهن گرفته تا کوچه پس کوچه های تنگ و باریک همه جا عبور میکردم . هر روز بیش از پیش با ساخت و پرداخت این شهر اُخت می شدم و اُنس میگرفتم . کم پیش می آمد تا غیر از مواقع رفت و آمد به محل کار ،فرصتِ گردشی از سر ِ تفریح و یا کنجکاوی پیدا کنم. امّا نگفته پیداست که همواره " در بر یک پاشنه نمی چَرخَد" .

بالاخره وقتی تقریبن خوب جا افتاده بودم و بعضی یکشنبه ها را که کار نمی کردم و روز تعطیلم بود برای دیدن ِ بهتر و شناختن ِ بیشتر این شهر- که حالا دیگر محلِ سکونت دائم و زندگی من بود - هر بار محّله یی را انتخاب میکردم و پس از مطالعاتی در مورد آن میرفتم تا خوانده هایم را در تمامیت جسمی و موجود یتِ فیزیکی آن ببینم.

یکشنبه روزی در اواخر ِ ماه می که هوا کمتر سرد بود -ولی هنوز میشد گفت سرد بود- ضمن ِ تهیه ی قدری خوراکی برای کوله پشتی ام به ترانه یی که رادیو پخش گوش میکردم وشعر ِ آن ترانه عبارت بود از این که " پاریس را در ماه مِی دوست میدارم!" و بعد معلوم می شد که ترانه سرا یان (آزناوور/رُش) هر دو پاریس را در همه ی فصول دوست میداشته اند! ومن با خود می گفتم " حق با آنهاست" . کوله ام که آماده شد راهی شدم. قصدم دیداری بود از کوچه پس کوچه های محلّه ی پَس و پشت موزه و باغ Trocadero در ناحیه ی شانزدهم . با یکی دو بار تعویض ِ مترو و اتوبوس خود را به خیابان Longchamp رسانیدم. از آنجا پیاده روی ام را آرام و باصبوری شروع کردم. دنبال ِ مکان و یا خیابان ِ خاصی نبودم فقط کنجکاوی ام راهنمای من بود و سعی میکردم مثل ِ محلاتِ دیگری که تا آنروز دیده بودم این بخش از شهر را نیز دیده باشم. ناحیه ی شانزدهم پاریس محلّه یی است که اکثریت قریب به اتّفاق آنرا مردم ِ بالادست تشکیل داده اند، محلّه ی "پول دار ها" خیلی پول دارها ست ! محلّه یی است شیک و تمیز با بناهایی زیبا و خیابانهایی باریک و بلند و کوتاه و سر بالا و سرازیر. درهمه جا میشود ایستگاه های مترو و اتوبوس را دید . من فارغ از اینکه چه کسانی در این ساختمانها و خانه ها سکونت دارند پیاده میرفتم و از دیدن معماری ساختمانهای کوچه ها و خیابانهای مختلف لذّت میبردم .

بعداز دو ساعتی راه رفتن برای استراحتی کوتاه و تجدید قوا در پارکِ بسیار کوچکی نبش خیابانی روی نیمکتی نشستم و قدری از هَله هوله ی داخل کوله پشتی ام را خوردم و بعداز نوشیدن چند قُلُپ آب دوباره به راه افتادم. میرفتم و نام خیابانها را به ذهن می سپردم - باینکار علاقه دارم- و اگر بر روبنای ساختمانی از نام و نشان ِ معمار ِ طرّاح آن نشانی حک شده بود و یا اینکه یاد آور شده بودند که چه کسی از اهل ِ ادب و هنر و یا سیاست پیشگان در آنجا ها ساکن بوده اند - اینکار در اینجا رسم است- از حافظه ام میخواستم که فراموش نکند!

ضمن نگاه کردن به تابلو های اسامی خیابانها نام Ave Mozart را یدم و فقط به شوق اینکه نام خیابان مُزار(ت) بود پیمودن آن مسیر را برگزیدم. نه سردی و خُنکای هوا را حس میکردم نه خستگی مزاحمم میشد . در اینگونه مواقع من در عوالمی به سر می برم که دور از دسترس ِ هرکسی است. یا شاید من بر این باورم . هرگز نخواسته ام چنان احوالی را با کسی تقسیم کرده باشم و نکرده ام. نوعی خلسه یا صعودِ ذهنی است به جای هایی در دوردست ترین نقطه های خیال ! هیچ چیز آسمانی ، هیچ چیز بیرون از اندازه های مادی و طبیعی ، هیچ عنصرِ غیر ِ زمینی در این احوال نیست ، هرچه هست همان است که بطور ِ مادی و قابل ِ لمس برای همه موجود است ، ولی همین عناصرِ کاملن در دسترس و دید رس ، مرا به جا هایی میبرند که از باز گویی و شرح آن به هر کس ِ دیگر غیر از خویش نا توانم ! شاید هم میتوانم و نمیخواهم این شور بی مانند و سفر در خیالاتم را بر کسی افشا کنم.

ضمن گذر در خیابان مُزار به سمت مغرب جایی خیابان ِ باریکی با شیبی تند رو به پایین میرفت ، قدری پا سُست کردم ، تا انتهای آنرا برانداز کردم و وارد آن راهِ سرازیر شدم. اسمش بود Rue Ribera. در انتهای آن کوچه رسیدم به Rue De La Fontaine یعنی ژان دُ لا فُنتَن. به چپ پیچیدم و راهم را ادامه دادم . ظاهرا این به چپ پیچیدنهای من تمامی ندارد! در پیاده ی روی باریک به شماره های ساختمانها که اغلب مسکونی بودند نگاه میکردم ، من در سمت شماره های جفت بودم. از آنجا که به اعداد تاق بیشتر تمایل دارم از عرضِ خیابان باریک گذشته و در سمت شماره های تاق به راهم ادامه دادم. اینجا میشد دریافت معماری پاره یی ساختمانها زیرِ نفوذِ دوران ِ ظهور ِ Art Nouveau است. و همین سببی بود تا بعضی از آنها دلبری های خاصی داشته باشند. نگاه میکردم و لذّت می بردم و ناگهان در لحظه یی بدون اغراق یا غّلُو بر جای خود میخکوب شدم! میخکوب به معنای اینکه از هرگونه حرکتی باز ماندم و با تمام جانم به ساختمانی که در سمت ِ دیگر خیابان روبروی من بود خیره ماندم. اگر بگویم همه ذرّاتِ تن و جانم چون جفتی چشم و از عمیقترین گوشه های خیالاتم به آن ساختمان خیره مانده و مینگریست ، هیچ اغراق نکرده ام. در آن لحظات من در کار نوشیدن و یا بلعیدن آن ساختمان بودم - واژه ی نگاه کردن، برای حالِ من بس نارسا و نا وارد بود -. من در مقابل ِ ساختمانی ایستاده بودم که از شانزده سالگی ام بخشی از مشغولیات ذهنم می بوده. و اینک روبروی آن بودم. چه غنیمتی، چه فرصتی ، میباید که تا میشود در همین حال بمانم ، هیچ شتابی در کار نیست ، و در خویش به فراموشی زمان و مکان میرسیدم.

همینکه خویش را باز یافتم به سرعت دوربین ارزان قیمت دیجیتالی ام را از کوله پشتی ام بیرون آوردم و تا جا داشت از همه ی زوایای آن عکس گرفتم. در همان لحظه از خیالم گذشت "ایکاش آن عکس که از روزنامه یی بریده و برداشته بودم اینجا بود تا با این ساختمان مقایسه کنم و اثر ِ زمان را بر آن ببینیم".

آنروز یکساعتی را در جنب و مقابل و چپ و راست آن ساختمان به تماشا و سفر در خیالات ِ دور و دراز خویش گذرانیدم. همه چیزش را به دقت به خاطر سپردم. همه ی زوایای قابل ِ دیدنش را ریز به ریز نگاه کردم. شماره یی آنرا مشخّص نمیکرد ، ولی ساختمان سمتِ چپش شماره ی 64 بود، پس میشد باور کرد که این یکی شماره ی 62 است ! زیرا هرچه به راست میرفتم شماره ی بنا ها کاهش میافت . با کنجکاوی ام بالاخره در جایی برگوشه ی چپِ بالای ستون ِ سمت ِ چپ ِ - بازهم چپ - تاقِ ضربی درِ ورودی با نام ِمعمارِ طراح ِ آن ساختمان آشنا شدم، Hector Guimard. سال ساخت آن 1911 حک شده بود. حالا ، ساختمان در اختیار دولت بود و گویا برای استفاده در بخش آموزش و پرورش در اختیار معلمین و دانش آموزان قرار داشت، این ،شایدی ، است که من در یافتم و سندی ندارد. نمیدانم چگونه میشد از داخل آن دیدن کرد و یا شاید اصلن چنین امری ممکن نبود . اگر میشد خیلی خوب بود. ولی من با دیدن همین نمای بیرونی سفرها کردم که با هیچ وسیله یی در جهان مدرن و غرقِ در فناوری های گوناگون امروزین ممکن نیست. توازن و سادگی طرح آن نماینده ذهن کمال اندیش و پیچده ی معماری بود که حاصل پالوده اش چیزی است که فقط از آن میشود به هنری متعالی یاد کرد. سادگی خطوطِ هندسی این مجموعه ی سنگ و آهن و خاک ، فُرم دریچه ها و پنجره ها ،توازن فاخر جزییاتِ آنچه بخشی از هویت این ساختمان است بیانگر لطافت ذهن ِ فعّالِ تیز بین و ژرف اندیشی است که از در هم تنیده گی های ذهن و پیچیدگی های خیال خلّاق ، در کمال هنر مندی به خلق ِ اثری نایل گردیده که بدون ِ حضور خالِقَش از عهده ی تبین و تشریح خویش بر میاید و با هیچکس بیگانه نیست و هرکس میتواند سفره ی خیال ِ خویش را در مقابل آن بگسترد و تا در یک میهمانی دوطرفه به تناول خیالات والا بپردازند.

حالا دیگر ابدا خسته نبودم . دیدن آنچه 50 سالی در ذهن ِ من فقط تصویری بود ، سبب ِ دُپینگِ روحی شده بود!

همانجا در مقابل ِ همان ساختمان نیمساعتی بر لبه ی جدولِ خیابان نشستم ته مانده ی هله /هوله های کوله ام راخوردم و باقیمانده ی آب را هم نوشیدم. از جا برخاستم رو در روی آن ساختمان ایستادم و باو گفتم : از دیدارت سخت خوشحالم ، 50 سال ِ قبل تو مرا به سفر بردی و این بار نیز مرا به سفری دیگر میبری، سپاسگزارم، بازهم برای دیدارت خواهم آمد تا شاید به درک ِ بیشتری از آنچه در زیبایی و سادگی شکوه مند تو نهفته است نایل شوم.

غروب ِ یکروز یکشنبه ی ماه می کم کم از راه میرسید .من سرمست از دیدار ی که داشتم همراه پسرکِ شانزده ساله یی که با همه چیز این شهر بیگانه بود آرام آرام در کارِ رفتن به خانه بودم تا خویش را برای صبح زود ِ روز دوشنبه و رفتن به سرِ کار آماده کنم. هنگامی که از درخانه وارد شدم دریافتم که آن پسرک همراهم نیست. وی در کمال سکوت جایی در بین راه ازمن جدا شده و مرا به حال ِ خود گذاشته بود. شاید باری دیگر در مقابل ِ همان ساختمان دیداری دوباره با او دست دهد.

============================================
پاریس 5 شنبه 18 اوت ِ 2022



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد