نتوانستم
آبروی جهانت باشم
نتوانستم
حتی فریادی
برای
سرخ گلگون گلویِ دلبندت
آنگاه
که
دستانِ بی پناهش
خنج می زد
زمینِ سردِ مُردن را
نتوانستم
آن شاعرِ پُر درد
بر آستانِ عزایِ تو
چرا که
زیرِ سقفِ بی رنگِ آسمان
پرده کشیدند
بر نگاهِ خسته ی پنجره
تا نبیند
حلقه هایِ اشک آلودم را
آفتابِ غمزده
نتوانستم
آن
قصه گویِ شبهایِ اشک
آن
مادرِ دلتنگ
که
بارشِ برف
با خود بُرد آن همه
رهائیِ بهارش را
در خوابی از هزاره ی
صد رؤیا
نتوانستم
نتوانستم
نتوانستم
آن یکی شکوفه
بر دامنِ سوخته ی
باغِ آرزویت
وقتی که می سرودی
نخستین آوازِ جوانی را
بر گونه هایِ سبز یکی بودن
نتوانستم
نتوانستم
بیا وُ رهایم کن
بیا وُ بگذر
من
تمامی گناهان را
به اشکی تلخ گریسته ام
ببخشای بر من
بیا با من
بیا
تا خورشید را
از نو
آوازی دیگر کنیم
05/04/2022
رسول کمال
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد