بی اراده فرياد می زنم : " دنبال چه هستيد؟! آن خانم، دراينجا، فقط يک بازيگراست!"
انقلاب هم فرياد می زند:" بلی! يک بازيگراست! اما، بازيگری است که دراينجا دارد نقش يکی ازشخصيت های محجبه ی نمايشنامه ی شما را بازی می کند و شما ، در نمايشنامه تان ننوشته بوديد که اين خانم، درصحنه، لخت هم می شود! نوشته بوديد؟!"
خسته و از پای درآمده می گويم:" نه! ننوشته بودم که در صحنه لخت هم می شود! اما نوشته بودم که آن زن چادری، ازآن دسته زنهائی است که به دليل اجبارمذهبی ای که در مورد حجاب بر آنها روا داشته شده است، هميشه تحت فشاروسوسه ی کشف حجاب وبرهنه شدن در انظارعموم هستند و فقط آنچه معمولا آنها را از تن دادن به آن وسوسه ی برهنه شدن در انظار عموم باز می دارد، احتمالا ترس از چيزی و يا طمع به چيزی ويا باور قوی مذهبی آنهاست و يا ..."
انقلاب می گويد:" آيا، به خاطر همان فشاری که درمورد رعايت حجاب درانظارعموم برآنها وارد می شود، نميتواند درخلوت ودورازانظارعموم، باعث شود که به خاطر ترس از دادن کسی و ياچيزی و يا به خاطرطمع به دست آوردن کسی و يا چيزی، وسوسه ی برهنه شدن به سراغشان بيايد؟!"
ناگهان، صدای دست زدن های ممتد و فريادهای مشوقانه ای، تاريکی را می لرزاند. می گويم:" ممکن است. همه چيز ممکن است!"
انقلاب می گويد:" و يا احتمالا، زشتی و ناموزون بودن اندامشان بايد باشد که ترجيح می دهند آن را با استفاده ازحجاب، بپوشانند!"
می گويم:" آن هم ممکن است!"
انقلاب می گويد:" و اين احتمال هم هست که برای جلب توجه و تظاهر به تابوشکنی حتی با داشتن بدنی زشت و ناموزون اقدام به کشف حجاب و لخت شدن درانظار عموم کنند!"
صدای دست زدن های ممتد و فريادهای مشوقانه شديدترو بلندتر می شود.
می گويم:" انسان موجود پيچيده ای است وحتما ، اعمال بسيارديگری هم ازاين شخصيت می تواند سر بزند که من قادر به پيش بينی آن نبوده ام! مثل خود شما که در نمايشنامه های من پيش بينی شده بود که هميشه، در راه آزادی انديشه و قلم بدون هيچ حصری و استثنائی مبارزه خواهيد کرد، ولی اکنون، نه تنها سانسورچی شده ايد وصحبت ازرعايت خطوط قرمز و خودی وغير خودی می کنيد بلکه به خاطر حفظ مصالح جناحی خودتان ... "
انقلاب به ميان حرفم می دود و می گويد:"عجيب است! نمی شود باورکرد! نگفتم تا دير نشده است بايد جلوشان را بگيرد! بفرمائيد! نه تنها زن محجبه تان، بلکه همه ی شخصيت های نمايشنامه تان، از زن و مرد، دارند لخت می شوند! اين بود نمايشنامه ی انقلابی ای که شما ...."
به سرعت ازجايم برمی خيزم. با برخاستنم از روی صندلی، نورهای کافی شاپ که رفته بودند، بازمی گردند وهمه جا، دوباره روشن می شود. اطرافم را در جستجوی انقلاب از زيرنظر می گذرانم. به جز چند تن که به صورت پراکنده اينجا وآنجا نشسته اند، کس ديگری را در کافی شاپ نمی بينم. اما، صدای دست زدن های ممتد و فرياد تشويق کنندگان هنوز ادامه دارد. در جستجوی منشأ صدای فريادزنندگان، نگاهم را به سوی تلويزيون کافی شاپ می برم. آنچه را در صفحه ی تلويزيون می بينم، انگار ادامه همان صحنه ای است که قبلا ديده بودم. با اين تفاوت که حالا، همان زن چادری و همسرحزب اللهی اش به همراه پيرمرد و پيرزن و دختر و پسر و دامادشان نه تنها درحال جنگ و درگيری با همديگر نيستند، بلکه همه شان، شانه به شانه هم ، با بدن هائی کاملا برهنه ، در کنارهم و رو به دوربين ايستاده اند و صدای موسيقی غريبی درآن دوردورها به گوش می رسد و هم چنان که نزديک و نزديک ترمی شود، افراد ايستاده روی نيمدايره، باهم قدمی به جلو می گذارند وهم صدا باهم وهم نوا با آن موسيقی غريب که اکنون همه ی کافی شاپ را ازخودش پرساخه است، اين سرود را می خوانند:
(ما، انقلابی پنهان کارنيستيم!
ما برهنه و شفافيم!
ما،مستقل و آزاديم!
بی هيچ رنگی وشکلی وپسوندی!
ما، خود انقلابيم!
ما،......)
درهمان لحظه ، زنگ تلفن مبايلم به صدا در می آيد. طبق عادت، دستم را به درون جيب راستم فرومی برم. تلفن آنجا نيست رينگگگگگگ جيب چپم را می کاوم رينگگگگگگ آنجا هم نيست! رينگگگگگگ جيب های شلوارم را می کاوم رينگگگگگ در آنجا هم نيست! رينگگگگگگ جيب های بغلم را می کاوم. ازجایم می جهم و خودم را با عجله واز نزديکترين مسير به بيرون ساختمان می رسانم رينگگگگ . حالا، صدای زنگ تلفن ازهمه جا می آيد و همزمان با زنگ تلفن، صدای کسی را که می شنوم که فرياد می زند:" الو! الو! کجائی؟!"
بی اراده می ايستم و به همه سو فرياد می زنم:" الو!... الو!... می خوای کجا باشم؟! اينجا جلوی همان ساختمانی که می گفتی!" رينگگگگ
دوستم فريادمی زند: " من هم جلوی همان ساختمان هستم! پس چرا نمی بينمت! مگر جلوی مجتمع ايران آينده نيستی؟!"
فريادمی زنم:" چرا؛ به گمانم همانجا بايد باشد!"
صدای تير و تفنگ بلند می شود و بعد هم سر و صدا و همهمه ی جمعيت. من فرياد می زنم ومی گويم: " چه خبر شده؟! اين سر و صدا مال چيه؟!"
رينگگگگگگگگ. رينگگگگگگگگگگگ
دوستم که حالا، تلفن به دست، درچند قدمی من ايستاده است، به آسمان اشاره می کند و می گويد:" نگاه کن! دارند می آيند!"
به آسمان نگاه می کنم.ازآنچه می بينم، زبانم بند می آيد. به دوستم نگاه می کنم. آنجا نيست! از جائی، صدای دست زدن و رقص و آوازمی آيد. به طرف مجتمع می دوم و از پنجره ای به درون کافی شاپ نگاه می کنم. زن چادری و شوهرحزب اللهی اش، با لباس های محلی ايرانی بسيارزيبائی در گوشه ای زير نور موضعی دارند می رقصند وآواز می خوانند و درطرف ديگر، پيرمرد و پيرزن وپسر و دامادشان وعده ای ازتماشاچيان دارند آنها را با دست زدن همراهی می کنند!
رينگگگگگگگ رينگگگگگ.
درهمان لحظه برقی می جهد و رعدی می غرد و بارانی ملايمی شروع به باريدن می کند وصدای قمر ازآن دوردورها می آيد که می خواند:
مرغ سحر ناله سرکن
داغ مرا تازه ترکن
زآه شرربار اين قفس را
برشکن و زير و زبر کن
بلبل سرگشته ز کنج قفس در آ
نغمه آزادی نوع بشر سرا......
ادامه دارد......................................................
