دشتی علف،
و فرصتی
برای چریدن،
آسان و سبزو پروار
در مهلتی درست
از لحظه ی نخست،
تا شام آخرین.......!
هنگامه ی مجلل ِ نشخوار ِ گله را،
گرگان کهنه کار،
در پای تپه ها
به تماشا نشسته اند!
جشنی چنین مبارک،
اندیشه ی شبانی تاریخ،
هرگزبیاد ندارد!
عطر قصیل تازه،
در آغل زمین،
وازدحام بع بع ونشخوار،
در پشته های یونجه وسرگین!
****
آنسوی نرده کرگدنی ایستاده است،
که سایه اش زمین را تاریک می کند!
گلدسته های مسجد آدینه
روشن است
وزپشت آن چنار کهنسال،
بانگ اذان مغرب
شب را
نزدیک می کند!
سگهای پاسدار،
درانتظار نعره ی چوپان
خمیازه می کشند!
بی آنکه گله را
سودای بیم گرگ
بشوراند
یا خوفی از کمین سیهگوش!
این گله،
گرگ را به شبانی گرفته است!
****
دشتی علف....
و فرصت چرا،
در آغل تعبّد و طاعت،
بی چون و بی چرا!
از گاهواره
تا گور!
فرهنگ تازیانه
چرا را،
جز گشت، در مراتع سرسبز
معنی نمی کند!
اول نوامبر 2008
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد