درست درهمين لحظه است که چراغ ها خاموش می شوند وهمه ی کافی شاپ در تاريکی فرو می رود و پس از بلند شدن صدای رگبار مسلسلی و شليک شدن گلوله هائی پراکنده، سکوت و سکون سنگينی بر فضای تاريک کافی شاپ حاکم می شود و صدای انقلاب ، پچپچه وار، از درون تاريکی می آيد که دارد به من می گويد:" معلوم هست کجائيد شما؟!"
اگرچه می دانم گشتن در فضائی تاريک به دنبال انقلاب، بخصوص که خود را به رنگ تيره در آوره باشد، بِيهوده است ، با وجود اين، فضای تاريک اطرافم را به اميد ديدنش می کاوم و در همان حال فقط به خاطر اينکه حرفی زده باشم، می گويم:" چه فرقی می کند؟! شما که کارخودتان را بدون من بهترمی توانيد پيش ببريد! "
می گويد: "کدام کار؟!"
می گويم:"جنگ مسلحانه ! وانگار موفق هم شده ايد. ديدم که چگونه با مسلسل ..."
می گويد:" چاره ی ديگری نداشتم! به بن بست رسيده بودم! هرچه دنبالتان گشتم پيدايتان نکردم. حتی چند دفعه بهتان تلفن زدم. گوشی تان مشغول بود. صبر کردم شايد پيدايتان شود. نشد! با آن وضعيتی که پيش آمده بود..."
می گويم:" چه وضعيتی؟!"
انقلاب ، اين دفعه با تهاجمی درصدايش می گويد:" چه وضعيتی؟! مگر نمی ديديد؟! مگرنمی شنيديد حرف هايشان را؟! آنها، بخصوص آن زن چادری، هرچه دل تنگشان می خواست داشتند می گفتند! حدود ده دقيقه هرچه از طريق گوشی هاشان داد می زدم که اين ها را نبايد بگويند!! گوششان بدهکار نبود! بايد يک کاری می کردم! چرا بهتتان زده است؟! بايد کاری بکنيد!""
می دانم که بی فايده است. اما، بازهم به خاطر اينکه حرفی زده باشم، می گويم:" چه کاری؟!"
انقلاب می گويد:"جلوشان را بگيريد!"
می گويم:"مگر چه کرده اند که بايد جلوشان را بگيرم؟!"
معترضانه می گويد:"عبوراز خطوط قرمز! اول اينکه در اين نمايشنامه، قرار نبوده است پای مسئولين دولتی و جبهه و جنگ و اين طور چيزها به ميان کشیده شود! بعد هم، با اين شکلی که تا حالا جلو رفته اند ، روشن نيست که قرار است داستان به کجا ختم شود!"
می گويم: "کدام داستان؟!"
می گويد:" داستان انقلاب!"
می گويم: "داستان شما؟!"
می گويد: "نه. داستان آن انقلابی که در راه است! روزی را که به ملاقات اسب ها رفته بوديم يادتان می آيد؟! يادتان می آيد که ناگهان، آن صدا ، من را از فراز تپه ی رو به رويمان فرا خواند و من، افتان و خيزان و جامه دران رو به تپه دويدم و شما ...."
با بلند شدن صدای شليک گلوله های ديگری ،صدای شديد تشويق و دست زدن تماشاگران بلند می شود و متعاقب آن ، انقلاب فرياد می زند:" می بينيد! می بينيد!نگفتم بايد جلوشان گرفته شود! بفرمائيد. زن چادری شما جوگير شده است ودارد چادرش را از سرش برمی دارد! دارد کشف حجاب می کند، خانم!"
می گويم: "برای که؟! درکجا ؟! درون اين تاريکی دارد کشف حجاب می کند؟!"
می گويد: "تاريک شمائيد که نمی خواهيد حقيقت را ببينيد!"
می گويم:"کدام حقيقت؟!"
می گويد:"همين حقيقتی که زن انقلابی تان ، دارد کشف حجاب می کند!"
می گويم:"نگران نباشيد! می دانم! قرار شده است زير چادرش، روسری و مانتو و شلوار بپوشد که اگر چادرش تصادفا، روی صحنه افتاد...."
انقلاب، غش غش می خندد و می گويد:" اگرچادرش تصادفا، روی صحنه افتاد يا اگر چادرش را ،عمدا روی صحنه برداشت ؟! آه! آه! آه! چه مانتو و روسری شيک و شلوار ليوايز گرانی هم پوشيده است،خانم!"
می گويم: " او از آن دسته هنرپيشه هائی است که پول لباسش را خودش می دهد. گرانی و ارزانی اش چه ربطی به ما دارد؟!"
انقلاب می گويد:" اگر هم تا حالا به ما ربطی نداشته است، مثل اينکه دارد ربط پيدا میکند ، چون ايشان دارد مانتو و شلوارش را هم بيرون می آورد!"
می گويم:"اگر فمينيست ها، الان اينجا بودند، می گفتند بدن خودش است!"
انقلاب ،معترضانه می گويد:" بلی، بدن خودش است، اما بعد از اينكه خر آن بدن از پل گذشت و به چيزهائی که می خواست دست يافت، آن وقت...."
ادامه دارد.......