logo





هاروکی موراکام

اول شخص مفرد

ترجمه علی اصغر راشدان

جمعه ۱۰ تير ۱۴۰۱ - ۰۱ ژوييه ۲۰۲۲

new/haruki-murakami1.jpg
Haruki Murakami
First Person Singular
همیشه وبه سختی کت و شلوار می پوشم. احتمالا، حداکثر دو یا سه بار در سال، ندرتا موقعیت‌هائی هست که نیاز به پوشیدن لباس رسمی داشته باشم. ممکن است به مناسبت هائی، هرازگاه لباس رسمی بپوشم، اما کراوات نمیزنم یا کفش چرمی نمی پوشم. این یک تیپ زندگی است که برای خود برگزیده ام، روی این حساب، همه چیز به همین ترتیب پیش رفته است.
اماگاهی اوقات، حتی وقتی این کارلزومی ندارد، تصمیم میگیرم کت شلوار بپوشم وکراوات بزنم. چرا؟ کمدلباسم رابازوبررسی میکنم که چه نوع لباسی آنجا هست ( بایداین کاررابکنم، درغیراینصورت، نمیدانم چه نوع لباسهائی دارم ). تمام کت شلوارهائی که دارم، به ندرت پاره میشوند، پیراهن هاوکراوتهائی که هنوز نوبه نظرمیرسند، توکیسه های لباس پلاستیکی خشک شوئی هستند، بدون هیچ نشانه ای که هیچوقت مورداستفاده قرارگرفته باشند. ازلباس هامعذرت خواهی می کنم ومی پوشم شان تاببینم چه شکلی به نظرمیرسند. انواع کراواتهاراباگره های متفاوت، امتحان میکنم تابدانم هنوزگره زدن کراوات یادم هست - از جمله ایجاد گودی مناسب. تنهازمانی که تمام این کارهارامی کنم، وقتی است که توی خانه تنهاهستم. اگرکس دیگری درخانه باشد، مجبورم توضیح دهم که چه کارمی کنم.
یک مرتبه درپوشیدن لباس، گرفتاردردسرشدم، به نظرم رسیدبررسی وپیدا کردن وپوشیدن لباس مناسب، وقت تلف کردن است، روی این حساب، مدتی بررسی و لباس پوشیدن به آن شکل رارهاکردم.
باکت شلواروکراوات، دراطراف شهربه گردش می پردازم وحس خوبی دارم. درگیراحساسی میشوم که حتی حالت چهره و راه رفتنم راهم تغییر می دهد. این قضیه احساسی فرحبخش دارد، انگارموقتااززندگی روزانه فاصله گرفته ام. بعداز حول حوش یک ساعت گشت وگذر، این تازگی می پژمرد. ازپوشیدن کت شلواروزدن کراوات، خسته می شوم، کراوات شروع میکندبه خاراندن وفشارآوردن، انگارخفه ام می کند. کفش های چرمی، محکم به کف پیاده‌رو برخوردوصدائی بلندایجادمی کنند. رواین حساب برمی گردم خانه، کفش های چرمی رادرمیاورم، کت شلواررامی کنم وکراوات رابازمیکنم، همه رابایک شلواروپیرهن کهنه ی ورزشی عوض میکنم. روی مبل میفتم واحساس آرامش وصلح می کنم. یک ساعت کوتاه مراسم مخفیانه ی من به کلی بی خانمان، ازاین قراراست – حداقل مقوله ای نیست که درباره اش احساس گناه کنم.

. . .

بازآن روزدرخانه تنهابودم. خانمم رفته بودبیرون غذای چینی بخورد. من هیچوقت غذای چینی نمیخورم (فکرمیکنم به بعضی ازچاشنی هائی که استفاده می کنند، حساسیت دارم )، روی این حساب، خانمم هروقت اشتهای شدیددارد، بایک دوست دخترنزدیکش میرود.
بعدازشامی سبک، یک آلبوم قدیمی جان میشل راگذاشتم، این آلبوم را دوست دارم. درصندلی مخصوص مطالعه ام، فرورفتم وبه خواندن یک داستان رازآمیزپرداختم. داستان ازآخرین نوشته های یکی ازنویسندگان موردعلاقه ام بود. به دلایلی، نتوانستم درجایم مستقرشوم، نتوانستم روموزیک وکتاب، تمرکزکنم. تصمیم گرفتم فیلمی که ضبط کرده بودم راتماشاکنم، فیلمی که می خواستم ببینم راپیدانکردم. بعضی روزهاانگاروقت اضافی روی دستهایت مانده داری وسعی میکنی تصمیم بگیری که چه کارش بکنی، بامقوله ای نمیتوانی کناربیائی. بایدکارهائی بوده باشدکه می خواسته ام انجام دهم...همانطورکه بی هدف دراطراف اطاق قدم میزدم، ایده ای به ذهنم هجوم آورد:
«تواین سن وسال، ازاین لباس استفاده نکرده م، روچه اصلی این کارونکنم؟»
کت شلوارپل اسمیت راروی تختخواب ولومیکنم ( کت شلواری بدون نیاز، خریده وتنهادوباراستفاده کرده بودم ). یک پیرهن وکراوات بیرون آوردم که باکت شلوارجورمی آمدند. یک پیرهن تیره ی روشن، بایقه ی متداول ویک کراوات ارمنجیلوزگنا،بایک الگوی پیزلی استادانه که ازفرودگاه رم خریده بودم. جلوی آینه ی قدنماایستادم وبررسی کردم که ببینم چطوربه نظرمیرسم. بدنبود، قضیه راخاتمه دادم. سرآخروبه طورمشخص، هیچ ایرادی درلباس نبود.
درآن روزخاص، روبه روی آینه که ایستادم، احساسی ناراحت کننده برمن غالب شد، یک درهم پیچیدگی ازپشیمانی. پشیمانی؟ چگونه بایداین قضیه راتوجیه کنم؟ ...به این شکل مجسم کردم: فردی ازاین که با زندگی دوباره زینت داده شده، آگاهانه احساس گناه می کندوراهش راادامه میدهد. این امرممکن است غیر قانونی نباشد، اماارائه اطلاعات نادرست است که مسائل اخلاقی زیادی را تشدیدمی کند. میدانی این مقوله اشتباهست و حاصلش نتیجه خوبی نخواهد بود، بااینحال، کاری ازدستت برنمی آید. نوع خاصی ازناراحتی وجودداردکه آن نوع اقدامات رابه وجودمی آورد. من فقط این مقوله رامجسم می کنم، این قضیه ممکن است شبیه احساس مردهائی باشدکه درخفا، شبیه زنهالباس می پوشند.
عجیب است که بایداین شیوه احساس راداشته باشم. تاحال حاضر، سالهای پابه سن گذاشته ی سربلندی داشته ام. به خاطرآنچه داشته ام، به موقع، مالیاتش راپرداخته ام، هرگزپاروی قانون نگذاشته ام، غیرازچندبلیط ترافیک واین که احتمالا بافرهنگ ترین شخص این دوراطراف نیستم، به اندازه ی کافی تصفیه شده هستم. حتی میدانم چه کسی مسن تربود - بارتوک یااستراوینسکی. ( شک دارم که چندنفری ازمردم دیگربدانند. )و این لباسهاکه پوشیده ام، اقلامی هستند که باپرداخت ازدرآمدحاصل ازکارروزانه ی قانونیم ام، خریده ام. یاحداقل غیرقانونی نیست. هیچ مقوله ای نبودکه کسی بتواندبه خاطرش سرزنشم کند. اوکی – پس دلیل این احساس گناه آگاهانه چیست؟ چرا این احساس عصبانیت؟از نظر اخلاقی، مقوله یست اشتباه؟
باخود گفتم: خب، هرکسی روزهای آنچنانی دارد. فکرمیکنم حتی « دیاگو راینهارت هم شبهائی، یک یادو اکوردکرختی، داشته ونیکی لاودابعضی بعدازظهرها داشته که تعویض دنده را خراب کرده. روی این حساب، تصمیم گرفتم دیگردرباره ی این مقوله، عمیق فکرنکنم. خودراباکت و شلوار و کراوات آراستم، پاهایم لیزخوردند تویک جفت کفش چرمی کوردوان وبیرون زدم. بایدازدل وروده هام پیروی می کردم، درخانه میماندم وتلویزیون تماشامی کردم، این مقوله ای بودکه تنها بعد به واقعیتش پی بردم.

یک سرشب بهاری خوشایندبود، ماهی درخشان کامل درآسمان آویخته بودوجوانه های جوان تازه، روی درختهاپیدامی شدند. هوائی کامل، برای یک قدم زدن. مدتی دردوراطراف قدم زدم، بعدتعصمیم گرفتم درباری بایستم وکوکتیلی بنوشم. نه بارنزدیک خانه که اغلب میرفتم، یک بارکوچک، درفاصله ای دورترکه قبلاهیچوقت نرفته بودم. اگرمیرفتم بارمعمولیم، اطمینان نداشتم که مسئول بار سئوال پیچم نکند:
« واسه چی امروزباکت شلواروکراوات؟ بیرون آمدن کاملاغیرمعمول، واسه شما،اینطور نیست؟ »
توضیح دادن دلیلش، برایم خیلی مشکل بود. منظورم این است که دلیلی نداشت که بااین مقوله شروع شود.
هنوزسرشب بود، رفتم تویک بارپائین وهم سطح زیرزمین. تنهامشتریهایش دومردحول حوش چهل ساله، کناریک میز، رودرروی هم نشتسه بودند، کارکنان شرکت، بین راهشان، ازمحل کاربه خانه، دیدن لباسهای تیره وکراواتهای قابل فراموشی، نشانه ی این مقوله بود. هردونفرخودراروبه جلوتکیه داده وسرهارانزدیک هم گرفته، باصدائی پائین، درموردچیزی بگومگوداشتند. یک کپه چیز، به نوعی شبیه مدارک، روی میزبود. متوجه شدم، احتمالابایددرموردمعامله گری یاپیش بینی نتایج مسابقه اسب دوانی دیگری باشند. درهرصورت، هیچ ربطی بامن نداشت. دوراز آنها، کنارپیشخوان بارنشستم، چارپایه ای، بابهترین روشنائی، انتخاب کردم. برنامه داشتم مطالعه کنم، به مسئول میانه سال بار، یک ودکای دریک لقمه ی پاپیون پیچیده شده، سفارش دادم.
درمدتی کوتاه، یک بچه نوشابه، باکاغذزیرلیوان، جلوم گذاشته شدورمان معمائی راازجیبم بیرون کشیدم ومطالعه ام رادنبال کردم. حول حوش یک سوم راه راداشتم که به پایان برسم. همانطورکه گفتم، نویسنده اش فردی است که حسابی طرفدارش هستم، اما متاسفانه طرح این تازه ترین کتاب، باب مذاقم ازکاردرنیامد. درراس همه ی امورودرنیمه راه، مسیرچگونگی آشنائی شخصیت هارابایکدیگرگم کردم. بخشی برپایه ی وظیفه وبخشی طبق عادت، درهرصورت مطالعه راادامه دادم. کتابی که خواندنش راشروع کرده ام، هیچوقت نیمه خوانده رهانکرده ام. همیشه امیدواربوده ام که دربخش پایانی، مقداری توسعه چیدمان ایجادمیشود، شانس این مقوله خیلی اندک است.
ودکاجیملتم راآهسته مزمزه کردم وبیست وپنج صفحه ی دیگر، درمطالعه کتاب، پیش رفتم. گرچه، به خاطربعضی دلایل، هنوزنمیتوانستم روکارتمرکزکنم. این قضیه آسان نبود، چراکه داستان بهترین چیدمان رانداشت. شبیه بارپرسروصدانبود. ( موزیک پسزمینه ملایم ونورپردازی خوب، تقریبافضای کاملی برای لذت بردن از مطالعه کتاب نبود ). فکرمیکنم به خاطرآن حس مبهم ناراحتی که احساس می کرده ام، بوده، یک چیزی درست سرجای خودش نبود، اندکی خارج ازروال بود، انگار محتویات با ظرف همخوان نبودوتمامیتش ازمیان رفته بود. هرازگاه گرفتارآن احساس می شوم.
پشت باریک قفسه بودبایک ردیف بطری های برانگیزنده. پشت یک آینه قدنمای بزرگ بودکه من درآن منعکس بودم. مدتی درآینه خیره شدم وهمانطورکه احتمالا انتظاردارید، انعکاس من هم به بیرون خیره شد. فکری ناگهانی به ذهنم هجوم آوردکه درجائی از یک دوره زندگیم، چرخشی اشتباه زده م. مدت بیشتری که به تصویر تزئین شده باکت شلواروکراواتم خیره شدم، این حس شدید ترشد. هرچه بیشتربه تصویرم خیره شدم، کمترشبیه من به نظرمیرسیدو بیشتر شبیه کسی می شدکه قبلاهرگزندیده بودم. درخوداندیشیدم : اگر شبیه من نیست، پس شبیه کیست؟
بازمجسم کردم، همانطورکه این قضیه دربیشترمردم واقعیت دارد، من هم شماری ازنقاط عطف رادرزندگیم تجربه کرده ام، چپ یاراست، کجامیتوانم بروم؟ هرزمان یکی راانتخاب میکنم، راست، چپ. ( گاهی وقتهادلایل روشنی بودند، امابیشتراوقات نبودند. همیشه، شبیه آن که انتخاب می کردم نبود، بیشترخودش بودکه من راانتخاب میکرد ). حالامن آنجابودم، یک اول شخص مفرد. اگرجهت متفاوتی رابرگزیده بودم، بیشترمشابه نبودن من درآنجابود. اماباتمام این تفاصیل – اوکه درآینه است، کیست؟


لحظه ای کتابم رابستم، بیرون ازاینه رانگاه کردم وچندنفس عمیق کشیدم.
بارپرمی شد. خانمی طرف راستم، بافاصله ی دوچارپایه ی خالی، نشسته بود. یک کوکتیل سبزکمرنگ می نوشید، اطلاع نداشتم چه نامیده می شود. تنهابه نظرمیرسید، یااحتمالامنتظردوستی بودکه پیدایش شود. وانمودبه مطالعه وتوی آینه بررسیش کردم. جوان نبود، حول حوش پنجاه بود. به نظرنمیرسیدسعی کنداز سنش جوانتربه نظربرسد. بااعتمادبه نفس به نظرمیرسید. ریزنقش وباریک اندام بود، گیس هایش به قاعده کوتاه شده بودند. لباسهایش حسابی شیک بودند- لباسی نواری باموادی نرم، به نظرمیرسید، باژاکت کشمیری بژ. سیمائی بازیبائی خاصی نداشت، امادرکل، ظرافتی خاص درخودداشت. زمانی که زن جوانی بوده، بایدقابل توجه بوده باشد. احتمالامردها همیشه باهاش معاشقه میکرده اند. میتوانستم حس کنم که درهر حال، خاطرات آن روزهارابه شیوه ی خود، نگاه داشته است.
مسئول بارراصدازدم، یک ودکاجیملت دوم سفارش دادم، چندبادام هندی خوردم وبرگشتم به مطالعه. هرازگاه گره کراواتم رالمس وبررسی می کردم تامطمئن شوم هنوزبه تمیزی بسته شده است.
حول حوش پانزده دقیقه بعد، خانم روی چارپایه ی کنارم نشسته بود. بارشلوغ می شدوخانم طرف من می خزیدتابه مشتریهای تازه رسیده، جادهد. حالامطمئن بودم که تنهاست. زیرنورپردازی توکار، آنقدرمطالعه کردم که تنهاچندصفحه به آخرمانده، داشتم. هنوزداستان نشانه هائی ازجمع وجورکردن نشان نمیداد.
زن ناگهان گفت « معذرت میخوام. »
سرم رابلندونگاهش کردم.
« انگارخیلی توکتابت فرورفتی، فکرمی کنم اجازه بدی سئوالی بکنم؟ »
چنان زن ریزنقش، صدائی آرام وعمیق داشت. نه صدایی سرد، مطمئناصدائی نبودکه طنینی دوستانه یادعوت کننده داشته باشد.
گفتم « البته، این کتاب طلسم کننده یاچیزی دیگرنیست. »
نشانه ای توی رمان گذاشتم وبستمش.
پرسید « کارهائی شبیه آن کردن، چقدرلذتبخش است ؟ »
نتوانستم درک کنم منظورش چیست. چرخیدم که صورتم درجهت اوباشد. به خاطرنیاودم که قبلاهیچوقت دیده باشمش. دربه خاطرآوردن چهره هاخیلی مهم نیستم، انصافامطمئن بودم هیچوقت هم راملاقات نکردیم. ازآن نوع زنهابودکه اگردیداری داشتیم، حتمابه خاطرمی آوردم.
تکرارکردم « چیزائی شبیه آن ؟ »
« لباس رسمی پوشیده، تنهاتویک بار، نوشیدن ودکاجیملت، درسکوت، تومطالعه فرورفتن. »
مثل قبل، هنوزنمیدانستم سعی میکندچه چیزی به من بگوید، گرچه توانستم نوعی بدخواهی ودشمنی رادرطنین صدایش حس کنم. خیره نگاهش کردم ومنتظرشدم ادامه دهد. صورتش به طورعجیبی ناگویابود. انگارتصمیم داشت هرحرکت روی صورتش رامنتفی کند. مدتی طولانی ساکت بود. بایدبگویم، حدودیک دقیقه.
به خاطرشکستن سکوت، گفتم « یه ودکاجیملت. »
« توچی گفتی؟ »
« این یه جیملت نیست، یه ودکاجیملته. »
احتمالا، اشاره ای به هدف، اماتفاوتی دربین بود.
خنده ی ملایمی تحویل وسرش راتکان جمع وجوری داد، انگارحشره ی کوچکی که دوراطرافش وزوزمیکردرادورکند.
« باشه، فکرمیکنی همه اینا فوق العاده ست؟ شهری، شیک، هوشمندوهمه؟»
احتمالابایدصورتحسابم رامی پرداختم ودراولین فرصت که میتوانستم، آنجاراترک کنم. درموقعیتی شبیه آن، بهترین عکس العمل بود. خانم، به دلایلی، مقدمه ی مبارزه ای رامی چیدوبه چالشم می کشید. چه عاملی واداربه این کارش میکرد، هیچ اطلاعی نداشتم. احتمالاحالتی ناجورداشت، یادرغیراینصورت، چیزی درمورد من، به راهی اشتباه می کشانیدش، اعصابش رامغشوش وعصبیش میکرد. شانس برآمدن هرچیزخوب ازبرخوردبا همچین کسی، نزدیک به صفر بود. عاقلانه ترین انتخاب، این بودکه موءدبانه عذرخواهی کنم، بخندم وبلندشوم ( خنده اختیاری بود)، صورتحسابم راباسرعت بپردازم وتاهرفاصله ای که میتوانم، دورشوم. برای نرفتم، نتوانستم به هیچ دلیل دیگری فکر کنم. ازتیپ هائی نیستم که نمیتوانند درمقابل شکست بایستند. وقتی عدالت درآن نمی بینم، دوست ندارم مبارزه کنم. بیشتر به عقب نشینی راهبردی و خاموش علاقمندم.
به هر دلیلی، این کاری نبودکه کردم. چیزی متوقفم کرد، احتمالاکنجکاوی،
جرات به خرج دادم، گفتم « معذرت میخوام، ماآشناهستیم؟ »
چشمهایش راتنگ کردوطوری عجیب، به من خیره شد. چروکهای نزدیک چشمهایش عمیق شدند.
گفت « آشنا؟ »
گیلاس کوکتیلش رابرداشت (اگرحافظه ام یاری دهد، این سومین نوشیدنیش بود. )وازهرچه درگیلاس بود، لبی ترکرد – چه بود؟ نمیدانستم.
گفت « آشنا؟ چطورتوبه اون کلمه رسیدی؟ »
یک باردیگر حافظه ام رابررسی کردم. زن راجائی ملاقات کرده بودم؟ جواب منفی بود. به طورحتم، باراول بودکه چشمهایم به او می افتاد. »
گفتم « فکرمیکنم احتمالامن روباکس دیگه اشتباه گرفتی. »
صدایم به طورعجیبی صاف وتهی ازبیان بود. حتی آهنگ صدای من راهم نداشت.
کمرنگ وسرد، خندید « اینه چیزی که باهاش ادامه میدی؟ »
گیلاس باریک کوکتیل باکارات رابرگرداندپائین وروپیشخوان مشتری، جلوی خودگذاشت، گفت:
« اون یه کت شلواردوست داشتنیه، گرچه روتن تو، خوب به نظرنمیرسه. انگار لباسای امانتی می پوشی. اون کراوات – دقیقابه اون کت شلوارنمیاد. یه کم فاصله داره. کراوات ایتالیائیه، میخوابگم کت شلوارساخت انگلیسه. »
حتماخیلی درباره لباسامیدونی. » «
« خیلی درباره ی لباسامیدونم؟ »
به نظررسیدکمی عقب کشیده. لب هایش کمی از هم باز شدندونگاهی خیره به من انداخت:
« توواقعالازم داری چیزی که بدون گفتنم انجام میشه روبگی؟ »
بدون گفتن انجام میشود؟
به خاطرافرادی که درصنعت پوشاک می شناختم، ذهنم راکندوکاوکردم. فقط یک مشت آدم راشناختم، تمامشان مردبودند. هیچ یک ازآنهاحسی رابرنمی انگیخت.
چرابدون گفتن ادامه می یابد؟
ازذهنم گذشت برایش توضیح دهم چراامشب این کت شلوارراپوشیدم واین کراوات رازدم، امابه بهترازآن فکرکردم. توضیح دادنش، حالت تهاجمی ئي که ظاهرا درگیرش بود راصمیمانه ترنمی کرد. درواقع احتمالانتیجه ی عکس داشت وتنها ریختن نفت روی چیزی بودکه شعله های عصبانیت به نظرمیرسید.
آخرین قطرهای ودکاجیملتم رانوشیدم وبی صداازروچارپایه رفتم پائین. برای پایان دادن به بگومگو، این تنهاشانسم به نظرمیرسید.
گفت « فکرمی کنم، احتمالابامن آشنانیستی. »
سرم راتکان دادم، درست می گفت. حرفش راادامه داد:
« گرچه یه بارهم روملاقات کردیم، امانه مستقیم. زیادحرف نزدیم، رواین حساب، فکرکنم توواقعابامن آشنانیستی. توطبق معمول، خیلی باچیزای دیگه مشغول بودی. »
طبق معمول؟
باطنینی کاملامحکم، گفت « این دوست نزدیک تو – بایدبگم، این شخصی که عادت داشت دوست نزدیک توباشه – ازتوکاملاناراحته، منم به اندازه ی اون، ازت ناراحتم. توبایدبدونی درباره ی چی حرف میزنم وفکرمیکنم. درباره حادثه ای که سه سال پیش، توساحل اتفاق افتاد. درباره ی یه کاروحشتناک وزشت که توکردی. توبایدشرمنده ی خودت باشی. »
کافی بود. نتهاچندصفحه ناخوانده مانده بود، کتابم راجمع کردم وتوی جیب کتم فشردم. فکرم خیلی باتمام کردنش فاصله داشت.

باسرعت صورتحسابم راباپول نقد، پرداختم وازبارخارج شدم. زن هیچ چیز بیشتری نگفت، همانطورکه فرارمیکردم، باچشمهای ثابتش روی من، تعقیبم میکرد. هیچوقت، یک بارهم برنگشتم پشت سرم رانگاه کنم، تادربیرون دیدن خود، هنوز نگاه شدیداخیره شده اش راروی پشتم حس میکردم. آن احساس، شبیه ضربه خوردن بایک سوزن تیزبلند، توی پارچه ی ظریف کت شلوارپل اسمیتم نفوذکردتایک جای عمیق شلاق روی پشتم به وجودآورد.
بایدچگونه رفتارمیکردم؟ ازاومی پرسیدم:
« تواین دنیا، تودرباره ی چی حرف میزنی؟ »
ومیخواستم درباره خودش توضیح دهد؟ چیزی که گفته بود، فوق العاده نامنصفانه به من ضربه زد، مقوله ای که هیچ نوع خاطره ای ازآن نداشتم.
امابه نوعی نتوانستم، چرانتوانستم؟ فکرمی کنم ترسیده بودم. ترس ازشناخته شدن بوسیله آن دیگری، منی که واقعامن نبوده، سه سال قبل، درساحل یک جایی، وحشتناکترین تجاوزرانسبت به یک زن، ترتیب داده، کسی که احتمالامن نمی شناختم. ترس ازبیرون کشیدنش توی روشنایی، چیزی دردرون من، چیزی کاملاناشناخته، برای من. به جای رودرروی قضیه شدن، درسکوت بلندشدن ازروی چارپایه وراهی بیرون شدن رابرگزیدم، درتمام مدت، تسلیم شدن در برابر سیلی از آنچه من فقط می توانستم به عنوان اتهامات بی اساس ببینم.
کاردرستی کردم؟ اگردوباره حادثه ای مشابه برایم اتفاق می افتاد، همان کاررامی کردم؟
این ساحل که زن یادآوری کرد – میتوانست کجاباشد؟ کلمه زنگ عجیبی در خودداشت. کناراقیانوس بود؟ یک دریا، یک رودخانه؟یاجائی دیگر، مجموعه عجیب و غریبی ازآب؟ سه سال قبل، من نزدیک اندام آبی مقیاس ناپذیربودم؟ نتوانستم به خاطرآورم. حتی نتوانستم بفهمم سه سال پیش کی ظاهروناپدیدشده. تمام چیز هائی که زن گفت، خیلی خاص وهمزمان سمبلیک به نظر می رسید. بخشهائی روشن بودند، درحالی که درکل، متمرکزنبود. همین ناهماهنگی اعصابم رادرهم ریخت.
به هرحال، تمامی قضیه، مزه ی بدی دردهانم جاگذاشت. سعی کردم آن رافرو دهم، نتوانستم، سعی کردم تفش کنم بیرون، قادربه این کارهم نبودم. خواستم عصبانی، صاف وساده شوم. دلیلی وجودنداشت که آن نوع تجربه ی مضحک را تحمل کنم. شیوه ای که زن تهدیدم کرد، کاملانامنصفانه بود. تاآن لحظه، یک شب خیلی خوشایندوآرام بهاری بود، به اندازه ی کافی عجیب این که نمیتوانستم هیچ عصبانیتی راکنترل کنم. چراکه درآن لحظه، موجی ازسرگشتگی وگاوگیجه گرفتگی سراپایم رادرخودپوشاند، هرحس منطقی راجاروکشیدوباخودبرد.

. . .

روبلندپله هاوبیرون ساختمان که رسیدم، دیگربهارنبودوماه ازآسمان ناپدیدشده بود. این دیگرخیابانی نبودکه می شناختم. ردیف درخت های خیابان راقبلاهیچوقت آنطورندیده بودم. مارهای کلفت لزج، شبیه زیور آلات زنده، خودرا محکم دور تنه ی درخت ها می پیچیدند. خودرابه پوست درخت که می‌مالیدند، فلس‌هایشان به خشکی، خش خش میکرد. پیاده روتاعمق مچ پا، پوشیده درخاکستری سفیدرنگ بودومردهاوزنهائی بی چهره، درامتداد، قدم میزدندونفسی مایل به زرد و گوگردی را از اعماق گلویشان بیرون میدادند. هواسردگزنده وتقریبایخ زننده بود. لبگردان کتم رابالازدم.
زن گفت « توبایدازخودت شرمنده باشی!...»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

آخرین داستان از مجموعه داستان اول شخص مفرد
آخرین کتاب هاروکی موراکامی
ترجمه شده ی بدون سانسور و آماده ی چاپ.





نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد