نزد نهرهای بابل نشستيم
و به ياد صهيون گريستيم.
زيرا آنها که ما را به اسيری برده بودند،
از ما سرود میخواستند...
اين مزامير سوزناک که بيش از دو هزار و پانصد سال پيش سروده شدهاند هنوز هم ما را متاًثر میکنند و همة اندوه و حسرت و غبنی را که با تبعيد، از دست دادن اجباری يار و ديار، همراه است، به يادمان میآورند—هر چند به اقتضای پرواز بیمحابای خیال نمیتوانیم به یاد نیاوریم که هم امروز بازماندگان آن شاعران دلسوخته چگونه برادران خود را به اسارت گرفتهاند.
تاريخ تبعيد و تبعيديان امّا از اين هم طولانیتر است و اگر باز به اخبار و احاديث قوم يهود برگرديم که در مسيحيت و اسلام نيز تکرار شده، میبینیم که روایت دیگری از آن داستان تبعيد آدم و حوّا از بهشت یا وعدۀ ملکوت آسمان است. برخی اين افسانهها را آنقدر جدی میگيرند که معتقدند زندگی انسان، يا گذار گذرای ما بر اين کرة خاکی، تبعيدی بيش نيست و تنها مقصود و غايت آن به پايان رساندن همين تبعيد و بازگشت به بهشت از دست رفته است.
واژة تبعيد (معادل فرانسوی exile ، از ريشة لاتينی exsul به معنای خارج از خاک يا خارج از سرزمين، که اولّين معنای آن هم در فرانسوی و هم در انگليسی اخراج اجباری از سرزمين مادری- يا به قول انگليسی ها سرزمين پدری- ويا نفی بلد است) بجز سابقة تاريخی طولانی، معناها و کاربردهای فراوان و کشداری دارد. کسان بسيار و در موقعيتهای بسيار متفاوت خود را تبعيدی دانستهاند. حال آنکه به واقع شباهتی ميان وضع و حال آنان وجود ندارد، مگر همين دوری از وطن. حتّی اين معيار هم در همه حال صادق نيست. چرا که برای برخی اين جدائی و دوری اجباری و ابدی است و برای برخی ديگر اختياری و زودگذر.
اشاره به چند نمونه از زندگی تبعيديان گوناگون، که نه در دو هزار و پانصد سال پيش، که بسی نزديک تر به دوران ما زيسته اند، اين نکته را روشن میکند: چنانکه از خاطرات نادژدا کروپسکايا، همسر لنين، برمیآيد، عدهای از انقلابيان روس به هنگام تبعيد در اروپا با چنان فقر و مسکنتی دست به گريبان بودند که برخی از آنها از شدت گرسنگی ديوانه شدند. و اين اندک زمانی پس از آن بود که ايوان تورگنيف، نويسندۀ نامدار روس، اغلب اوقات خود را در اروپا میگذراند و به يمن شهرت و موفقيت خود همواره با استقبال محافل ادبی و هنری فرانسه و انگلستان روبرو بود و به برکت درآمد وافری که از املاک وسيع خود در روسيه به دست ميآورد، زندگی کم و بيش شاهانهای میگذراند و پس از مرگش نيز يکی از بزرگترين تشييع جنازههای ملّی را در روسيه به احترامش برگزار کردند. امۤا اين همه مانع از آن نمیشد که گاهگاه از درد تبعيد ننالد و از آواره و سرگشته بودن خود شکوه و شکايت نکند. کارل مارکس، که شرح فقر و ادبار دوران طولانی تبعيدش سر به افسانه میزند و مرگ پسرک خردسالش به علت تنگدستی داغی ابدی بر دل او همچنانکه بر دل پیروانش گذاشت، هر گاه فرصت يا بهانهای پيش میآمد، از تلاش و تشبث برای بازگشت به کشورش، مثلاً برای چاپ کتابی يا به دست آوردن اندکی کمک مالی از مادر تنگنظر و خسيساش، خودداری نمیکرد و برای رسيدن به اين مقصود حاضر بود سر ماًموران مرزی مملکتش هم کلاه بگذارد. ماکسيم گورکی که اوّل بار در دوران حکومت تزاری مجبور به ترک ميهن شد، با آنکه در رفاه و آسايش کامل و با عزّت و احترام هر چه بيشتر در جزيرة خوش آب و هوای کاپری اقامت داشت، گفته بود « اگر دندانی که با ضربهای از آرواره کنده شده، میتوانست چيزی حس کند، بی شک خود را مثل من تنها احساس میکرد.» با اين حال پس از انقلاب نيز، در پی قهر و آشتی های مکرر با رهبران بلشويک، دوباره راه تبعيد در پيش گرفت و باز در کاپری مستقر شد. با آنکه در سالهای اخير مطالب بسيار در مورد گورکی و رابطهاش با حکومت شوروی و استالين علنی شده، هنوز به درستی دانسته نيست که تبعيد دوّم او چقدر از سر ميل و داوطلبانه و برای خدمت به دولت شوروی و چقدر از سر بيزاری و سرخوردگی از انقلاب بلشويکی بوده است. نمونة تبعيد داوطلبانه و از سر ميل و اختيار مربوط است به جيمز جويس، که اتفاقاً کنگرة نويسندگان سراسر جهان که در سال ۱۹۳۴ به رياست گورکی در مسکو برگزار شد، آثارش را محکوم کرد. جويس و هموطن دیگرش ساموئل بکت-که گوئی به نوعی تبعید فطری گرفتار بود- در ميهنشان آيرلند از عزت و احترام کافی برخوردار بودند و کسی هم در پی اذيت و آزارشان نبود. با اين حال، چنان شيفتة شادابی و پرجنب و جوشی محافل ادبی و هنری پاريس بودند که دشواری ها و تنگناهای تبعيد را میپذيرفتند تا از محيط خفهکنندة کشورشان بگريزند.
در هر حال، آه و نالة برخی از دورافتادگان از سرزمين مادری، با آنکه به اختيار و با استفاده از راههای آزاد و قانونی ترک وطن کردهاند، چنان بلند و دلخراش بوده که معمولاً آنها را نيز در زمرة تبعيديان به شمار می آورند، تا آنجا که برخی از فرهنگهای انگليسی اين معنی تبعيد (يعنی دوریِ همراه با حسرت و اندوه از وطن) را نيز در کنار نفی بلد پذيرفته و ذکر کردهاند. از اين وسعت دادن به معنا، البته تبعيديان سياسی چندان خشنود نيستند. اينان معتقدند که مقام و امتیاز تبعيدی فقط حق کسانی است که به علت عقايدشان و در پی فعاليتهائی که بخاطر همين عقايد داشتهاند، از جانب دستگاه سرکوب حکومتهايشان مورد تعقيب قرار گرفته و برای جَستن از خطر و نجات جان خود راهی جز ترک ميهن نداشتهاند و هر آن کوچک ترين امکان و تضمينی فراهم آيد به وطن باز خواهند گشت.
***
تصور رایج اين است که تبعيد از لحظهای آغاز میشود که به هنگام عبور از مرز، در کوهستانی دوردست و صعب العبور يا در بيابانی هولناک و بیپايان آخرين نگاه را به منظرة ميهن میاندازيم و اگر مهار احساسات را نيز کمی رها کنيم مشتی از خاک وطن را هم برمیداریم و در جيب میريزيم. (زياد هم در فکر اين نيستيم که بعداً فرصت یا حال و حوصلهای خواهیم داشت تا این مشت خاک را بر سر بریزیم یا نه!) در هر حال، واقعيت اين است که در اين لحظه از هر وقت ديگر به ميهن خود وابستهتر و نزديکتر و از هر ميهنپرستی ميهنپرستتريم.
در سال های اوّل، تبعيدی چنان سرگرم فعاليت و مبارزه است که به زحمت فرصت پيدا می کند به آنچه از دست داده بينديشد. تازگیِ محيط و گرفتاری های روزمره و معمولِ برآوردن نيازهای اوليه و سر و کله زدن با ماًموران و دستگاههای مسئول و مربوط به امور تبعيديان و آشنائی با اوضاع و احوال کشور ميزبان و يادگرفتن زبان و... چنان او را سرگرم میکند که بکلی از انديشيدن به خود و به آنچه بر سرش آمده غافل میماند.
معنا و تاًثیر واقعی تبعيد زمانی آشکار میشود که رشتة پيوند و تعلّق به وطن، در برابر آزمايش زمان و سير بیوقفة رويدادهائی قرار میگيرد که ما را از وطن و وطن را از ما دور و دورتر میکند. هنگامی که پس از گذشت زمانی طولانی، مثلا در حدود زندگی يک نسل، درمییابیم که نه تنها اميدها و تلاشهای ما برای تغيير به جائی نرسيده و بر عکس، آنچه از آن گریختهایم همچنان پابرجاست و گليم خود را از آب کشيده، هم هموطنان و هم جهانيان را وادار به پذيرفتن خود کرده است. همین ما را در معنا و ماًموريت تبعيد دچار ترديد و تزلزل میکند و خواهناخواه به جستجوی دریافت دیگری از تبعید وامیدارد که بتواند در برابر آزمایش زمان تاب بیاورد.
***
در روزگاری که ویژگیاش سرعت دمافزون و سرگیجهآور دگرگونیهای غیرمنتظره است، ازميان ارزشهائی که اعتبارشان هنوز و همچنان نزد همگان محفوظ مانده و هنوز به دوام و قوام زندگی مدنی یاری میرسانند، ميهندوستی است. هم در تاريخ معاصر نمونههائی از مقابله با اين سائقه و به چالشکشیدن آن وجود داشته که به جائی نرسیدهاند. زمانی گرايش جهان وطنی، که از آرمان همبستگی و برادری بشريت سرچشمه می گرفت، کوشيد تا جای ميهندوستی را با جانشینکردن ارزشهائی مترقیتر و انسانیتر بگيرد. این گرایش در برابر برخی آزمايشهای «ملۤی» دوام نياورد. اتحاد پرولتاریای جهانی به کابوس دخالتهای ناروای مرکز خودخواندۀ آن تبدیل شد. امۤت جایگزین ملت نشد. نه هوش مصنوعی مرزهای ملۤی را از میان برداشت و نه حتۤی سير مقاومت ناپذير جهانی شدن سرمايه و سرمايهداری که در هجوم مقاومت ناپذيرش حد و مرزی نمیشناسد، به سائقه یا غریزۀ(؟) ميهندوستی لطمهای وارد آورد.
***
نائل شدن به موقعيت «بی وطن»، که همراه با دريافت کارت پناهندگی به ما ارزانی میشود، فرصتی است برای بازانديشی و بازبينی معنا و ارزش و عوارض و آثار ميهندوستی که، از يک لحاظ، خود يکی از دلايل فروافتادن ما به همين موقعيت بوده است. زمانی که توّهم موقتیبودن جدائی از ميان میرود و«بیوطنی» به واقعيتی چند ده ساله تبديل میشود و تبعيدی درمیيابد و میپذيرد که بايد باقي عمر را دور از وطن سر کند و سر در خاک کشد، پيوند و علاقة او به ميهن در برابر آزمايش دشوار و ناگواری قرار میگيرد و پرسشهای دردناکی برمیانگیزد: آيا تبعيد، که در آغاز از حس هيجان آميز خطرکردن و فداکاری سرشار بوده، در واقع تدبيری برای بيرون راندن بی سروصدا و کم هزينة عضو مزاحم خانواده نبوده است؟ آيا همگان، مجموعة ميهن و مردمانش، همچون والدينی کمحوصله و کمعاطفه، تبعيدی را به علت ناسازگاری و ادعاهای نامعقول و پر دردسرش طرد و عاق نکردهاند؟ اکنون آنها، ميهن و مردم، به گونهای با چرخش رويدادها با هم ساخته و بر جای خويش استوارند. مام ميهن با «وضعیت موجود»، که از نظر تبعيدی بری از غصب و فسق نبوده، کنار آمده و مدت هاست که با آن میسازد – درست مثل بیشمار همسرانی که بی هيچ علاقهای به يکديگر، تنها به ملاحظات مادی و مآلانديشانه و آبروداری و يا به اين علت ساده که راه ديگری در برابر ندارند، همديگر را تحمّل میکنند و گاهی هم در آغوش هم غلت و واغلتی میزنند. ملاحظة اين درجه از «تحمّل» - اگر بخواهيم خيلی مؤدبانه و با ملاحظه حرف بزنيم و از آوردن نسبت ها و صفتهای ناهنجار خودداری کنيم – نمیتواند احساس ناخوشايند فريبخوردگی را در تبعيدی نسبت به مام ميهن برنيانگيزد. با اين حال اين همه را و همة آن چه را که از اين همه برمیخيزد، میتوان و بايد به قانون گريزناپذير چيرگی واقعيت، به اصالت واقع بينی، تعبير کرد. امّا «بیوطن» نيز به خود حق میدهد که در ميزان و کيفيت پيوند و تعلّقاش بازبينی کند. و از خود بپرسد که پاداش شور و ايثارش به کجا رفته، يا چه معنا و اهميتی داشته است. از طرف ديگر، او نيز در آن سوی دنيا گرفتار واقعيتهای چارهناپذيری است که او را در میان گرفتهاند. او نيزحق دارد رابطة خود را با جهان و هستی متناسب با اين واقعيات تنظيم کند. و در منظومۀ مفروضات و شرايطی که او را در بر گرفته، وطن سيارهای است که در مقياس زندگی انسانی هر چه دورتر و دورتر میشود.
***
نائل شدن به موقعيت «بی وطن» را بايد جزو مصيبتهای تبعيد دانست يا در شمار موهبت هاي آن؟ در فرهنگ فارسی واژة «بیوطن» ناسزائی است در رديف «بیناموس»، که اين يک را در امور خصوصی و فردی به کار میبرند و اولی را در امور اجتماعی و سياسی. با اين حال زيستنِ طولانی در موقعيت بیوطنی ناگزير بدانجا میانجامد که «بیوطن» در آغاز بدان عادت میکند، سپس ارزشهائی در آن میيابد و سرانجام از همين ارزشها نوعی دليل وجودی برای خود میسازد. گاه میتواند تا آنجا پيش رود که جلوههای گوناگون تعلّق خاطر به وطن و ميهندوستی در نظرش رنگ ببازند و به بهانههای بیپايه و ناچیزی برای توجيه احساس تعلّق و --چرا که نه؟ -- احساس مالکيت درآيند. بیوطن میتواند تصور کند که بینيازی و احساس عدم تعلّق او را به آزادی و آزادگی نزديکتر کرده است. تنها اوست که میتواند به آسانی همة تشبث و تظاهری را که جلوه های گوناگون دلبستگی به ميهن، به ويژه در بروزهای افراطی آن-ميهنپرستی- نهفته است، دريابد.
راست است که تعلّق خاطر ملی و ريشه داشتن در سرزمين مادری از ارکان اصلی تشکيل و قوام هويت و شخصیت فرد است. در شناسنامۀ بينالمللی افراد، گذرنامه يا پاسپورت، اولين و مهمترين مشخصة فرد تابعيت اوست، و نه حتّی نامش. اين که تو اهل کدام کشوری يا به کدام کشور تعلّق داری حتّی از نام تو مهمتر است. «بیوطن» در دورافتادگی و عدم تعلّق خود میتواند به مرحلهای برسد که از اين امتياز صرفنظر کند و حتّی آن را مخّل و مزاحم بداند. مگر نمیتوان پرسش را بدين ترتيب مطرح کرد که کسب هويت به اتکای و از طريق وابستگی به يک کشور، در واقع ناقض هويت فردی و منحصر به فرد ماست؟ چرا که اهل کشوری بودن و از ميراث ذهنی و مادی آن بهره بردن و از اين طريق کسب هويت کردن، امری مطلقاً تصادفی و يک سره خارج از ارادة ماست و هيچ ربطی به شایستگی و تلاش ما ندارد. بیوطن از اين رنگ تعلّق محروم و در نتیجه آزاد است و فقط به خويشتن خويش وابسته و متکّی است. هر چه هست خود اوست، نه اضافات و خرده ريزهائی که ميراث عمومی يک کشور را تشکيل میدهد و اتباع آن به حق يا به ناحقّ آنها را به خود میبندند.
****
با اين همه، از گذشته گريزی نيست. و گذشته همان لوحِ ضمير يا هويتی است که خطها و رگههای اصلیاش در طول دهها سال اوّل زندگی ترسيم شده و آنچه بعداً بر سر تبعيدی میآيد، تنها در دورن اين رگهها و یا بر لوح آنهاست که جا میگيرد. گذشته در عين حال کولبار خاطرات و انبوه تجربههائی است که ظرف مکان خود را از دست دادهاند و ديگر مجال و فرصتی برای بازيابی و مرور و پرداختن به آنها نيست. پس در برابر گذشت زمان دور میشوند میفرسايند. در واقع، بزرگترين غبن تبعيدی همين از دست دادن گذشته است. مثل کارمندی که در آستانة بازنشستگی به او میگويند که پروندة سوابق و سنواتش گم شده و بنا بر اين از حقوق بازنشستگی خبری نيست و او بايد سال های آخر را محروم از توشه و ذخيرهای که عمری برای گردآوری آنها تلاش کرده بگذراند.
از سوی ديگر، مقولههائی نظير «بیوطنی» يا «همشهری جهان»، مقولههائی مطلقاً ذهنیاند و جز نزد خود تبعيدی اعتباری ندارند. در عمل و در وضعيت کنونی دنيای غرب، تبعيدی «پناهندة سياسی» است، نوعی شهروند درجة دوّم در کشورهای ميزبان، که به مدد روحية همبستگی و توجه به حقوق بشر که از دوران سه دهة افتخارآميز يا عصر طلائیِ بعد از جنگ در برخی قوانين يا سازمانهای اين کشورها باقی مانده، پذيرفته شده و اينک در شرايطِ بحران و تلاطم دائمی اقتصادی و اضطراب و نااستواری سياسی و اجتماعی، جزئی از خيل عظيم «خارجيها» به حساب ميآيد که نه با روی خوش، بلکه از سر ناچاری تحمّل میشوند. در اين ميان طبعاً تبعيديان نيز میکوشند تا در اين دنيای رقابت و زدن و بردن، متناسب با استعداد و تجربة خود جا و موقعيتی برای خويش دست و پا کنند و معمولاً نيز کم و بيش موفق میشوند. هنگامی که به ابعاد گوناگون و پايان ناپذير تلاش معاش در شرايط کنونی میانديشيم، که با تاًمين حوائج روزمره آغاز میشود و با اموری نظير به دست آوردن شغل، تربيت فرزندان، تهيه مسکن، تامين آينده، و کسب تابعيت کشور ميزبان ادامه میيابد، میبينيم که چگونه خود تبعيدی خواه ناخواه به همسان شدنش با خيل خارجيان مقيم در کشورهای ميزبان کمک میکند و به گرايش عمومی آنها به سوی جذب در اين کشورها میپيوندد.
بدين ترتيب، معنا و هدفی که در آغاز در ترک ميهن مورد نظر بود هر چه بيشتر کمرنگ و کم اثر میشود و «تبعيدی سياسی» ابتدا در درون «دياسپورا» و سپس در درون خود جامعة کشور ميزبان تحليل میرود.
*****
بر اين همه بايد اين را هم افزود که تبعيديان سياسی ايران عموماً در سنين ميانی عمر کشور را ترک کردند و اينک پس از گذشت دهها سال، به سرعت به مرحلة بازنشستگی و سپس به مرحلهای که به کنايه «دوران شکوه عمر»ش ناميدهاند، پا میگذارند. از سوی ديگر، اينان متعلّق به نسلیاند که آيندهای برای خود میشناخت و بدان باور داشت. نسلی مؤمن به برداشت و تعبيری از تاريخ که پيشرفت و ترقّی را جبری و گريزناپذير میدانست. پيروزی نهائی خرد و عدالت لزوماً (جبراً) بديهی تلقّی میشد و کم و بيش همگان آن را به تلويح يا به تصريح میپذيرفتند. بر اين زمينة خوشبينانه، کودکان به واقع «آيندة بشريت» دانسته میشدند. پدران و مادران در وجود فرزندانشان به تحقق آنچه که خود در حسرت و آرزويش میسوختند، يک گام نزديکتر میشدند. از اين رو بچهدار شدن و پرورش فرزند اضافه بر ارضاء نيازهای روانی فردی، وظيفهای در جهت تحقّق همان آينده به حساب میآمد. امروز، امّا، آينده نه افقِ روشنائی و اميد، که مَکمن اضطرابها و ترسهائی است که ديگر چندان هم ناشناخته نيستند. دستآوردهای بشر، و مهمتر از همه نظام اجتماعیای که اين دستآوردها را ممکن کرده است، اينک او را در آستانة دورانی قرار داده که میتواند به آسانی به يک مغاک آپوکاليپتيک تبديل شود. اين شرايط ارتباط ميان تبعيديان سياسی و نسلی را که از فرزندان آنها پديد آمده از لحاظ فکری و آرمانی از ميان برده و آن را به يک رابطة صرفاً خويشاوندی تقليل داده است. انتقال ميراث پدران و مادران، آنجا که پای تعهدات و آرمان ها در ميان است، به فرزندان صورت نگرفته و نمیتوانسته صورت بگيرد. شکاف ميان اين دونسل چندان بزرگ و بارز است که آن را جز به انقراض نسل تبعيدی سياسی نمیتوان تعبير کرد.
***
دربارة جنگ داخلی اسپانيا، که بجز ويرانی و مرگ بیشمار، هزاران تبعيدی سياسی نيز بر جای گذاشت، گفتهاند که از اين رو برای آزاديخواهان و بشردوستان سراسر جهان سخت غيرقابل تحمّل و دردناک و تراژيک بود که در برابر چشمانشان میديدند که حقّ لگدکوبِ ناحقّ میشود و کاری از دست کسی ساخته نيست. تفاوت روزگار ما با دوران جنگ داخلی اسپانيا در اين است که مرز ميان حقّ و ناحقّ سائيده و فرسوده شده و گاه از ميانه برخاسته است. راستی اين است که صراحت و قاطعيت و شفافيتی که نسلهای پيشين در درک واقعيت و يا در گزينشهای خود از آن سود می بردند، به يادگاری دور از دورانهای کودکی و صباوت تبديل شده است. اين زيستنِ در مرز نيکی و بدی، اين نوسانِ ميان ترديد و اطمينان، اين دور شدن از دو نهايت سياه و سفيد و پيش رفتن و غرق شدن در فضای خاکستری را بايد به فال نيک گرفت و از آن استقبال کرد و مقدمة رهائی و رستگاری نهائی دانست، يا آستانة دوزخ، که تنها هم اکنون است که وجود و معنای آن را درمييابيم؟
تبعيدی سياسی ايرانی از اين شانس غيرمنتظره برخوردار شد که، بر اثر ضربة سوزناک انقلاب، پيش از همگنان خود به خود آمد، يا میتوانست به خود آيد، و دريافت یا میتوانست دریابد که رويدادهای جهان از چنان نظم و نسقی هم پيروی نمیکنند و به راستی معلوم نيست که در بروز و وقوع آنها خرد و صلاح جمعی نقش و دخالت دارد يا غريزههای کور و سائقههای ناشناختة فردی و گروهی و يا در نهايـت، هوی و هوس تقدير و تصادف، که زمانی با جمع آوری رويدادهای آن و سعی در سازمان دادن آنها، نام تاريخ بر آن گذاشته میشد که گویا از مسيری معيّن و گزیرناپذیر میگذرد و حتّی از قوانينی به سوی «پیشرفت» تبعیت میکند.
***
نوشتن دربارة تبعيد کار خوشايند و دلچسبی نيست، چرا که به آسانی و تقريباً بی اختيار به زنجموره و ننهمنغريبم تبديل میشود. در روزگار ما دنيا به «دهکدة کوچکی» تبديل شده که با جهان يهوديان باستان و يا دوران ناصرخسرو که از «کژدم غربت» می ناليد، فاصلهای نجومی دارد.
جز اين، تبعيد تجربهای سخت شخصی است. هر يک از ما تبعيد را به گونهای منحصر به فرد آغاز و زندگی کردهايم که با تجربة عمومی و يا با تجربة ديگری میتواند کاملاً متفاوت باشد-- و این شاید در مورد تبعیدیان ایرانی بیشتر مصداق داشته باشد. معنای این حرف فقط این است که آنچه گفته شد مطلقاً جنبة شخصی و فردی دارد و کاملاً احتمال دارد که کسی در آن شريک نباشد.
----------------
کوتاه و بهروز شدۀ مقالهای از جلد دوم کتاب گريز ناگزير ، به کوشش ميهن روستا، مهناز متين ، سيروس جاويدی، ناصر مهاجر، نشر نقطه، آلمان، ۱۳۸۷.
به نقل از «آوای تبعید» شماره ۲۶