logo





به یاد عباس حجری

به یاد آریم آن هائی را که شرف و غرور زندان بودند و در تابستان سال ۶۷ رذیلانه به چوبه های دار سپرده شدند. به یاد آریم عباس حجری را، بزرگمردی را که نا مش ژان والژن بود!

چهار شنبه ۱۸ شهريور ۱۳۸۸ - ۰۹ سپتامبر ۲۰۰۹

هدایت سلطان زاده

abbas-hajari.jpg
می خواهم بگویم که چه ا ندوهناکیم
برای چشمان سیاه و لب های خون چکان۱
هنگامی که آخرین کلا متان سرودی ناتمام برلب بود.

تصویر جوانی اش شبیه گریگوری پک در برف های کلیمانجارو بود. هنگام دستگیری، سروان جوان ارتش بود. خوش اندام و خوش چهره، که بی تردید، زیباترین دختران جهان را می توانست دلشیفته خود کند. وقتی دور حیاط زندان قدم می زد، گوئی در بلندی های غرور انسانی گام برمی دارد. سال های طولانی زندان، بر استواری کوهوار هر چه بیشتر او افزوده بود. عصر ها با یک روب دوشامبر و معمولا همراه یکی از دوستان خود حول آلاچیقی از تاک انگور و باغچه کوچکی از گل های تابستانی بر حاشیه حیاط زندان قدم می زد. شب هنگام، عطر تند گل مریم و محبوبه های شب و چراغ کوچک روشن در داخل آلاچیق، احساس در زندان بودن را از یاد آدم می برد. در آن زمان، هیجده سال از زندانی شدن او و دیگر دوستا نش می گذشت. آن ها آخرین بازمانده های افسران حزب توده بودند که بعد از کودتای ۲۸ مرداد و لو رفتن سازمان نظامی دستگیر شده بودند.
نسل ما تقریبا آشنائی چندانی با گذشته سیاسی کشور نداشت. بسیاری از ما اطلاعی مبهم از بودن آنان در زندان داشت. بعضی ها می گفتند که اسم آنان را از رادیو پیک ایران شنیده اند. امکان یافتن چنین اطلاعاتی نیز بسیار محدود بود. اولین اطلاعات من از افسران حزب توده، از طریق " کتاب سیاه کمونیسم " سرلشکر بختیار، رئیس سازمان امنیت بود که در زندان قزل قلعه خوانده بودم. برای یافتن تصویری نزدیک به حقیقفت، باید بسیاری از داده های منفی کتاب را در ذهن خود وارونه می کردم. تازه، نام تک تک افراد را نیز به خاطر نداشتم. من شخصا نمی دانستم که کسانی این چنین زمان طولانی در زندان هستند. صفر خان نیز ۲۴ سال بود که بعد از سرکوب جنبش فرقه دموکرات در آذربایجان در زندان به سر م یبرد و بعد از باز گشت از تبعید از زندان براز جان، دوباره در زندان قصر به هم رسیده بودند. سن من تقریبا هم سن طول زندان صفر خان بود. هنگام دستگیری عباس آقا نیز من احتمالا شش و یا هفت سال بیشتر نداشتم.
مارا تازه با دو اتوبوس از زندان قزل حصار به قصر منتقل کرده بودند. تعداد ما پنجاه نفر بود. گذر از خیابان ها و دیدن اتوبوس های دو طبقه و عبور مرور مردم در کوچه و خیابان، ما را یاد روزهای آزاد خود در بیرون می انداخت. تا قبل از زندان قزل قلعه، تعداد معدودی از ماها همدیگر را می شناخت. بنا بود که ما را بین دوبند سه و چهار تقسیم بکنند. وقتی ما را دم بند چهار زندان قصر آوردند، همهمه زیر لبی در بین صف ماها پیچیده بود که توی این بند افسران قدیمی حزب توده هستند. عیار احترام افسران حزب توده در بین روشنفکران چپ، با خسرو روزبه و سرهنگ سیامک و سرهنگ مبشری و امثال سرگرد وکیلی سنجیده می شد. کاش ما را به این بند بدهند! این ها بازماند گان همان گروه هستند. پس ما عده ای از افراد نام برده شده در " کتاب سیاه " را خواهیم دید!
بخش سیاسی ها در زندان قصر از دو بند سه و چهار تشکیل می شد. اوایل تابستان ۱۳۴۹ بود. معمولا آدم وقتی وارد محیط نا آشنائی می شود، مثل این است که وارد کشور غریبی شده است. طبعا برای ما این سؤال مطرح بود که این ها چه کسانی هستند. احتمالا برای کسانی که بیش از عمر یک نسل را در زندان های مختلف سپری کرده بودند، تجربه سیاسی حکم می کرد که آ نها نیز از چند و چون و درجه قابل اعتماد بودن این تازه واردین با خبر شوند. گویا چیزهائی در باره دستگیری های جدید که غالب آن ها از دانشجویان و یا افرادی تشکیل می شد که به تازگی دانشگاه را تمام کرده بودند ، به گوششان رسیده بود. وقتی از زیر هشت وارد بند چهار شدیم، من مثل آدم در بهتی که چهار جهت اصلی را نمی شناسد، سراغ اصغر زهتاب، یعنی تنها کسی را که از قبل می شناختم، گرفتم که دو سال و اندی قبل با او در زندان قزل قلعه هم بند بودم. ولی به زودی بین ما و صفر خان و افسران حزب توده، رابطه دوستانه خیلی نزدیکی به وجود آمد. آنان نیز بعد از سال ها با موج تازه ای از بیست ساله ها روبرو می شدند. محیط و گروه سنی زندان ناگهان عوض شده بود. آذربایجانی بودن گروهی از ما ها، مثل یک میل ترکیبی در شیمی، مارا به صفر خان نزدیک می کرد. اطاق صفرخان نیز در اندک مدتی به پاتوق ما آذربایجانی ها تبدیل شد. به تدریج ما با فرهنگ لغات خان در مورد تک تک افراد زندانی نیز آشنا شدیم. صفرخان، برای نامیدن هر یک زندانیان، قاموس خصوصی خود را داشت و هریک از آنان را بنا به شناخت و تجربه خود از کردارآن ها، با نام ویژه ای مشخص می کرد، بی آن که طرف مربوطه از لقب خود آگاه شود و نامگذاری و معنی فرهنگ لغات خود را نیز فقط برای افراد بخصوصی افشاء می کرد. درست مثل حساب نساق بقال های قدیمی که نام و حساب و کتاب مشتری ها را با چند تا خط مشخص می کردند و خود معنی آن ها را می دانستند. بعد ها روی خود من و یا شالگونی هم اسمی گذاشته بود. مثلا در این قاموس لغات، اسم یکی از دوستان ما به خاطر شرکت زیاد او در بحث و فحص ها، "دمیردیمدیک "۲ و نام آقای علی عموئی، "دیپلوماسی " بود و نام عباس حجری، " ژان والژن".
از آن جائی که ما شناخت چندانی از سازمان نظامی افسران حزب توده نداشتیم. چند تنی از ماها، مثل شالگونی، انزابی و طیبی و من، ابراز علاقه کردیم که آشنائی بیشتری با نحوه شکل گیری سازمان، عدم واکنش آن در مقطع کودتای ۲۸ مرداد و چگونگی لو رفتن سازمان را طی جلساتی تشریح کنند. مسؤلیت آن بر گردن آقای علی عموئی افتاد. هنوز ما و آن ها در کمون جداگانه ای بودیم. به زودی احساس اعتمادی متقابل بین ما و آن ها به وجود آمد. با این همه ، به رغم احترام ما به افسران حزب توده، یک فاصله انتقادی بین ما نسبت به خط سیاسی حزب توده و شوروی برای همیشه باقی ماند.
بعد از محاکمه ما در دادگاه نظامی، عده ای از هم پرونده ای های ما به دوره های کوتاهی محکوم شدند و آزاد گردیدند. عده ای نیز به دلیل داشتن تمایلات طرفداری از چین، در کمون دیگری جمع شدند. ما آذربایجانی نیز تصمیم گرفتیم که با کمون اشتراکی ها، که شامل افسران حزب توده و صفر خان و چند تن دیگری که آن ها نیز توده ای بودند، مثل آقای زهتاب و بدرالدین مدنی و هدایت معلم، غنی بلوریان و برزگر و غیره ادغام شویم. ما ضمن این که بر خط حزب توده و شوروی ایراد جدی داشتیم، ولی عمیقا نسبت به این بازمانده های عصری از مبارزات سیاسی و اجتماعی ایران که بر سر اعتقادات خود پایبند مانده بودند، احترام قائل بودیم.
زندگی جمعی، تقسیم کار جمعی را می طلبید و هریک از ما به شاگردی قدیمی ها در آشپزی و کارهای روازانه در آمدیم. در آنزمان زندانیان سیاسی در اعتراض به کیفیت بد غذا، از گرفتن غذای زندان امتناع می کردند و ما ناگزیر از تکیه بر خانواده های خود بودیم. افسران حزب توده، حقوق مختصری را که از طرف دادرسی ارتش به آنان پرداخت می شد، خرج کمون می کردند. تازه، همه ملاقاتی نداشتند و خود ما ها نیز برای مدتی از طرف دادرسی ارتش و در واقع از طرف ساواک، ممنوع الملاقات شده بودیم که این مساله بعد از تبعید شدن ما به زندان های دور دست به مدت یک سال دیگر نیز ادامه یافت. به دلیل نداشتن حق ملاقات، خانواده های ما، دم زندان می گفتند به ملاقات زندانیان عادی می روند. وسط حیاط قصر، راه خود را به طرف بند سیاسی کج می کردند و با خواهش و تمنا، مواد غذائی و میوه و سیگار و پول را داخل بند تحویل می دادند. در آن زمان، رئیس زندان قصر یک سرگرد کردی بود که با آقای رضا شلتوکی، از افسران حزب توده، همکلاس بوده و با زندانیان کنار می آمد. آقا رضا رابط زندان با زیر هشت بود که به دلیل همشهری و کرد بودن خود، از این رابطه همکلاسی و احترامی که رئیس زندان به آقا رضا داشت، در دادن یک سلسله امکانات تا آنجائی که ممکن بود، سختگیری نمی کرد.
بزرگ ترین خوشبختی زندگی من این بود که من دستیار آقای عباس حجری، در پخت و پز برای کمون شدم. حجری، یکی از استثنائی ترین چهره هائی بود که در تمام عمرم دیده ام. گوئی به زلالی آبی در بیابان در هرم تابستانی گرم رسیده ام. هفته ای یک روز نوبت کار مشترک من و عباس آقا بود. از تهیه صبحانه تا شام برای مجموعه بیست و دو یا بیست و سه نفری که باهم بودیم. و من از نحوه لو رفتن سازمان نظامی و دستگیری و محاکمه و زندان های رفته او سؤال می کردم، و او از دوره دانشجوئی خود در دانشکده افسری، از سروان عباسی که در دانشکده فرمانده او بود و با وجود عضویت مخفی در یک سازمان نظامی، جلو صف با بد و بیراه گفتن به شاه و دربار، عسس مرا بگیر می کرد، سخن می گفت. از این تظاهر فرمانده خود، بارها به سازمان افسری شکایت کرده بود ولی می گفت که سر و کله سروان عباسی، در خانه او و به صورتی سر زده پیدا می شد و شکایت نامه حجری را به او بازگو می کرد. عباسی، همین اعمال را در دوره زندگی زیر زمینی خود نیز با بی احتیاطی تمام ادامه می داد. از ان جائی که خانه بسیاری از افسران و نام و محل زندگی شان را شخصا می شناخت، می توانست در صورت خیانت و یا تعقیب و مراقبت جدی، حتی بدون کشف رمز از طرف اداره رکن ۲ ارتش به ریاست سرهنگ مبصری، همه آنان را زیر ضرب ببرد. عملا نیز چنین شده بود. ظاهرا خسرو روزبه، تا زمان خیانت سروان عباسی، به وی اعتماد کامل داشت. حجری انتقاد داشت که سازمان نظامی نباید این همه اطلاعات در اختیار یک نفر قرار می داد.
برای حجری، مهم نبود که کسی مخالف نظر اوست. سلامت روحی فرد وفادار بودن به آرمان خود و مبارز بودن در زندگی ، معیار بزرگی بود و برای او ارزش والاتری داشت تا هم نظری با او.

عید نوروز همان سال نزدیک می شد. می گفتند که در سال های قبل، یعنی قبل از ماجرای طرح فرار ناموفق بیژن جزنی و عزیز سرمدی و عباس سروکی و چوپان زاده و مشعوف کلانتری و جلیل افشار از زندان قصر، اجازه می دادند که خانواده ها داخل آمده و در حیاط زندان با هم جشن بگیرند. به همین دلیل نیز در داخل حیاط، برو روی دیوارها، برای سرگرمی کودکان، عکس های حاجی فیروز و دایره و دنبک کشیده بودند. جای نقاشی های پریده رنگ بر روی دیوار هنوز باقی بود.
چهار شنبه سوری را ما با روشن کردن بوته های گون و پریدن از روی آتش و خواندن شعرآتش ، شعله برکش ، جشن گرفتیم. می خواستیم طراوت فروردین و جشن بهاران را با یادگاران این سالیان دراز تقسیم کنیم. صفر خان نیز مثل همیشه، در داخل اطاقش، پشت یک پرده ای شراب انگور انداخته بود. هر وقت که مقداری کشمش دستش می رسید، خرج حافظ خراباتی می کرد. قبل از غذا خوردن، عباس آقا به من گفت که خان گفته به اطاقش سربزنی. خان، یک لیوان شراب برای من کنار گذاشته بود. به محض ورود به اطاقش گفت " بونی ایش ".۳ این دومین بار در زندگی بود که من شراب می خوردم. بعدا سر سفره دیدم که حجری نگاه تبسم آمیزی به من دارد.
نا گهان حادثه ای، همه چیز را دگرگون ساخت. اعدام دستگیر شدگان پرونده سیاهکل، آن هم در آستانه نوروز، جشن ما را به سوگ تبدیل کرد. همان روز، روز نوبت کاری مشترک ما بود و عباس آقا در آشپزخانه کوچک در حیاط زندان مشغول کار بود. خبر اعدام ها را من به عبا س آقا دادم. رنگش پرید و درست مثل این بود که روی آهک آب بپاشند. مات و مبهوت از این خبر، گفت که بیشرف ها به ما هدیه عید دادند!
غم سنگینی بر روی همه ما سایه انداخت. اسماعیل ذوالقدر ، همانند عباس حجری، حساسیت انسانی بی مانندی داشت ، و پیشنهاد کرد که بجای جشن نوروز ما باید عزا بگیریم. آخر ، بچه های ما را اعدام کرده اند ، چگونه در چنین فضائی می توان جشن گرفت. او با خط حرکتی در سیاهکل، توافقی نداشت، لیکن در عصیان این جوانان علیه ناحقی و بیداد، گوشه ای از وجود خودرا می دید. اعدام شدگان آن روز، گوئی عضوی از پیکره خود او بودند.
بعضی ها به خاطر حرکت مسلحانه چریکی در سیاهکل، با تردید به مساله نگاه می کردند. سر انجام قرار شد که نوروز را به صورت ساده و بی شکوه و دبدبه ای بر گزار کنیم و رنگ و رقصی راه نیندازیم.
بعد از تبعید شدن خود به زندان یزد ، من دیگر عباس حجری را ندیدم. بعد از انقلاب، و در آستانه رفراندوم قانون اساسی، یک روز من و محمد رضا شالگونی به دفتر حزب توده در خیابان شانزده آذر رفتیم. بین علاقه و احترام شخصی ما به افسران حزب توده و خط سیاسی آن و اعطای القاب " دموکرات انقلابی " به یک مشت آدمخوار، تناقضی جدی وجود داشت. ما از امام امام کردن های کیانوری عصبانی بودیم و نمی خواستیم، این مساله، بر رابطه و علاقه ما و افسران سایه ای بیندازد. به همین جهت مایل نبودیم که با خود کیانوری دیدار داشته باشیم. ما را به اطاقی هدایت کردند که با آقای عموئی و عباس حجری صحبت داشته باشیم. آن ها اکنون در داخل حزب، اعضای دفتر سیاسی شده بودند. از فحوای روزنامه مردم چنین بر می آمد که حزب توده می خواهد به قانون اساسی جمهوری اسلامی رآی مثبت بدهد. در آن زمان، من همراه یکی از دوستان، در باره پیش نویس قانون اساسی جمهوری اسلامی و مذاکرات مجلس خبرگان کار می کردیم. سؤال ما بر چرائی این حمایت حزب توده و این که فردا در رابطه با قانون اساسی چه موضعی خواهند گرفت، دور می زد. آقای حجری بر حمایت حزب از جمهوری اسلامی تا زمانی که خط ضد امپریالیستی را حفظ کرده است، تاکید داشت. در باره قانون اساسی نیز می گفت که ما تفسیر خود از این قانون اساسی را داریم. من پرسیدم آیا این تفسیر متفاوت شما در جائی منعکس شده و یا خواهد شد؟ جواب داد که باید اطلاعیه ای در این باره بدهیم. این آخرین دیدار من با مردی بود که در قلب من همواره عزیز بوده و خواهد بود.
بعد از دستگیری رهبران حزب توده و بسیاری از اعضای آن، حجری در شو تلویزیونی جمهوری اسلامی، چیزی نگفت. ابوتراب باقر زاده و اسماعیل ذو القدر را حتی نتوانسته بودند پای دوربین بکشانند. تقی کی منش را نیز زیر شکنجه کشتند. هنگامی که جیمی کارتر در انتخابات آمریکا پیروز شده بود، گردانندگان سازمان امنیت خواسته بودند که باب گفتگو با افسران در بند را شروع کنند و از جمله به اسماعیل ذولقدر گفته بودند که بیائید با هم صحبت کنیم. پاسخ آقا آسماعیل این بوده که بین حق و ناحق گفتگوئی نمی تواند باشد و اناالحق گفتن خود را همچنان تکرار کرده بود. آقا اسماعیل، آرامش دریا، حساسیت مادر و صلابت صخره ها را داشت.
من از شجاعت بی نظیرعباس حجری آگاه بودم. در دوره های سختی از زندان که ساواک شاه به تعرض علیه زندانیان اقدام کرده بود، حجری مثل یک سردار در پیکار، از غرور و حرمت همه زندانیان به دفاع پرداخته بود. در دوره تبعید در زندان براز جان، حجری مسؤلیت داخلی افسران در تعبید را برعهده داشت. شاید آن هائی که در زندان عادل آباد شیراز بوده اند،آن روزی که گارد شهربانی برای سرکوب و شکستن مقاومت زندانیان، نیروی بزرگی را وارد زندان کرده بود و سخنان بی پروا و شجاعانه حجری در پیشاپیش صفوف زندانیان و پس نشستن گارد حمله را به یاد داشته باشند.
نمی دانم در داخل زندان جمهوری اسلامی چه گذشته بود. سرشت سرداران بزرگ روزهای سخت در نهاد او بود و می توان تصور کرد که در لحظه مرگ نیز با وقار و غرور سرداران برخاک افتاده است. تنها جنایتکارانی از جنس خمینی می توانستند بی شرمی و ننگ هلاکت چنین مردانی را به جان خرند که بیست و پنج سال از زندگی و جوانی را در زندان های شاه سپری کرده بودند. یکی از زندانیان گفته بود که اگر کسی از این جمع، روزی زنده بیرون رفت، بگوئید که مجسمه ای از عباس آقا بسازند!
به یاد آریم آن هائی را که شرف و غرور زندان بودند و در تابستان سال ۶۷ رذیلانه به چوبه های دار سپرده شدند. به یاد آریم عباس حجری را، بزرگمردی را که نا مش ژان والژن بود!

هدایت سلطان زاده
۱۹ شهریور ۱۳۸۸( ۸ سپتامر۲۰۰۹
________________________________________
۱- از مرثیه ای بر مرگ یک دوست
۲- به معنی منقار آهنین
۳- به ترکی ، یعنی اینو بردار بخور


google Google    balatarin Balatarin    twitter Twitter    facebook Facebook     
delicious Delicious    donbaleh Donbaleh    myspace Myspace     yahoo Yahoo     


نظرات خوانندگان:


مرتضی
2014-04-14 20:18:20
سلام عباس حجری که زندانی رژیم شاه بود به چه جرمی دوباره به زندان سپرده شد


jahan
2009-11-03 15:17:52
yadash pak. Do not forget to send all information you have about the political prisoners to the boroumand foundation. They gather information about all political prisoners murdered in Iran.
http://www.iranrights.org


arash
2009-09-18 19:39:08
zende bashi v zende yad bashand

همه شهداي ما هستند از هر گروه و مسلك
Forest
2009-09-15 05:24:50
جاوئان باد ياد و خاطره همه مبارزان راه آزادي مردم ايران ازشيخ محمد خياباني تا حيدرعمواوغلي از علي موسيو تا خسرو روزبه از خسرو گلسرخي تا بيژن جزني از حميد اشرف تا حيدر مهرگان از رضائي ها تاندا آقا سلطان

zende bashi
Ali omedi
2009-09-10 19:27:49
Yashasin kishi. man sane ghorban ilim


حسن جعفری
2009-09-09 21:04:45
هدایت عزیز ! دستت درد نکند، خوب حق مطلب را ادا کردی . من هیچگاه سخنرانی آقای حجری بمناسبت آغاز نوروز 1352 در عادل آباد شیراز را از یاد نمی برم . تاثیر عاطفی و روانی که آن سخنرانی روی من گذاشت هنوز بعد از اینهمه سال فراموشم نمی شودو نقش او در وقایع آن سال زندان . "شیرآهنکوه" مردی بود . دریغ و درد . یادش گرامی


دکتر گلمراد مرادی
2009-09-09 14:14:51
من آقای هدایت سلطان زاده را خودش و حتا نوشته هایش را تا کنون ندیده و نمی شناختم. اما اکنون ایشان با این نوشته خود واحتمالا دهها مانند ایشان به بنده و دیگران که درراه آزادی گام بر داشته و گام بر می دارند دل گرمی می دهند، که اجر مبارزان بی پاداش نخواهد ماند. من قبلا درباره قهرمانی عباس حجری شنیده بودم، در آن هنگام که مأموران جنایت کار جمهوری اسلامی خواسته بودند اورا برای اعترافات نمایشی به تلویزیون بیاورند، او باغرور و شهامت صورت خودرا به دیوار زده بود که زخمی شود وآن مأموران جهل نتوانند او را در صفحه تلویزیون نشان دهند. من به شخص به عنوان یک کرد ایرانی از آقای سلطان زاده سپاسگذارم که حد اقل با شهامت و بدون در نظر گرفتن خط سیاسی یک فرد، قهرمانی اورا ستوده است. یاد حجری هااز هر گروه و دسته سیاسی گرامی باد

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد