آقای رضا براهنی در روزهای پیش درگذشت. در اینجا مطلبی درباره وی را میاورم که بیش از بیست سال پیش نوشته ام. مطلب در کتاب شاعران و پاسخ زمانه آمده که سال ۲۰۰۱ توسط نشر باران در سوئد چاپ شد و اگر بخت یار باشد قرار است به همت نشر مهری لندن در ماه جاری با افزایش مطالب جدیدتری به چاپ دوم برسد.
اینجا جا دارد ماجرای انگیزش نوشتن این مطلب را بیاورم که بسال ۱۹۹۳ نوشته شده و به صورت نامه ای به شاعر نام آشنا یدالله رویایی بوده و نخست در نشریه "رویا" سوئد شماره ۱ در ۱۹۹۷ درج شده است.
براهنى و مسئله ى نقد
رضا براهنى، "طلا در مس" را با آرايش و تركيب سه جلدى جديدى به بازار كتاب عرضه كرده است. به راستى، هنگام حمل و نقل، كتابها سنگين بودند. سنگينى كتاب را اما آدم تحمل مىكند و اجرت باركشى خود را با لذت مطالعه مىگيرد. البته اگر كتاب حاوى گفته هايى پخته، نكته دار، محرك حس و باعث انديشه و تأمل باشد.
دريغا! كه اثر براهنى اغلب اوقات چنين خاصيتى را ندارد تا به خاطر صيقل خوردگى گفتار و پرداختگى نوشتارى، سنگينى بار كتاب را سبك كند. ولى خواندن "طلا در مس" به چند دليل متفاوت اهميت دارد. يكى از دليلها لزوم آشنايى با شعر معاصر فارسى است. اين آشنايى بدون آگاهى از حرفهاى براهنى در "طلا در مس" يك پايش مى لنگد. كتاب او، در راه سى ساله ى خود، همراه شعر ما آمده و از زاويه خاصى كه منتقد نگريسته، مطالبى دارد.
خوشبختانه، چاپ مجدد "طلا در مس" با توطئه ى سكوت و بى اعتنايى همراه نبوده است. به طور مثال، نشريه "آدينه"، نقدى از فرج سركوهى پيرامون كتاب داشت. مثل اين كه آدينه ى شماره ۸۰ بود. با خواندن ميان سطرها، و البته توجه به معناهاى ضمنى، از چندگونگى انگيزه نوشتن نقد سركوهى مىتوان با خبر شد. نقدى حاوى نكته هاى درست و اشاره به ضعفهايى چند، ولى پهلو زده به عيبجويى كه از عارضه ى "مهر و كين" برخاسته است. درست نمىدانم ؛ فقط حدس مىزنم كه شايد دليل اصلى اين مطلب كه با قلم جدل و مناقشه نگاشته شده در اختلافهاى سياسى، دورى و نزديكى با نهادهاى رسمى يا كشمكشهاى فرقه اى روشنفكران مملكت ما بوده است. در حاشيه بگويم كه پاسخ نمايشنامه نويس معروف ما، اكبر رادى در "آدينه"ى ۸۱ حدس و گمانه زنى مرا در مورد كشمكشهاى محفلى روشنفكران تقويت مىكند. عصبيت كلام اكبر رادى وحشتناك است. يك چنين اغراقى در لحن و بيان جدل روشنفكرى، با اطلاع محدود من البته، بى سابقه است. اين پديده ى نوظهور، البته، مىتواند به گونه هاى متفاوتى تفسير شود. اما پيامدش، به هر حال، دورى روشنفكران درگير در چنين دعوا و مرافعه هايى از مشغله هاى اصلى هنر و جامعه است. اين كه دورهاى تاريخى با اين دعواها تلف شود. به جاى آن كه آثار و آفرينشها در بستر هنر و انديشه با يكديگر درگير باشند، آدمهاى هنر و انديشه با هم گلاويز مىشوند. اين كارى است عبث.
از تفسير اين دعواها هم بگويم. تفسير اين عملكرد به حدس و گمانى برمىگردد كه به گونه ذيل است: روشنفكران متجدد ايران، آرام آرام به جايگاه ويژهاى مىرسند. اينان در آستانه ى اين امر قرار مىگيرند كه به مثابه يك قشر و طبقه ى اجتماعى جديد، در قياس با روحانيت به مثابه قشر سنتى روشنفكران، در توان آزمايى آتى براى برنامه ريزى و هدايت عمومى شركت كنند. تقريبا مثل اتفاقى كه در اروپاى شرقى افتاد. يعنى وقتى روشنفكران ناخشنود، در قياس با روشنفكران حزب حاكم به قدرت رسيدند، توان نهادهاى سنتى قدرت در جامعه، از آرتش و كليسا گرفته تا كارمندان ديوانسالارى، جوابگوى اعتراض و حضور ناخشنودان نبود. گرايش مشابه يا تمايل موازى با چنين روندى را در ايران هم مىشود ديد. نه تنها بن بستهاى اقتصادى، بلكه خواسته ى بيان شده از درون كاست مذهبى و روشنفكران سنتى جامعه كه مىخواهند سيستم ادارى - تربيتى دانشگاهى را به مدرسه هاى علوم فقهى و حوزه هاى علميه بكشاند، نشانه ى اين اتفاق در شرف تكوين است. اما اين بحثها كه ما را از بحث مهم شعر دور مىكند، تا اين جا تمام.
فقط يك نكته را در پايان بگويم كه گسترش توليد فرهنگى از رشد تيراژ و چاپ تا شكلگيرى نشريه هاى بىشمار و دسته هاى همكاران ادبى - مطبوعاتى آنها، كفّه ى روشنفكران مدرن را سنگين خواهد كرد. به اين امر البته، كاربرد گسترده تر تكنولوژى به طور عام و كامپيوترى شدن جامعه به طور خاص، فضاى بيشترى خواهد داد. در اين فضا، دسته هاى مختلف روشنفكران با خاستگاههاى متفاوت بينشى حضور خواهند داشت. لائيسيته، هوايى است كه در اين فضا استنشاق مىشود و در آن، روشنفكران بى ايمان و با ايمان جولان مىدهند.
حالا با وجود تأكيد بر اهميت كتاب براهنى از سرخوردگى در برآورده نشدن انتظارم از چاپ مجدد پس از سى سال بگوييم. اين كه اشتباههاى قبلى تصحيح نشده، اين كه امر حذف، آرى حذف ضرورى نكته هاى بى ربط، مثالهاى بى مورد و استنادهاى اضافى انجام نگرفته؛ و سرانجام اين كه عصبيت بيان با گذشت عمر و پختگى سالمندى فروكش نكرده است. اين جا حتا از واژه ى اثر تجارى، در معناى تجارت با اثر، مىتوان سخن راند. يعنى اين رفتار باب روز شده كه كتاب هر چه قطورتر، به اصطلاح با ارزشتر؛ و در نتيجه گرانتر.
در اين جا مسئله فقط به افزايش قيمت خلاصه نمىشود كه تردستى و درگيرى ما را با فقر گسترده بالاتر مىبرد. حالا ديگر هر كدام از ما ايرانيان قابليت اين را داريم كه با كلاه گذاشتن سر ديگرى جبران مافات كنيم. در "رندى"هايمان، جبران قيمت و هزينه هاى بالا رفته را مىكنيم. بر سر گرانى قيمت كتاب بحثى نيست. مسئله ى اساسى اثر براهنى ارزانى ارزش معنوى است: وقتى مؤلف عاشق يادداشتهاى خود است و تمامى آنها را روانه ى حروفچينى مىكند.
چنانکه خاطر نشان شد: «اگر طلا در مس" از اين زائدهها و بديهيات منقح شود، ولو آن كه دوباره به يك جلد تبديل شود، بدون ترديد يكى از غنى ترين و آموزنده ترين منابع شناخت شعر نو ما خواهد بود.» 1(رجوع کنید به مطلب اسماعیل یدالهی در نشریه قلمک، چاپ سوئد سی سال هویت، ۱۹۹۳)
با اين اشاره يك پرسش اساسى در برابر سنجش آثار براهنى پديد مىآيد. پرسش، چگونگى و مقدار هرس شاخ و برگهاى خشكيده ى نقد براهنى است. بديهى است اين عمل، وظيفه اى دانشگاهى است و به حتم، روزى موضوع پژوهشى آكادميك در ادبيات ما خواهد بود تا درصد سودمند گفته هاى براهنى در تاريخ نقد ادبى جامعه ى ما حفظ شود.
مقدارى صبر لازم است تا ببينيم كه چند درصد، گمان مىكنم دست كم نيمى از حجم نوشته ها، شامل "پاكسازى" خواهند بود. اما صحبت دانشگاه و آكادمى شد. بد نيست در همين رابطه به دستاورد زندگى براهنى نيز اشارهاى شود. بى ترديد او يكى از بانيان و فعالان نقد غير دانشگاهى در ايران است. نقدى كه براى گسترش چشم انداز دست اندر كاران ادب و قلم حياتى بوده است. در اين رابطه كافى است به فرآوردههاى نقد دانشگاهى واقعا موجود نگاهى انداخته شود و گرايش مسلط محافظه كار، هراسناك از نوجويى و وامانده در ادب كهن معلوم گردد. زحمات براهنى و ديگران، در تقابل با اين اهمال كارى اساتيد دانشگاه در همزمان شدن با روند رشد، قابل قدردانى است و ميراثى مىشود براى نسلهاى ديگر.
اما آن جملهى يدالهى كه حكم به "ممتاز بودن براهنى" در ميان منتقدان ديگر شعر امروز فارسى مىدهد، از يك تناقض بارز در ميان ما پرده برمىگيرد. اين كه ما منتقد داريم ولى هنوز صاحب نقد نيستيم.
نمىدانم؛ گمان مىكنم "تيبوده" بوده كه گفته: «پيش از سده ى نوزده منتقد هست اما نقد وجود ندارد.» اين البته كنايهاى به اين منظور نيست كه جامعه ى ما شرايط پيش از سده نوزده اروپا را دارد. بحث ما چيز ديگرى است. همين جمله كه بر وجود منتقدان دلالت دارد و نه بر وجود نقد، مىتواند پرتو نظرى خاصى بر آنچه به صورت نقد ادبى نزد ما مطرح است، بيندازد؟
به اين مسئله ى "مهر و كين" بايستى توجه كرد كه همواره در برابر براهنى وجود داشته است؛ البته او هم بدون واكنش به اين رابطه ى ياد شده به مثابه منتقد، غير قابل تصور مىشود. اگر اين رابطه و آن واكنش وجود نداشت، براهنى قادر نبود حتا نيمى از گفته هاى خود پيرامون نقد را بنويسد.
پس او نه تنها اين رابطه را مىطلبد، بلكه آن را به وجود مىآورد و وجودش را تحريك مىكند. اما همه ى اين كارها براى چيست؟ وقتى اين سؤال مطرح مىشود، ديگر نمىشود به او برخوردى تاكنونى داشت. به گمانم اين "خود محوربينى" براهنى و مركز جهان خواندن خود و خيلى چيزهاى ديگر، فقط نتيجه ى گرههاى روانى فرد او و ديگران و نيز رابطه شان با امر مهر و كين نيست. بلكه مسئله اصلى ما منتقد داشتن و نقد نداشتن است.
اين ناهمزمانى ما با ديگران، در داشتن و نداشتن نقد ادبى را مىتوان به حوزه هاى ديگر هنرى - اجتماعى تعميم داد. ما دچار ناهمزمانى هستيم. همچنين اين نكته نيز در ارتباط با موضوع ياد شده جالب است كه براهنى مفهوم ناهمزمانى را ناموزونى مى خواند. او اين مفهوم را البته به مثابه اختراع و كشف خود نيز مىگيرد. فكر مىكنم كه مفهوم ناهمزمانى، براى بار نخست از سوى فيلسوف آلمانى، ارنست بلوخ، براى فهم شرايط و انگيزشهاى اجتماعى كه به ناسيونال سوسياليسم منجر شد، به كار گرفته شده است. بدين ترتيب ما با ترجمه ى نادقيق ناهمزمانى به ناموزونى و در نظر نگرفتن منابع اصلى نظريه هاست كه فقط ناهمزمانى خود را عمق مىبخشيم. اگر همين رگه ى استفاده ى مفاهيم و نظامهاى فكرى را از جانب براهنى دنبال كنيم و در مورد كاركرد آنها در گفتار دقيق شويم، نمونه هاى چندى را در اقتباس و سپس تشريح پديدههاى هنرى - اجتماعى از سوى او مىبينيم. براى نمونه مسئله ى طرح شده از جانب او در مورد بحران رهبرى ادبى و نيز بحران شعر در جامعه ى ما است. طرح اين قضيه به صورت مقاله اى در جلد سوم "طلا در مس" آمده است. كل اين مطلب را كه مىخوانى، و حواشى را كه حذف مىكنى، چيزى نمىماند جز يك شعار كه: «ما دچار بحران رهبرى ادبى هستيم.» اين جمعبندى را براهنى در اواخر دهه 60بيان داشته، البته با ميان كشيدن نام چند نويسنده، منتقد و انديشگر خارجى كه، طبق معمول، ربط مستقيمى به طرح بحث او ندارند. 2(جالبی قضیه این است که در همین مقاله ، براهنی در آغاز نام پل دمان را به میان میکشد و او را اتریشی تبار میخواند در حالی که پل دمان متولد بلژیک است.)
حال اگر با خونسردى و متانت بر گفته براهنى تأمل كنيم و جوانب ديگرى از نگرش به متن و پسزمينه هاى آن را مد نظر گيريم، بالطبع به اين نتيجه مىرسيم كه اين جمعبندى از حوزه ى ديگرى به عاريت گرفته شده و به صورت آرايشى و تزئينى، سرلوحه ى يك سرى حرف درباره ى شعر دهه ى ۶۰ ما قرار گرفته است كه البته همه اش نادرست و خطا نيست. بحران رهبرى ادبى نام تغيير يافته ى جمعبندى شرايط سياسى - تاريخى از جانب تروتسكيستهاست. اينان از طريق بررسى خود از روند جنبش سوسياليستى و چگونگى وضعيت "سوسياليسم واقعا موجود" سابق در دهه هاى پيش به طرح شعار مركزى زير عنوان بحران رهبرى انقلابى پرولتاريا در سطح جهان پرداختند. براهنى بخشى از اين شعار را تغيير داده و آن را براى فهم كلى وضعيت ادبيات ايرانى مطرح ساختهاست.
برخلاف درك يدالهى، ايراد براهنى در "غاز ديدن مرغ همسايه" نيست. روش براهنى در نقد، به خاطر تلاش در ساختن شاه كليدى كه قادر به گشايش قفلهاى ادبيات و هنر باشد، غلط است. او با اين كه مىتواند به طور مشخص به هر اثر بپردازد و معيار سنجش آن را از درونش بيرون كشد، و اين در اصل وظيفه ى نقد ادبى است كه از كلى گويى و كلى بافى به دور باشد، سعى در گفتن جملات قصار مىكند كه در واقع به درد كار منطقى در سنجش و نقد نمىخورد. او در پى ارائه ى چنان معيارهاى كلى و عامى درباره ى شعر و ادب است كه درست ترينش بيهوده و غلط است و حتا تلاش ما در ابطال كلى آنها نيز به خطا مىرود.
فكر مىكنم كه اين مسئلهى "غاز ديدن مرغ همسايه" نيز قابل تأمل است. البته نه آن مثالهايى كه به حق آورده شده و نمونه اى از خود باختگى و بى خبرى نقل كنندگان است - آنها را نمىگويم. يدالهى تا اين جا حق دارد كه براى توجيه و استدلال حرفهايى نظير "آفتاب آمد دليل آفتاب"، نيازى به ميان كشيدن پاى انديشگر غير هموطن نيست. اين تلقى اگر در همين محدوده بماند ضرر نمىزند. اما در يك برداشت عمومى تر، نه تنها ديگر درست نيست بلكه ايراد دارد و به يك بومىگرايى ناآگاهانه نيز منجر مىشود.
مسئله ى داشتن بحران هويت ملى، كشف نوظهورى نيست. خصلت سوق الجيشى ايران و ويژگى هاى تاريخش، در امر چهارراه بودن وضعيت جغرافيايى ايران برجسته شده و اين سرزمين را چون گذرگاهى چند سو، معبر انديشه، رفتار و فرهنگهاى متفاوتى از چهار گوشه ى جهان ساخته است. بدين ترتيب تا زمانى كه اين وضعيت جغرافيايى پابرجاست، بحران هويت ملى نيز خواهد ماند. مسئله بر سر تغيير معناى هويت ملى است كه در صورت جويايى يكدستگى و پاكى خون و تميزى و برترى نژادى، همواره دچار بحران خواهد ماند. اما اگر اين چند دستگى و كثرت "تاريخ" موجود در فرهنگ و هنرمان را همچون واقعيت بپذيريم، و با آن به عناد برنخيزيم، بحران هويت ملى نيز با تعريف و شكل و شمايل ديگرى همراه مىشود.
اما اگر حالت قديمى باشد، ما با اذعان به بحران هويت ملى، همچون گرايشى خودآزارانه، مدام در پريشانى به سر مىبريم. چنانکه يك "ما"ى ملى براى خود پيشفرض مىگيريم كه در واقعيت بدون ما به ازاء مى ماند و در رو در رويى اين "ما"ى ملى با كل زمين و آسمان، شرق و غرب و خلاصه اين جا و آنجا، مانعى را از سر راه كه برنمىداردهيچ، خودش به سد بدل مىشود. ببينيم پيامد اين تفكر در ادب و شعر ما چگونه بوده است.
شما خود بهتر مىدانيد كسانى كه در پى دليل تحول "بودلر" بودهاند، تأثير "آلن پو" را مهم شمرده اند. اما نه اين كه به سرزمين ايالات متحده اهميت داده شود كه آلن پو تابعيت آن را داشت. هم چنين در مورد تأثير "مالارمه" از آلن پو، كسى نقش گذرنامه و شناسنامه ى اينان را عمده نكرد. از سوى ديگر اين مالارمه است كه بر روند كلى شعر و نيز بر تعدادى از شاعران آلمانى زبان و از جمله اشتفان گئورگ تأثير داشته است. شعرشناسان اينجايى، در اين موردها نيز، پاى ايالات متحده آمريكا و فرانسه را به ميان نكشيده اند. سواى اين، تأثير شعر اروپا بر شاعران آمريكاى لاتين نيز روشنتر از آنست كه نيازى به مثال داشته باشد. تاكنون هم هيچ اعلام جرمى عليه تأثير از "بيگانگان" ابراز نشده است. فكر مىكنم مسئله ى عدم ترس از تماس و داد و ستد فكرى براى ديگران - يعنى افراد تابع كشورهاى ديگر - حل شده باشد.
اما به خودمان بنگريم، ما در واقع از تماس و داد و ستد انديشه به طور واقع هراسانيم. دوره اى از پژوهش فضلاى دانشگاه ديده مان، دور اين مسئله گذشت كه منبع اصلى الهام هدايت در داستاننويسى را بيابند. و بعد آن به اصطلاح سرزنش نيما جريان يافت. بخشى از آن سرزنش كردن نيما، در اين امر خلاصه شده بود كه برخى رگه ى تأثير از شعر بيگانگان را در تحول بينشى او حدس مىزدند. به واقع كُنه مطلب زنده ياد اخوان ثالث در معرفى "بدعتها و بدايع نيما" چيست؟ جز اين كه سرايش او را به مثابه تداوم ادب و شعر كلاسيك ايرانى تأييد و تثبيت كند. در حالى كه قدرت نيما در همراهى با تحولات جهان، و نه سرزمين بومى خود است. به واقع بايد از نقش جغرافيا و اهميت مرزها كه بى مورد در ذهن تاريخى منتقدان ما جريان داشته، مثنوىها نوشت. اين شال و كلاه و عبا دوختن منتقدان بر تن شعر و شاعر كه تابعيت كشورى را عمده مى دارد، سابقه ى تاريخى دارد. خود براهنى مگر درباره ى به اصطلاح تأثير رويايى از "سن ژان پرس" پيراهن عثمان ندوخت؟ پيراهن عثمانى كه هنوز بسيارى در عين بى خبرى از محتوا، فرم و واقعيت قضيه، مىخواهند عَلَم اش كنند. در همين نكته ى ويژه، مىبينيد كه براهنى فقط به خاطر عصبيت در جدل، به خطا نرفته است. او دچار خطاى نگرش و كمبود شناخت بوده و در گفتارش، به طور كلى، آن بومىگرايى ناآگاهانه، نقش بازى كرده است. البته اين نقش گاهى به "دفاع" از ادبيات ايرانى در مقابل تأثير خارجى ها مى انجاميده و گاه به قوم پرستى مبتذل كه آذرى ها را در مقابل فارس ها قرار مىدهد. "رازهاى سرزمين من" او سند اين عملكرد است. اصلا اين تلاشهاى مكانيكى و تصنعى براى برپايى ادبيات ملى به چه درد مى خورد؟
در خطاهاى نگرشى اى كه براهنى به منزله يك منتقد ادبى مرتكب شده، مسئله ى تحميل كردن معيارهاى از پيش ساختهاست به واقعيت اثر. از اين خطاها براهنى كم ندارد. به طور مثال برخورد او با شعر سپهرى، او با پذيرش ايده ادبيات متعهد، چوب خطى براى سنجش و اندازه گيرى هر نوع آفرينش هنرى به دست گرفتهاست. او نه تنها در بدفهمى شعر سپهرى كه ناشى از بيگانه نگريستن به فضا و زبان شهودى شاعر است، مقصر است، بلكه هم چنين باعث مرزبندى هايى در شعر فارسى شده كه تا به امروز، حضور نادرست خود را حفظ كرده اند. با اين مرزبندى ها، نقد ادبى او مدام در پى حذف يك دسته از شعر ما در برابر دسته ى ديگر شعرى بوده است. براهنى شيفته ى تلقى خود از امر تعهد اجتماعى - سياسى، نمىتوانسته با حوزههاى ديگر آفرينش شاعرانگى مأنوس شود. از اين جهت تعمد و تلاش سپهرى براى دستيابى به نظرى عرفان لائيك در فضاى شعرى درك نشده مانده است. دستيابى به عرفان لائيك، كه گرايشهاى متفاوت عرفانى در جهان پهناور آسيايى را در نظر دارد، فقط منحصر به سپهرى و تلاش او نيست. فكر مىكنم در اين راستا، شعر رويايى نيز جاى دارد كه متفاوت از شيوه ى نگرش حسى - شهودى سپهرى، بر اساس نگاه منطقى - حسى به ارتباط شعرى با جهان مى رسد. دقت رياضى در منطق زبان شعر رويايى روشنتر از آنست كه نيازى به شرح داشته باشد. اما عدم درك اين پروژه ى مهم براى انديشه ى جامعه ايرانى، از سوى منتقدان و نيز بالطبع از سوى براهنى به يك تلقى نادرست از نقش منتقد برمىگردد. آن "خود محوربينى" ياد شده براهنى، كه مهر و كينه ى ديگران را به خود جلب مىكرده، در پى برجسته سازى منيّت خود اوست. چون ما منتقد داشته ايم و نه نقد. اين جا منتقد در پى بروز دادن خود است و نه در پى گسترش نقد، نگرش و جهانبينى.
روشن است كه فرديت يابى در گستره ى نقد با فرديت يابى در حوزه ى شعر متفاوت است. در حوزه ى شعر، براى آن كه شاعر شاخص شود به زبان خود نيازمند است تا هستى خويش را به وسيله ى آن شكل دهد و از جهانبينى خود پرده برگيرد. در حوزه ى نقد البته اگر قرار بر سر رشد و گسترش نقد باشد و نه منتقد، امر فرديت يابى منتقد داراى حركتى به درون است. منيّت فردى منتقد بيشتر از نظر پنهان مىشود. از اينرو با خود محور بينى منتقد، در نقد سازگارى پديد نمى آيد. زيرا هدف گسترش عمومى تر نگاه نقادانه است. اما اين كمبود را هر بار بيش از بار پيش با خواندن مطلبى از براهنى درمىيابيم.
از اينرو نه تنها ممتاز خواندن او به مثابه منتقد نادرست است. بلكه همچنين به تأكيد مصرانه او در برجسته سازى خويش در برابر اثر ادبى - هنرى نيز نبايستى بى تفاوت ماند. اين واقعيت همواره بايد در نظر گرفته شود كه اثر بر نقدش مقدم است. منتقدى كه گرفتار نوعى مطلق گرايى مونيستى است و در پى تحميل سليقه خود به روند آفرينش هنرى، مضر است. اين "فرمان هاى ملوكانه" كه براى هر دور چند شاعر را برمىگزيند و بقيه را به كنارى مى نهد، جمعبندى واقع بينانه اى از گرايشهاى حاضر و مشروع، به لحاظ حضورشان، در جامعه ادبى نيست. اگر قرار است خانه تكانى در جامعه ادبى ما صورت گيرد، اين عمل بايد به نفع نقد ادبى تمام شود. گر چه تمام تلاش منتقدان برخلاف اين خواسته باشد. فكر مىكنم در آستانه اين خانه تكانى قرار داريم كه نقد ادبى هم در گفتار و هم در سكوت جمعى ما در حال شدن است، "شدنى" دور از هر گونه جانبدارى آلوده ى منتقدان.
در پيش معترف بوديم كه براهنى سهم چشمگيرى در نقد غير دانشگاهى ما داشته است و به حتم در پى افزايش اين سهم خواهد بود. با اين حال اين سهم او، اما، تمام نقد ادبى ما نخواهد بود. كيست كه در نقد داستان و برخورد به داستاننويسى، مثلا هدايت را در "پيام كافكا" در نظر نگيرد؟ - اين مطلب يكى از سنگ بناهاى اصلى نقد داستانى در ميان ما است. هم چنين كيست كه براى آرايش و ساختمان نقد شعر نو فارسى، نقش نيما را در نامه ها و مقاله هايش، نقش آلاحمد و اخوان ثالث را در شناسايى شعر نو به عموم جامعه در آغاز و نيز نقش رويايى، حقوقى، سپانلو و نورى علاء و باباچاهى و لنگرودى و البته براهنى را در پرداختن به شعر نسلهاى متعدد شعر نيمايى در نظر نگيرد؟
با وجود شاعران و زبان فردى و تلقى شخصى شان از شعر است كه در جامعه ى ايرانى كثرت پذيرى آراء را تجربه كرده ايم. آن نقدى در اين ميان تثبيت مى شود كه كليت تلقى ها و برداشتهاى شاعرانه را در نظر گيرد. بدين ترتيب است كه شعر نو با تمام شاعران شاخص خود و تمامى مكتبها و موجهايشان، باعث مباهات مىشود، زيرا بارزترين نوع تجربه ى پلوراليسم در جامعه ى ما بوده است. در برابر اين واقعيت نقد ادبى همچون يك "پازل" بزرگ شكل مىيابد: در ساختار زدايى از مدعاى منتقدان، دستاوردهاى نقد آنان مطيع و صميمى كنار هم مى نشيند و تابلويى به دست مىدهد. در كثرت پذيرى آراء منتقدان ديگر، هر منتقد ادبى، گوشه اى از يك "پازل" بزرگ است. منتها تا زمانى كه اين "پازل" تثبيت و درك نشده، هم جايگاه براهنى همچون منتقد و هم مرتبه اش چون شاعر كتاب خطاب به پروانه ها كه در پى اجرا و پياده كردن نظريه هاى پسامدرنيستى در شعر امروز فارسى است، نامعلوم مى ماند.
