logo





بوهمین راپسودی

Bohemian Rhapsody *

دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۴۰۱ - ۰۶ ژوين ۲۰۲۲

بهمن پارسا

new/bahman-parsa02.jpg
مراسمی از این قبیل تقریبن همه جا و همیشه یکسان است و شبیه به هم. امّا این یکی گویی قدری متفاوت بود. چهار بانوی سیاه پوش در سنین ِ مختلف ، جوان و میانسال و مُسن در نزدیکترین فاصله به گودالی که قرار بود گور ِ کسی باشد سرها را پایین گرفته هریک دستی به شانه ی دیگری آویخته بود و حرکتِ دیگری از خود نشان نمیدادند. پشتِ سر ِ آنها چیزی حدود شش هفت متر دور تر سایبانی گسترده بود و روی صندلی هایی که برای نشستن آماده بود چند نفری -شاید بیست و پنج- نشسته بودند و با صداهایی در حدود پچپچه با یکدیگر چیزهایی میگفتند. چه چیز ؟! سخت می شد شنید.

آسمان آبی ِ آبی بود . محیط گورستان سرسبز و خوش منظره . معماری و شکل و شمایل ِ گورها هریک نماینده ی سلایق ِ کسانی بودند که عزیزی را در آن به ابدیت سپرده بودند. نسیمی ملایم می وزید و بوی عطرِ بانوانی را که بر نزدیکترین فاصله از گودالی که آماده ی پذیرشِ کسی میبود در فضا می پراکنید. این بانوان گویی قصد نداشتند این لحظات سرشار از سکوت را با هیچ چیز و یا هیچ کس قسمت کنند و چنین به نظر می رسید که اگر کسی در این مراسم حضور پیدا نمیکرد ایشان گلایه یی نداشتند و شاید حتّی راحت تر بودند! این حدسِ کسی است که دستی از دور بر آتش دارد و میتواند ناوارد و بی ربط باشد.

صدایی سوت مانند سکوت و آرامش آن بخش از گورستان را که این بانوان و عدّه یی دیگر در آنجا گرد آمده بودند در هم ریخت! این صدای گوشخراش از بلندگوهایی که در اطراف ِ سایبان روی پایه هایی قرار داشتند بلند شده بود. سوت نفیر وار که قطع شد مرد میانسالی که لباسی سیاه به تن داشت و دکمه ی یقه ی پیراهن ِ سفیدش را تا زیر ِ گلو بسته بود با میکرُفنی در دست رو به حاضرین گفت که از طرف داغ دیده گان و صاحبان ِ عزا از حضور ایشان در مراسم سپاسگزاری میکند و بلافاصله شروع کرد به گفتن جملاتی به عربی که حتمن از آیاتِ قرانی بودند و دنباله ی سخنش را به فارسی ادامه داد ،که ظاهرن کسی به گفتار وی توّجهی نداشت، واینرا می شد با نگاهی به زیر سایبان که فقط چهار پنج تنی از افراد بسیار مسن تر آنجا روی صندلی ها نشسته بودند حدس زد. دیگران اینجا و آنجا با هم مشغول گفتگو بودند. چند تنی با دوربین های تلفن ِهمراهشان مشغول عکسبرداری و یا فیلمبرداری از زوایای مختلف از گوشه یی به گوشه یی دیگر حرکت میکردند . کاری سخت نا دلپذیر و شاید هم آزار دهنده. در همین حین یکی از آن چهار بانو که از بقیه جوان تر بود با چهره یی از خشم بر افروخته شروع کرد در زیر لب چیزهایی گفتن که بعضی از کلمات شنیده شدنی اش عبارت بودند از ، دِ بَس کن... مرتیکه ی... تمومش کن... و آخرین کلمه یی که شنیده شد این بود، "پُفیوز" . اینکه خطابش به سخنران بود یا کسی و کسانی دیگر درک شدنی نبود. مرد سخنران حرفهایش را با این خواهش ادامه داد که برای احترام به جنازه که توّسط شش تن از دوستانش بطرف گور حرکت داده شده بود سکوت و آرامش را رعایت کنند که این دعوت به خوبی از طرف حضُار پذیرفته شد. بانویی که از دیگران مسن تر بود با نگاهی به نقطه یی در دور تر از محیط با صدایی شبیه به غرشی خشم آلود همراه با بغضی عمیق زیر لب گفت ، اون حرومزاده ی فاسد اینجا چیکار میکنه؟! بانوی کنارِ وی لبهایش گزید و آهسته گفت ، مامان تو رو خدا ، خواهش میکنم.

همینکه آن شش تن تابوت چوبی را که خیلی هم سنگین به نظر نمیرسید به طرفِ گودال حرکت دادند جوانی با موهای پریشان و بلندِ شبق گون و ریشی انبوه به همان رنگ ،با سبیلی که تمامی دهانش را پوشانیده بود و پیراهن سفیدِ بدون یقه یی از جنسی بسیار نازک مثل کتان به تن داشت که دامنش روی شلوارش رها بود از یک کیسه ی ظاهرن چرمی ِ قهوه یی رنگ ِ مُدَوّری ، دفِ طوق پهنی ، را که به "دف سما" معروف است بیرون آورد و با دست راست آنرا در فضا مرتعش ساخت چنانکه از آن لرزش ها صدای حلقه های دف محیط را پوشش داد و توّجه همگان را به سمت و سوی آن جوان جلب کرد . چهار بانویی که تا اینک هیچ حرکتی از خویش بروز نداده بودند به شنیدن صدای حلقه ها به زاری گریستند و صدای گریه ی دردمندانه ی ایشان حضار به شدت تحت تاثیر قرار داد. بعد از این حرکت جوان دف را به سنگینی به صدا در آورد از آن سان که به شنیدن آن میشد دریافت سر ِ آغاز از حکایت اندوهی جانگداز دارد . ضرباهنگ کُند و سنگین و توام با سکوتهای دراز دف کم کم سرعت گرفت و رو به پایکوبی و سراندازی برد و درهمین اثنا یکی از آن چهار بانو با صدایی ضجّه وار فریاد برآورد : باز هوای وطنم ، وطنم آرزوست ، باز هوای وطنم ... خیلی زمان لازم نیامد تا ابتدا آنها که تابوت را حمل میکردند و سپس دیگر حضّار همصدا با آن بانو و دیگر بانوان ، برخی در حال گریستن به همآوازی پرداخته و باز هوای وطنم ... را سر دهند.

دیگر برای سخنران محلی باقی نمانده بود. در این شور و شیدایی خود جوشی که آن جوان پریشیده موی دف زنان سبب آن شده تابوت به لبِ گودال گور رسید... و آنرا روی میزی که آنجا بود قرار دادند . مردی که لباسی تیره -نه سیاه نه مشکی- و پیراهنی به رنگ آبی آسمانی به تن داشت از میان جمعیت بیرون آمد و مستقیم به طرف تابوت رفت ، وقتی به تابوت رسید با بند انگشتان ِ دست راستش به به بدنه ی تابوت چند ضربه زد و بعد درحالیکه سعی در خفه کردن بغضی داشت که تار های صوتی اش را مختل میکرد گفت؛ ینی نمی شد یه کم دیگه صب کنی، خیلی زود بود، خیلی... اینرا گفت و بر تن سرد تابوت بوسه یی داد و به آرامی از آن مکان دور شد. از بین چهار بانو آنکه از همه مسن تر بود رو به مامورین گورستان سری تکان داد که یعنی تابوت را بطرف گودال سرازیر کنند و در همین لحظه هر چهار تن با هم و یکصدا شروع کردند به خواندن ِ، بازهوای وطنم ...و جوان دف نواز با ایشان همراهی کرد تا آنجا که تابوت در قعر قرار گرفت. در این هنگام نخست بانوی مسن تر و سپس دیگران مشت مشت خاک بر تابوت افشاندند و بانویی که به لحاظِ سنّی قدری جوان تر از بانوی مسن بود روسری توری سیاهش را از سر برداشت و به درون ِ گودال گور انداخت و موهایش را با دو دست پریشان کرد ِ و گفت ؛ سفر به خیر عزیز نوجوانم...، این چهار بانو هرگز قدمی از لب گور دور نشدند تا که " لُدر" مخصوص گورستان برای ریختن خاک به درون گور حرکت . دراین هنگام دیگران هریک شاخه یی گل و یا مشتی خاک به درون گور ریختند.

لُدر مشغول ِ کار حرکت دادن ِ خاک به درون گور بود که مردِ سیاهپوست بسیار خوش پوشی در نهایت ِ ظرافت و پاکیزه گی ، با حرکاتی بس ظریف بطرف راننده "لُدر" رفت با او چند کلمه حرف ، لُدر از حرکت باز ایستاد و مرد شاخه یی گل سرخ و یک کراوات آبی رنگ را به درون گور انداخت. لُدر در کار بود که سخنران مجلس از حضار خواهش کرد برای حضور در مراسم پذیرایی به آدرسی که اعلام میکرد مراجعه نمایند. امّا گویا کسی گوشش بدهکار این حرفها نبود و یا که همگان آدرس را میدانستند.

چهار بانوی سیاه پوش قدری دور تر از گور با کسانی که مراسم را ترک میکردند سپاس و بدوردی میگفتند و بعضن بوسه یی بر گونه ها. در این میان آنکه بدون بدرود و هیچ سخنی به تنهایی در میان گورها به راه خویش میرفت مردِ سیاه پوست پاکیزه و خوش پوش بود . از تلفنی که در دست او بود ترانه ی معروف ِ
Bohemian Rhapsody گروه کویین بگوش میرسید . جوانترین بانو که گویی آوای آن موسیقی را شنیده بود به سرعت و دوان دوان خویش را به مرد ِ سیاهپوست رسانیده وی را صدا کرد ، مرد به شنیدن ِ صدای او ایستاد و بطرف وی برگشت ، زن جوان خطاب به مرد سیاه پوست گفت، من به خواهرانم ، مادرم و به دیگران هیچ کار ندارم ، این شماره ی تلفن من است ، هروقت دلتنگ برادرم کورش شدی و خواستی خاطراتش را مرور کنی میتوانی با من تماس بگیری ، من از او فیلم های کوتا ه و عکسهای زیادی دارم... من هرگز ترا به خاطر خود کشی و مرگ وی سرزنش نخواهم کرد ... کورش عاشق تو بود...و در این لحظه هردو یکدیگر را در آغوش گرفته و به تلخی گریستند...
************************************************************
پنجم ژوئن ِ هنوز کُرنایی 2022



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد