از زندان که درآمدیم، در خود گمگشتگی هر از گاهیش شدیدتر شد. رفت و برگشت های درخودگشمگشتیگش، حرکتی زیگزاکی داشت. رهاش میکرد و بعد از چندی، دوباره گریبانش را می گرفت. درگیرش که می شد، سر بگومگوی با هیچ کس رانداشت. چهره و اخمهاش طوری درهم میپیچید و توهم میرفت، که کسی جرات نمیکرد بهش نزدیک شود. قلقش را به دست آورده بودیم، به حال خود رهاش میکردیم. نزدیک دروازه ی ورودی بندعمومی، می خزیدروی تخت فنری پرقرچ وقروچ طبقه اول تختخوابهای سه طبقه، تمام قدروتخت درازمی شد، مدتی که می گذشت، یک شانه می شدورویش رابرمیگرداندطرف دیوار. بادیواربگومگو داشت، خیلی که گوتیز می کردی، شمه ای اززمزمه هاش رابادیوارمی شنیدی، امایک کلامش مفهوم نبود، خودش می فهمیدو دیوارکه طرف حرفهاش بود. این حالت یکی دوساعت طول می کشید...
ازروتخت پائین که میامد، بازمی شدهمان قاسمعلی بگوبخندپرجنب وجوش ونقل محفل بچه ها. توبحث های سیاسی وادبی وفرهنگی کمترکسی حریفش می شد. بعدازخواب وخوراک ونظافت شبانه روز، دایم کله ش روکتاب بود، همه سنخ کتاب رابولدوزروارمیخواند. خیلی ازاشعارشاملو، اخوان، فروغ، کسرائی ونیماراحفظ بود.
انقلاب درزندانهاراخردوچهارطاق بازکرد. باهم ازدرزندان بیرون که زدیم، گفتم:
« قراربگذاریم وهرازگاه هم روببینیم»
وهرکدام راه خودرازیرقدم گرفیتم ورفتیم.
برگشتم اداره، سرکارقبلم، بعدازکارااداری وپاره وقت، دنباله رفتن سرکلاسهای قطع شده راازسرگرفتم. تصادفا، توکلاس ششم ادبیات، باقاسمعلی همکلاس شدیم. گفتم:
« به به! چشمم روشن! حاجی حاجی مکه! رفتی ودیگه پشت گوشتونگا نکردی؟ یکی دوسال میگذره که هم رو ندیدیم! »
« دورادور،خبرائی ازت داشتم،باچنتاازهمکارات آشنام، احوالتوازشون می پرسیدم. »
« چراگاهی سری بهم نمیزدی، نگفتی تواون بندعمومی، هم نمک شدیم؟»
«گاهی دلم هواتومیکرد، نخواستم مزاحمت بشم ویه وقت کاردستت بدم، آخه گاوگیجه گرفتنام بیشتروشدیدترشده، الانم سرکلاس، میترسم ناغافل خفتمو بگیره، یادگاری زندون سگ مصبه، ول کنم نیست، میترسم اخرکار دستم بده. »
« حالاکه شانسی باهم همکلاس شدیم، خودم می سازمت، اگه یه کم بیشترباهم باشیم. کجاساکن شدی وچی کارمیکنی؟ »
« برگشتم سرکاراولم، سرپرست خریدرستورانای راه آهنم. سی وپنج ساله، ازدواج نکرده وهنوزیالغوزم. توچطور؟ ازدواج کردی؟ بایدده دوازده سالی ازمن کوچکترباشی، واسه تو، هنوزدیرنشده. »
« تواین دوره ی واحسرتا، کی حال وحوصله ی زن گرفتن داره! خیلی وقته دنبال یه تک اطاق مجردی می گردم، گیرم نمیاد، وای به حال وقتی که زن بگیرم. جائی اطاق خالی سراغ نداری؟ »
« توخیابون مهدی موش، کنارمیدون شاپور، توخونه ی یه میخونه چی، طبقه ی دوم، یه اطاق گرفته م، نزدیک راه آهن ومحل کارمه. اتفاقایه اطاق خالیم توطبقه ی همکف داره، خانومش هفته ی پیش گفت: یه جوون خاطر جمع مثل خودت، آشناداری، بیارش تااطاق تکی همکف حیاط روبهش اجاره بدیم. جای خوبیه، باغچه های گل کاری شده، جلوی دروپنجره شه، چشم انداز قشنگی داره. اگه راه دستته ونمیگی پائین شهره، جون میده واسه تو. یارو میخونه چیه، یه جفت زن ودوتاخونه داره،اون یکی خونه ش توامیریه ونزدیک خیابون قناته. اززن اولش دوتادخترعروسوارداره، خیلی وقتاتواین خونه ولون، یه جفت رخش خوشگل پرسروصدا، فکرکنم یارودنبال یه داماخاطرجمع می گرده...»
دوماه بیشتردوام نیاوردم، دخترهای میخانه چی دایم توحیاط بودند، انگار ساکن همان خانه شدندوهمیشه توحیاط قهقهه میزدندوورجه ورجه میکردند. سرآخربه قاسمعلی گفتم:
« عجب حوصله ای داری تو، چیجوری اینهمه قرشمال بازی رودوام میاری؟ ماکه کرم کتابیم، بایدتویه خونه ی ساکت زندگی کنیم، یه خونه ی دانشجوئی توخیابون نصرت، یه کم بالاترازمیدون انقلاب پیداکرده م، هفته ی دیگه آخربرجه، کرایه موداده م ودارم میرم. »
« اتفاقامنم دارم اطاقو تحویل میدم وازاول برج دیگه ساکن علی شاه عوض میشم. »
« خیرباشه، میری شهریارپیش خونواده ت؟ نکنه خبرائیه وماروبی خبرگذاشتی؟ چن وقتیه به سروصورت ووضعت خوب میرسی؟ »
«آره،بایه خانوم همکارم ازدواج کردم، ازاول برج قراره توشهریارزندگی کنیم. »
« لابدمراسم عروسی راه انداختی وماروخبرنکردی، نارفیق! »
« نه هنوز، ماکه پابنداینجورمراسم وسنتانیستیم، مثل خیلی ازجوونای امروزی، شناسنامه هامون روبرداشتیم، دست همدیگه روگرفتیم، رفتیم دفترثبت احوال نزدیک محل کارمون، سردفتردارعقدنامه رونوشت، تودفاتر ثبت کردوداددستمون وگفت: برین بچسبین به زندگی مشترکتون، خوشبخت باشین، یادتون نره یه گله بچه بکارین وپس بیندازین...
قراره توخونه وزندگی تازه، جاکه افتادیم، یه جشن خصوصی واسه اهالی دو خونواده ودوستای نزدیک بگیریم، فکرکنم یه ماه بعدازشروع زندگی زناشوئی مون باشه، همین الان، به جشن عروسی دعوتت میکنم. پشت گوش بندازی نیائی، دیگه اسمتونمیارم. میخوام دست توروهم توشهریاربن کنم، چنتاخواهر خوشگل دارم، یکیش معلم وعین خودت کرم کتابه، شمادوتاجون میدین واسه هم. بیاتوجشن عروسی، ببین وخوب وراندازش کن، باهاش حرف بزن ویه کم باهم آشناشین، باهاش بحث سیاسی کن تابفهمی همچین دست کمی ازخودت نداره...»
«لابدتوخونه پدرت که چن دفه بردیم، میخوای زندگی کنی؟ »
« یه وام مسکن ازمحل کارم گرفتم، به اندازه ی خریدیه خونه ی مستقل نبود، باشوهرخواهربعدازخودم، یه خونه ی مشترک خریدیم. دواطاق خوابه ست، هرکدوم تو یه اطاق خواب ساکن شدیم، آشپزخونه واطاق پذیرائی وبقیه ی خونه روهم به صورت مشترک استفاده میکنیم. خواهروخانومم، ازقبل دوستندوباهم خیلی ایاغن، اگه مامردابتونیم باهم کناربیائیم، ازبابت اوناخیالم راحته. هردوتاشون قانع وسازگارن. قراره یکی دوسال بعد، یواش یواش که اوضاع مالیمون بهتربشه، یکی سهم اون یکی روبخره، اونم یه خونه مستقل دیگه بخره...»
«اون حالت گمگشتگی توخودت، دست ازسرت برداشت وازشرش خلاص شدی؟»
« نه، فک وفامیل گفتن ازدواج کنم، حال احوالم یواش یواش بهترودرست میشه، واسه همینم ازدواج کردم. ولی ازوضع وحال داخلی خودم نگرانم، میترسم کار دست خودم واطرافیام بده. »
« خودم یه کم وقت میگذارم، بیشترمیام پیشت، واسه ت سرگرمی درست میکنم، دایم باهات بحث وجدل سیاسی میکنم، کاری میکنم که همه ی فشارای زندون سگ مصب روفراموش کنی...»
یکی دوسال گذشت، خودش وخانمش، خودرابازخریدکردندوپول خوبی گرفتند. باپول، یک دکان لوازم بهداشتی راه انداختند. مغازه رانصف روزخودش ونصف روزخانمش اداره میکرد. یک باغچه ی حول وحوش هزارمتری داشت، نصف روزهاوبیشتروقتهای آزادش راتوباغچه وپرورش انواع درختهای میوه مشغول بود، تویکسوم باغچه خزانه کاری راه انداخت. بافروش میوه ونهالهای خزانه ولوازم بهداشتی، پول خوبی به دست می آورد. صاحب یک دخترشدند، هنوزتوخانه مشترک، باخواهروشوهرخواهرش زندگی می کردند.
ازدواج کردم ورفت وآمدخانوادگی راه انداختیم، هرماه، گاهی آنهاتوتهران، مهمان مابودندوگاهی مامیرفتیم علی شاه عوض ومهمان آنهابودیم. باشوهرخواهرش که جوان باصفاوپرمحبتی بودوتوباغ گردیهاوبحث های سیاسی گوناگون، بشترازبقیه ی اهالی دوسه خانواده، بامن می جوشیدو حسابی قاطی شده بود...
آن روزجمعه مهمان شان بودیم، هرکس هرخوراکی را که پخته بود، بامقداری زیراندازبرداشتیم ودسته جمعی که حالابابچه هاده نفری می شدیم، رفتیم پیک نیک. کنارپرچین باغچه ی قاسمعلی، اطراق کردیم. زیراندازه هاراکنارحوضچه ی پرآب زلال چاه عمیق پهن کردیم، تخت پوست انداختیم وگوش به موزیک دل انگیزشرشرآب ازلوله ی چاه عمیق توی حوضچه سپردیم...
بعدازنهار، قاسمعلی وشوهرخواهرش، انگاربامن رودروایسی داشته باشند، چندمترفاصله گرفته بودند، نفهمیدم درباره ی چه موضوعی بخث وبگومگو می کردند. دست خانمم راگرفتم وبه زهره خانم، خواهرقاسمعلی گفتم:
« خوراکاخوشمزه بود، انگارزیادترازظرفیت خوردیم، سنگین وچرتی شدیم، خوش ندارم بعدازنهاروباشکم پربخوابم، مامیریم تودرختای پرمیوه های رنگارنگ ومعطرباغچه ی بی نظیرقاسمعلی گشتی بزنیم...»
خانمش، بالبخندپرمحبت همیشگیش گفت:
« نمیدونم شوماکدوم یکی ازمیوه هاروبیشتردوست دارین، اگه زحمت نیست، خودتون ازمیوه های باب مذاقتون، واسه بردن، جمع کنین.بریزین تواین سبددستی...»
یکی دوساعت مشغول قدم زن وجمع کردن میوه های باب مذاقمان بودیم که جیغ های گوشخراش زهره خانم ازجاریشه کن مان کرد. هراس زده، خودمان رابه جمع رساندیم. شوهرخواهرقاسملعی نعشوارروخاک وخل کنارحوضچه درازبه افتاده وبا سروگردن وصورت غرقه درخون،خرناسه می کشید. جای گفتگوومعطلی نبود، بلندوروی صندلی عقب پیکان درازش کردم وتخت گاز، رساندمش به بهداری شهریار.
یکی دوساعت رونیمکت کنارراهرودرازبهداری نشستم. سرآخرباسروکله ی باندپیچی شده، ازاطاق بیرون آمد. پرستاربازوش راگرفته بود. بازوش راازپرستارگرفتم، تاکنارپیکان تلوتلوخورد، روی صندلی کنارراننده نشاندم وساکنش کردم. پشت فرمان نشستم، زیرچشمی نگاهش کردم که باهاش حرف بزنم وعلت قضیه رابپرسم، رنگ ورخش مثل میت وانگاراززبان افتاده بود. ساکت ماندم وتنهانگاهش کردم...
شب شده بود، ماشین راراندم طرف خانه. به خانه که رسیدم، جماعت باماشین دیگرآمده بودند. زهره خانم انگارکه آتش زیرپاش باشد، ناآرام بود، دایم حرکت میکردودوراطراف می چرخیدودستهای خودرامیمالید.
راه رفتن شوهرش راکه دید، آرام گرفت، پیش آمد، بازوی دیگرش راگرفت، بردیمش تواطاق خواب، لباسهای روئیش رادرآوردیم وروی تخت درازش کردیم...
بیرون که آمدم، ازخانم قاسمعلی پرسیدم:
« هیچکس بهم نگفت قضیه ازچه قراره؟لااقل شومابگوچی شده، ماکه دورشدیم، همه باهم بگوبخندداشتین؟ »
خانم قاسمعلی نزدیک شدوپچپچه وارگفت:
« رفته تواطاق خواب، هیچکسم جرات نداره بره پیشش، هرچی هست سراین خونه ی مشترکه، گاهی بیخودی قاطی میکنه وازاین بندوبساطا راه میندازه، اعصاب همه رو خردکرده،شماخودت بروتو، چندوچون قضیه روازخودش بپرس...»
رودرتلنگرزدم وداخل اطاق خواب شدم. عینهودوران زندان، یکشانه، روتخت دراز شده بودوپچپچه واربادیواربگومگوداشت، هرچه گوش تیزکردم، یک کلام ازحرف هاش رانفهمیدم..
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد