چقدر بها دارد این آزادی که ما هنوز قسط اول وامی را که قرن ها پیش برای خریدش گرفته بودیم، نتوانستیم بپردازیم. بهره ها هر روز بالاتر می روند و کمر ما هم زیر بار بهره ها می شکند. چقدر ناز دارد این آزادی. این عروس پیچیده در حجابِ قرون، یا اصلاً نمی آید و یا اگر بیاید، نمی ماند. استبداد اما وفادارتر است و بی آن که خواستگار داشته باشد، می آید و می ماند، هر چه هم بد خُلقی کنی طلاقت نمی دهد. آزادی را اما بهایی سنگین است و پیش پرداخت لازم دارد. استبداد اما ارزان تر است و بدون پیش پرداخت و به آسانی به دست می آید اما بهای آن را چند برابر بعداً از ما می گیرد. ما را بیشتر حریص آزادی می کند تا آن چندرغاز باقی مانده را هم خرج آزادی کنیم. آزادی بیشتر شبیه وعده ی سرخرمن است که نسل های پیشین امیدش را به ما دادند و ما نیز امیدش را به نسل های آینده می دهیم.
آه ای آزادیِ بزرگ، حالا بزرگراهی شدی بی انتها که هر چه تورا طی می کنیم به مقصد نمی رسیم. چه مسافران بسیاری که در طول بزرگراهت تلف شدند. انگار این خاصیت توست که سرگردان مان کنی، ناز می کنی و مثل خدایان اساطیری خشمگین می شوی و قربانی می طلبی بی آن که ما را از این وحشتِ بلا برهانی. تو پیش تر از این ها که هنوز تمدن آسفالت ات نکرده بود و بزرگراه نشده بودی هم همین طور بودی. حتی آن زمان که فقط جنگل بودی هم، در تو گم شدیم و پیش از رسیدن به مقصد سرِمان از تن مان جدا شد. یا این که شدی میدان، که ما، تا ابد دورت بگردیم، تا بلاگردان ات شویم، تا آنقدر دورت بچرخیم که از شدت سرگیجه بالا بیاوریم و بیهوش شویم. تو اما گوشه ی چشم ات را هم از ما دریغ می کنی. شهاب سنگ را می مانی. خودت را درست وقتی که ما از تو غافل هستیم نمایان می کنی اما پیش از آن که جرعه ای از نورت را به چشم چشیده باشیم، خاموش می شوی و چنان محو می شوی که انگار هرگز نبودی.
گرانی که بیداد می کند. سفره هامان فقط به نقش نان و پنیر مزین است. تو هم که هیچ وقت ارزان نبودی اما حالا گران تر هم کرده ای. پیش تر از این ها رسیدن به تو کم بها تر بود. در گذشته رانندگانی را در میدان انقلاب می دیدم که فریاد می زدند، ده تومن آزادی و منتظر مسافران به مقصد آزادی بودند. امروز اما مسافران اند که همه ی دارایی های خود را فریاد می زنند تا به آزادی برسند اما هیچ راننده ای جلوی پای شان ترمز نمی کند. آخر از ۲۴ اسفند تا شهیاد که راهی نبود. با همه ی راه بندان اش، بیشتر از ۴۰ دقیقه طول نمی کشید که به شهیاد می رسیدیم. از وقتی که ۲۴ اسفند انقلاب شد و شهیاد شد آزادی، انگار راهش کِش آمد و طولانی تر شد. بیش از چهل سال است که در میدان انقلاب ایستاده ایم و همه ی دار و ندارمان را داده ایم اما هنوز به آزادی نرسیده ایم.
چقدر مهریه می خواهی تا به حجله ی ما بیایی؟ اصلاً دست خالی بیا. تو فقط بیا. جهازت را هم نمی خواهیم.
مهریه ات چقدر سنگین است. بگو آیا این همه جان های نازنین که در طلبت سوختند باز هم راضی ات نکرد؟ این همه صورت های سیلی خورده، این همه بدن های متلاشی شده از تازیانه، این همه پاهای آماسیده از کابل های برق، این همه هیکل های آویزان در باد که آفتاب خشک شان کرد، آن همه زبان های از حلقوم بیرون کشیده، آن همه گورهای بی نام و نشان، آن گودال های هولناک که ما را دسته جمعی در آن چال کرده اند، آن همه عزیز دُردانه هایی که دُر دانه های اشک شان در سوک عزیزان شان، بر گونه هاشان جاری شد. آیا این ها همه کافی نبودند تا تو با آن ناز و ادایی که داری "بعله" را بگویی و قالِ قضیه را بکنی؟ بگو آخر، چقدر زیر لفظی می خواهی تا بعله را بگویی؟ دل دامادهای در حجله منتظرت ترکید آخر. شاید هم بزرگترها هنوز اجازه نداده اند که بعله را بگویی، نمی دانم. یکی در این میان می گفت رفتی گل بچینی، نمی دانم.
تا کی به امیدت، باید آرزوها و آرمان هامان در گورهای دسته جمعی دفن شوند. می دانم، می دانم که نازت را بسیارها کشیده اند، می دانم هنوز خواستگاران بسیاری داری که مجنون وار با پاهای برهنه و تاول زده در بیابان های اعصار به دنبالت می دَوَند. هرچه بیشتر رخ پنهان می کنی، مجنون ترمان می کنی. به نظر می رسد که تو هم با قاعده ی عرضه و تقاضا آشنایی داری. تو از ما بیشتر در این مدرسه درس آموختی.
هر چه قدر انتظار بکشیم فایده ای ندارد. تو که ما را به خانه ی بخت نمی بری. در صف طولانی انتظارت علف زیر پاهامان سبز شد و ما علف ها را در هر روزگار نحس، به امید آن که تو را به خانه بیاوریم، گره زدیم.
پای سفره ی عقدت به امید بعله ی تو نشسته ایم. نمی دانم، وقتی که بزرگترهایت اجازه دادند و تو از گل چیدن برگشتی، آیا هنوز هم همان قدر می خواهم ات، آیا باز هم دیوانه ات خواهم بود، نمی دانم. شاید هم وقتی تو بیایی، من دیگر نباشم. می دانم که نوشداروی بعد از مرگ سهرابی. اما وقتی که آمدی، گل هایی را که چیده ای، روی مزارم بگذار. مزارم را خیلی راحت در سیاهه ی گورهای بی نشان خواهی یافت. روی سنگ مزارم نوشته اند، عاشق آزادی.
شهریار حاتمی
استکهلم ۹ آگوست ۲۰۲۲
۱۸ مرداد ۱۴۰۱
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد