logo





«از شکوه‌های يک انقلاب باشکوه به تاراج رفته!»

«دوازدهمين قسمت» - «کلام اول ازحکايت قفس و انقلابی که در راه بود!»

جمعه ۲ ارديبهشت ۱۴۰۱ - ۲۲ آپريل ۲۰۲۲

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
صدای زنگ تلفن آنقدر شديد می شود که ديگر نمی توانم صدای قمررا بشنوم و به همين دليل به سختی پيشانی ازشيشه ی يخ زده ی پنجره می کنم و چشم هايم را بازمی کنم و اطرافم را از زير نظر می گذرانم و می شنوم و می بينم که صدای تلفن منزل است. خواب آلوده و گيج ،خودم را از روی مبل به طرف تلفن می کشانم و گوشی را برمی دارم و می گويم:
" الو...الو!..."

صدائی از آن سوی خط می آيد که می گويد:"ساعت خواب! کجائی جناب! پس چرا نيامدی؟!"

در همان حال که گيج و منگ ،ميان واقعيت و خواب و بيداری و خيال در نوسانم می گويم:" کجا؟!"

می گويد:"کجا؟! به مجتمع ايران آينده! چی شده؟! چرا صدات اينطوری شده؟!چرا سرقرارمان نيامدی؟!"

سعی می کنم خودم را تا آنجا که ممکن است از خواب بيرون بکشانم وبه واقعيت بچسبانم و می گويم:" قرارمان؟!"

می گويد:" ماشالله! به اين حواس!"

با رد وبدل شدن چند سؤال و جواب، تازه متوجه قضيه می شوم. و چون هنوز به دليل بيرون پريدنم از حوزه ی چسبنده ی آن کابوس غليظ ،گيج و منگ هستم و سرم درد گرفته است و به شدت احساس خستگی می کنم، پس ازمعذرت خواهی فراوان از آن دوست به خاطر اينکه نتوانسته بودم سر قرارمان حاضر شوم، قراربعدی مان را می گذاريم برای چند روزبعد و خداحافظی می کنيم و گوشی را می خواهم بگذارم که می گويد :" ولی، جايت خالی بود. عوضش فرصتی پيش آمد که بعد از سالها، يک تاتر ايرانی هم ببينم!"

اگرچه به هيچوجه در خودم حوصله و انرژی ادامه دادن گفتگو را ندارم، اما فقط از سر ادب می گويم: "تاتر ايرانی؟!"

می گويد:" آره، يک تئاتر دبش ايرانی! با تفاوت هائی، تقريبا، توی همان حال وهوای کارهای خودت بود. توی مايه های -کلام اول ازحکايت قفس- بود. مرز ميان صحنه و تماشاچی و بازيگر و تئاتر و واقعيت و خواب و خيال راهم درهم شکسته بود؛ ازهمه ی امکانات سالن هم استفاده خوبی کرده بود. از صحنه بگير تا سالن انتظار،فضای توی خيابون جلوی ساختما ن و تلويزيون توی سالن واتفاقا، ازتصنيف مرغ سحرهم، با صدای قمر ... "

با کنجکاوی می پرسم:" گفتی کجا اين نمايشنامه را ديده ای؟!"

می گويد:"گفتم که. همين امشب. توی همان مجتمع ايران آينده!"

می گويم:" تا آنجائی که من می دانم ، سالن تئاتری توی آن ساختمان وجود ندارد! "

می گويد:" ببينم!منظورت کدام ساختمان است؟! آن ساختمان ايران آينده ای که من آدرسش را به تو داده ام، نه تنها در طبقه ی اولش، دارای يک سالن تاتر بسيار مدرن و زيبا است، بلکه دارای يک سينما و يک کتابخانه ی بسيار عظيم هم هست که..."



می گويم:" مثل اينکه ما داريم راجع به دو نوع ساختمان با هم حرف می زنيم. آن روز که آدرس آنجا را به من دادی اگرراجع به اين جزئيات هم صحبت می کردی، چنين سوءتفاهمی پيش نمی آمد. چون، آن ساختمانی که من ميشناسم، اولا، يک ساختمان هم کف ساده ی بدون طبقه ی کوچولواست با يک چلوکبابی، يک بقالی، يک شيرينی فروشی و اسمش هم ساختمان ايران آينده نيست ، بلکه مشهوراست به - ساختمان ايرانيان- که..."
می پرد توی حرفم و می گويد:" چقدرخوب شد که صحبت آدرس آنجا دوباره پيش آمد و اگرنه، قرار بعدی مان هم به خاطر حواسپرتی جنابعالی ماليده می شد! دارم فکرمی کنم که نکند خدای نخواسته خودت هم مثل قهرمان رمان"آوارگان خوابگرد-ت-" دچار حواسپرتی شده باشی و ..."

حرفش را قطع می کنم و می گويم:" موضوع رمان آوارگان خوابگرد، ارتباطی با حواس پرتی ندارد، بلکه درباره ی آورگی تاريخی انسان است و...."

حرفم را قطع می کند و می گويد:" می دانم! در باره ی آوارگی تاريخی انسان است و بيماری خوابگردی ناشی ازآن که ازنسلی به نسل ديگرهم منتقل می شود! درست گفتم، استاد!"

می گويم:"آره؛ درست گفتی! مثل همين بيماری استاد استاد گفتنی که بعد ازانقلاب، يک دفعه ميان تازه به قدرت رسيدگان رايج شد وبعد هم، نه تنها به نسل های بعد، بلکه حتی به تو هم که متعلق به نسل قبل از انقلاب هستی، منتقل شده است!"

می گويد:"سرانقلاب و قضايای پيش و پس از انقلاب ، خيلی باهات حرف دارم و ميگذارم برای بعد! اما، به نظر خودت، عجيب نيست که بعد از اينهمه سال که درخارج ازايران زندگی کرده ای ، اسم مجتمع ايران آينده- حتی به گوشت هم نخورده باشد! درحالی که اين مجتمع ها، ازجمله مکان هائی هستند که به طورزنجيره ای و درسرتاسرجهان- آمريکا، کانادا و پايتخت چند کشور اروپائی، از جمله، آلمان، آتريش، فرانسه، انگليس، هلند وغيره، به ابتکار وهمت شاهزاده رضا پهلوی، شهبانو فرح پهلوی و ديگر ايرانيان اپوزسيون خير وغيرتمند و نخبگان و مشاهيرعلمی، هنری، دينی و احزاب و سازمان ها و گروه های سياسی ومراکز راديو و تلويزيونی و کسبه ها و مغازه و کافه داران ايرانی خارج ازکشور، پايه گذاری شده است و...."

سخنش را قطع می کنم ومی گويم: "حق با تو است!با وجود اينکه من اينهمه سال درخارج از ايران زندگی کرده ام و با ايرانی های زيادی هم درسرتاسرجهان درارتباط بوده ام وبه اکثر کشورهای جهان ازجمله همين کشورهائی که نام بردی، سفرکرده ام، اما، تا اين لحظه ، نه تنها درهيچکدام ازآن کشورها، حتی يک ساختمان ساده ی -فرهنگی وهنری -که به همت وغيرت وابتکارچندتا ايرانی پايه گذاری شده باشد،نديده ام و نامی هم از چنان ساختمانی به گوشم نخورده است، تا چه رسد به اينکه يکی ازآن مجتمع های عظيم زنجيره ای مورد ادعای تورا که به همت وغيرت وابتکار شاهزاده وشهبانو وآقازاده و خانم زاده و ديگر اپوزسيون و يا غيراپوزسيون زاده ی ايرانی، پايه گذاری شده باشد و من ديده باشم و يا حتی نامی از چنان جاهائی به گوشم خورده باشد! والان هم به اين دليل که من را با زدن تلفن از درون کابوسی وحشتناک بيرون کشيده ای وهنوزهم گيج و منگ هستم، درست متوجه ی صحبت هايت نشوم و بازهمان سوء تفاهم های هميشگی پيش بيايد! اگر اجازه بدهی که من در فرصت مناسب تری، البته قبل از قراری که با هم می گذاريم برای ديدارمان، به تو تلفن بزنم که هم تو بتوانی با خيال راحت راجع به تاريخچه ی اين مجتمع های ايران آينده ی زنجيره ای که میگوئی ، صحبت کنی و هم قرار بعدی مان را بهتر و شفاف تربگذاريم، ممنون می شوم. چطور است؟!"

اگرچه ،دوست ناديده ام، هم راجع به کابوسی که ديده ام کنجکاو شده است وهم صدايش نشان می دهد که از پيشنهاد پايان دادن به مکالمه اکنونمان چندان راضی نيست، اما خوشبختانه پس از چون و چرا کردنی کوتاه، موافقت می کند و خداحافظی می کنيم وبی آنکه نسبت به بيدارشدنم از کابوسی که می ديده ام، مطمئن باشم، گوشی تلفن را می گذارم، سرم را به پشتی صندلی ای که روی آن نشسته ام تکيه می دهم و خيره می شوم به ماه کاملی که در قاب پنجره ی رو به تاريکی اتاقم دارد نور افشانی می کند و می انديشم به رابطه ی نمايشنامه ی "کلام اول از حکايت قفس" و" انقلابی که در راه بود!" وگوش می سپرم به صدای قمرکه همچنان می خواند:

ظلم ظالم ، جور صياد
آشيانم داده برباد
ای خدا! ای فلک! ای طبيعت!
شام تاريک مارا سحرکن!

ادامه دارد........






نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد