من چهگویم که غریب است دلم، در وطنم
کی به پایان رسد این راه، که شوری به چمن درفکنم
سخن عشق بدوزم به لباس سمنم
ولی، اینک، همه مرغان هماواز رفتند
روزگاری تهی از آواز است
چه غریبانه ست این بیپایان
من، به یاد مرغ از قفس پریده، مینالم
به یاد تباهی خودخواسته.
با وعدۀ آزادی
آنگاه که عنانِ خرد از دست ما رها شد
ما، همه، چشم برآنچه روی میداد بستیم
و یاوۀ دیو را درست پنداشتیم.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد