شکفته بودی در قلب گلی
نمیدانم شبی کلمهها
دلتنگات بودند آمدی...؟
و یا در وزش بادهای بهاری
شکفته بودی در قلب گلی
تو از پستان کدام اسطوره
قطره قطره
عصارهِ آفتاب را نوشیدی...؟
از شاخهِ کدام سرو جوانه زدی
در قلب کویر!؟
نگینی بودی، بر انگشترِ آفتاب
که ترنم حرفهایت
در نفسِ باغ می وزد
و از حصارِ شب میگذرد
در افق نگاهم
زیر نارونهای نورس
لبهایِ جوانِ عاشقی می شکفت
و برای معشوق اش در تنهایی
تلخ میخواند از زندگی
نمیدانستم،
شفق
سرخیِ حنجرهات را
از فراخنای زاگرس
به تماشا آمده...؟
و بلوغ اندیشهات
باغ صنوبرهای تناور را
به بار نشانده
و زمان گذشت که من فهمیدم
نوری بودی، در ظلمانی ترین شب
که بر قلبِ شقایقها فکندی
و آنان که کمترین تصویر
از تو در آبگینه دیدند
عازمندانه به تماشایت آمدند
و اکنون،
جرعه آبی بر کف دستانم
عطش نبودنت را
کنار برکه ای که ماه به رقص آمده
فرو مینشانم.
رحمان – ا
۱۸/ ۰۳/۱۴۰۱
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد