logo





روز ما فرداست

جمعه ۱۷ تير ۱۴۰۱ - ۰۸ ژوييه ۲۰۲۲

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
« امروز غروبی بریم سینما؟ »
« کدوم سینما؟ من ازفیلمای آبدوغ خیاری فردینی خوشم نمیاد. »
« یکی از فیلمای گانگستری – روشنفکری سینمای فرانسه است.
اسمش « بیگانه ای در شهر» وآلن دلون، یکی ازبهترین بازیاشوتواین فیلم داره.
یه دفعه دیده م، خیلی باب مذاقمه،دوست دارم توهم ببینی.»
« موضوع فیلم چی و چیجوریه. »
« یه جوونه که آلن دلون نقششو بازی میکنه، تو پاریس یه اطاق تکی داره. با هیچ کس رابطه و رفت و آمد و دوستی نداره، توا طاقش یه تختخواب، چنتا گلدون و یه قفس و توش یه قناری داره که گاهگاهی واسه ش میخونه و چهچهه میزنه، تموم دلخوشیش قناریه ست وهرازگاه باهاش درد دل میکنه. تک و تنها و تو پاریس، یه بیگانه ی به تموم معنیه. »
« پس بگوب یگانه ی کاموست. »
«این بیگانه ی تو پاریس، با اون بیگانه فرق داره. »
« فرقش چیه ؟ »
« این بیگانه منفی باف نیست، بعد از هوای گرگ و میش، بارونی خاکستریشو می پوشه، لب گردوناشو تا رو گوشاش بالا میکشه، هفت تیر آماده شلیک تو جیب بارونیشو، تو مشتش می فشاره، با اراده یه سامورائی، تو تاریکی، میره سراغ تک تک اعضای مافیائی که به نظر خودش، ازراه باج گیری و چاپیدن مردم، اونا رو به خاک وخون میکشن و تو جامعه سلطنت و حکومت مافیائی دارن. »
« آخر فیلم و سرنوشت قهرمان داستانو تعریف کن و بریم. »
« بارها به کازینوها و مراکزگ ردهم آئي سران مافیا هجوم می بره، عده زیادی از اونارو از پاد ر میاره. غافل از این که با قهرمان بازی فردی، از پس یه گروه خوب خورده و بارشو بسته و تو رگ و ریشه همه چی ریشه دونده و یه لشگر جیره خور واسه خودش دست و پا کرده، نمیتونه ور بیاد و سر آخر، تو یه غافلگیری کشته میشه. فلسفه ی داستان فیلمم، میخوادهمینوبگه وخوبم ازپسش براومده، میگه باقهرمان بازی انفرادی، غیراز پراکندن خشونت، کاری از پیش نمیره و هیچ چی عوض نمیشه. »
« همه چی حرف نداشت، سوژه، فرم و چارچوب کار، سمبل ها و اشاره ها و نورپردازی های به جا و به موقع، دیالوگها و مضمون حرفها، مخصوصا بازی کاراکتر اول، الن دلون دیوونه کننده بود. اصولا سینمای فرانسه تو سینمای اروپا، معروف به سینمای روشنفکریه، این فیلمم یکی از هموناست. سینمای فرانسه، حتی گانگستریها و کمدیهاشم حرف داره، بعد از بیرون اومدن از سینما، یه شبانه روز، آدمو وادار میکنه مطالبو توذهنش مرورکنه، ذهنشوکندکاو کنه ودرباره هر صحنه و سکانس، کلی چند و چون بیاره...»
« باز انگار مثل خیلی وقتا، جای پارک ماشینو گم کرده ام، بقیه شو بگذار واسه یه مجلس دیگه، انگار داریم از فیات قراضه ی مفت گرونم ردمی شیم، اونهاش، توخم اون کوچه پارکش کرده م. بریم سوار شیم، اگه وسط راه نگذاردمون، بریم خونه مهندس...»
« مهندس کجابودم! یه دیپلمه ی ریاضیم، پنج ماه دوره ی فنی دیده م وتواداره کل فنی استخدام شده م. »
« به منم تواداره میگن دکتر، کجام دکتره؟ خیال کردی همکارای دیگه ت که مهندس مهندس به آقادائیشون می بندن، واقعامهندسن؟ چندباری که به عنوان مامورفنی باهم رفتیم بازدیدمحل، خط ربط وطرحاوکروکیائی که اززمین ومحل بازدیدکشیدی، ازتموم مثلامهندسائی که بامن میان، خوش فرم ودلچسب تربه نظرم رسید...»
« ازمهندس مهندس به خیکم بستن دلخورمی شم، همون عنوان آلن دلونو که بچه هاتودبیرستان بهم دادن، خوش تردارم. »
« تو پنج شیش ماهی که تواداره استخدام شدی، خیلی اززناودختراچشماشون دنبالته، توتورشون نیفتی. زن اداری به دردخورنیست. اول زبون بازی می کنن، قربون صدقه میرن، خالی بندیای زیادی تحویلت میدن، روخرمرادسوارکه شدن، دمارازروزگارت درمیارن ودودمانتو بادمیدن. هفته ی پیش یکی ازرفقاوهمکارای جوونم، شیش ماه ازازدواجش بایکی ازهمین لکاته هانگذشته، جوری ازدستش به تنگ اومد که توحموم خودشو حلقه آویزکرد. حواست باشه. »
« پیش خودمون بمونه، تواداره وخونه وپیش پدروبرادرام، لب ترنکنی. غیرمادرم، هیچکدومشون نمیدونن، بایه دختردیپلمه ی دبیرستان انوشیروان دادگر، ریختیم روهم، اختیارازدستمون دررفت وآبستن شد. اگه دیرمی جنبیدیم، گندش درمیمومد، یواشکی مادرموفرستادم خواستگاری وشیرینی خوردیم. ماه دیگه جشن عقدوعروسی داریم والفاحه! خیالاتت ازاین بابت راحت واصلانگران نباش.
بریم خونه که چی بشه؟ فردام جمعه وازاداره خبری نیست، میتونیم تالنگ ظهربخوابیم.»
« مثلارفتن خونه چی ایرادی داره ؟ »
« خودت مدتیه شاهدی، مادرم آتیش منقل روعمل میاره ومیگذاره تواطاق بزرگه، جلوی بابام، اونم سهمیه هرروزه شومیکشه ونطقش گل میکنه، داستاناشوازنایب حسین کاشی شروع میکنه وباکودتاوشکست نهضت مصدق خاتمه میده، چارتابست که می کشه، سینه ش میشه دریای داستان وسرگذشت گوئی. چارتابرادرارومیشونه دورخودش وهی تعریف میکنه. »
« اتفاقابابات نفس گرمی داره، من عاشق شنفتن داستانگوئیای عالیشم. »
« یه دفعه، دوفعه، یه ماه، دوماه، یه سال، دوسال. ازبچگیم داستاناشوشنفته م وبازهی شنفته م. دیگه واسه م جذاتبیت نداره، خلقموتنگ میکنه، بریم آقارضاسهیلا، شامی بخوریم ویه لبی ترکنیم. »
« اینم یه میزتوگوشه دنج کافه ی آقارضاسیهلاتولاله زارنوتهرون خودمون. حالابفرماچی میل میفرمائی؟ »
« همون خوراک ماهیچه وکنیاک میکده ی هفته ی پیش خیلی چسبید و معرکه بود.»
« همونی که گفتی، آورد. اول باشکم خالی استکانای کنیاک میکده روبریم بالاکه حسابی گرممون کنه. ..»
« تواداره استخدام که شدم، باپدرت تودفتراموراداری بودیم. تویادگرفتن چم وخم کارای اداری خیلی کمکم کردوحسابی راهم انداخت. گاهی فکری می شدودست ودلش به هیچ کاری نمی گرفت. نمیدونم چش می شد، ازهمه کس وهمه چیزدنیاومافیهامی برید، واردعوالم دیگری می شد. گاهی، بی مقدمه ازاداره بیرون میزد. شیش ماه ازهمکاریمون نگذشته، کاراداری روول کردوبرادربزرکتوجای خودش، پشت میزاداره نشوندوخونه نشین شد، بعدم پناه بردبه تریاک ودودودم. ازاین قضیه سردرنمیارم. آدمی که ظاهراچیزی کم نداره، یه زن نجیب وبه چشم خواهری، به این قشنگی داره، چارتاپسر درحال تحصیل وتحصیل کرده داره، خونه شخصی وکاروحقوق اداری کافی داره، واسه چی بایداینجورپراکنده احوال وپریشون باشه؟ مونده م مات ومتحیر. میتونی دلیل شوبهم بگی ویه کم روشنم کنی؟ »
« پدرم سالای آزگارتوشهرستان خودمون واسه خودش وزنه ای بود. سرپرشروشوری داشت. نماینده تام وتموم مصدق توشهرستان ومناطق اطرافش بود. بایه عده ازدوستاش، نهضت مصدق رورهبری واداره می کرد. تموم وجودشووقف نهضت کرده بود، سراپاش امیدواری ونویدفردای بهتر بود. کاخای آرزوی زیادی توذهنش داشت. شکست نهضت؟ اصلاوابداباورنداشت. هرهفته وهرماه مردم رودورخودش جمع میکرد، وسط جماعت، میرفت بالای کرسیچه وتموم گفته های مصدق یابه گفته ی خودش، رهبررو، باآب وتاب وتموم وجودش، توسخنرانیاش، می گفت ونقل قول می کرد...»
« خیلیامثل پدرتوبودن وبعدازشکست نهصت مصدق، صبورترشدن، زندگیشونودنبال کردن و منتظرفرصت بعدی شدن. یه عده ابن الوقتم دست بوس اعلیحضرت شدن وبه لفت ولیس رسیدن وبارشونوبستن، پدرتوواسه چی به این پوچ گرائی رسید؟ »
« پدرم تموم وجودوهستی شوتوداوقمارنهضت مصدق گذاشته بودوتواین راه، سر ازپا نمی شناخت، شکست نهضت تودنیای ذهنیاتش، اصلاوابداجائی نداشت. کودتاشدونهضت مصدق شکست که خورد، پدرم ریشه کن وهاج واج شد. خودرامرده ی متحرکی دیدوزیرفشاریاس وناامیدی وافسردگی خردشد. پناه بردبه تریاک ودودودمی که خودت هرشب شاهدش هستی. »
« یادش بخیر، هرروزصبح پشت میزش که می نشست، این بیت اولین حال واحوالش بود، باهمکارا:
« روزمافرداست، فرداروشن است...



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد