logo





مست پاتیل

يکشنبه ۲۸ فروردين ۱۴۰۱ - ۱۷ آپريل ۲۰۲۲

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan-06.jpg
الو!...سلام!...قرارمون یادت نرفته که!...از اداره تلفن میکنم...تا ساعت چار مثلاا ضافه کاری وایستادم...یه ساعت زودتر قید اضافه کاری رو زدم... دارم میرم بیرون که سرقرارمون باشیم... بعد از کلاس فلسفه میای؟...بابا مهرانگیز، بالاغیرتا یه امروزرو جنگولک بازی درنیار...کافه نادری چی خبره؟ قربون حواس جمع! منو از کار و کلاس بعد از ظهرا نداختی و قرار گذاشتی بریم کافه نادری!... خودت گفتی نصرت رحمانی روزای چارشنبه تو کافه نادری معرکه گیری و شعرخونی داره!...دو سه تا میز رو واسه ش کنار هم می چسبونن، هشت ده تا نوچه شاعر علاف، مثل من و خودت، دور میز کنفرانس مانند، قطار میشن و واسه شنفتن صدای پر اوج و حضیض نصرت، سراپا گوش میشن، نصرتم عینهو نقالای کارکشته، سر و گردن و شونه و دستهاشو تکون میده و شعر میخونه. مشتریا خیال میکنن نقال شاهنامه ست، دور میز قطار میشن و تماشاش میکنن... روضه خونی نکنم؟ میخوای بری سرکلاس فلسفه، آقای آرام، دبیر فلسفه اومده سرکلاس؟ همونی که وقتی میخواد مثال بزنه، میگه فرض کنین فلسفه یه دیگ چوخوندوره!...به سیگار میگه سیقار، به قند میگه گند... حرافی نکنم؟ میخوای بری سرکلاس؟ خیلی خب...من که سرم بره، نمیتونم از جلسه ی نصرت بگذرم...بدقول روزگار...خودتو میرسونی؟...یه ساعت بیشتر سرکلاس نمیمونی؟ ... پس خودتو برسون... بعد از جلسه نصرتم، میریم سینما، فیلم بیگانه ای در شهر، بازی آلن دلون رو می بینیم... تو کافه نادری، کنار میز شعرخونی واسه ت جا نگا میدارم، اگه مثل خیلی وقای دیگه، قالم بذاری، دیگه شعراتو نمی برم پیش عباس پهلوان و پیش دستغیب ریش گرو نمیگذارم که تو مجله ی فردوسی چاپ کنن. حالیت شد؟ منتظرم نگذاری، ورپریده!...
*
چی؟...رفتی خونه!... ای بدقول بدذات...خوابشو ببینی که اون دوبیتیات، تو فردوسی چاپ شه...همونا که یه بیتش این بود « لب گشودم که کنم شکوه ز یغماگریش / مهربوسه به دهانم زد و خاموشم کرد…»، چاخانت بسوزه، تو بودی که با من اون کارو کردی…آخرش سر منو باد میدی، لوندخانوم چشم دریده!...نصرت لامصبم نیومد...حسابی علاف شدم... رو زمین داغ بخوری، دختره ی ظالم بلا... صدتا بلا سرم اومد...چی!...تو خونه و منتظر شامی!...وقت داری که همه چی رو مفصلا واسه ت تعریف کنم؟...
منم مست و پاتیل، با هزار مکافات، خودمو رسوندم خونه و دراز به دراز رو کاناپه افتاده م ...
آره، داشتم می گفتم، توی بی وفا که نیومدی، لوطی نصرتم نیومد...یه گوشه ی دنج کافه نادری، کناریه میز دو نفره نشستم، گفتم واسه م آبجو آورد.... آبجو نوشیدم و تو انتظار اومدنت، چشمام رو درو پیاده میخکوب شد...به خودم که اومدم، دو ساعت گذشته بود و سه تا آبجو تو خندق بلا خالی کرده بودم و چار مرتبه رفته بودم دستشوئی...سر آخر با خودم گفتم:
« نه خیر، باز این ناکس قالم گذاشت، موندن دیگه فایده نداره، برم توکافه کوچیکه ی پاتوق همیشگی، تو پاساژ مصطفی پایان، یه چیزی بخورم و برم خونه...»
خوراکای خوبی داره، از بس رفتم اونجا، باکافه چیه رفیق شدم، هروقت میرم، تو آبجوم یه استکان اسمیرینف میریزه که حسابی بسازدم. این دفه م، غافل ازاین که قبلا سه تا آبجو نوشیده م، یه جفت آبجوی مخلوط واسه م ربخت. آبجوها رو بایه مختصر مثلا شام که ریختم تو خندق بلا، چشمام قیلی ویلی میخورد و گاوگیجه گرفته بودم...
بیرون که اومدم، پاک پاتیل و خراب بودم. تلوتلو خوردم و خودمو رسوندم کنار خیابون... هنوزم منتظر اومدن توی آتیش پاره بودم...رو نرده های کنار پیاده روتکیه دادم، دور اطراف رو چشم چرونی کردم که اگه اومدی، منو ببینی...
یه دختره کنارم پیداش شد، یه کاغذ آدرس دستش بود... باورت نمیشه...خودمم باورم نمیشه، انگار یه سیبو نصفه کرده باشن، عینهو خودت بود، به موت قسم، باهات مو نمیزد...چی!من مست و پاتیل بوده م و دختره رو شکل تو میدیدم!...نه تو نمیری...لامصب انگار خود خودت بود...
کاغذ آدرس رو داد دستم و پرسید« باید همین دورا طراف باشه، نمیدونم کدوم خیابون فرعیه، لطفا بهم بگو...»
کاغذ رو گرفتم و گفتم« منو دست میندازی وقال می گذاری، ورپریده!...»
کشیدمش تو بغلم...تا به خودش بیاد، صورتشوغرق بوسه کردم... کاغذ آدرسو از دستم قاپید و یه جفت کشیده ی آبدار بیخ گوشم خوابوند، بعدم راهشو کشید و رفت...


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد