logo





«ازشکوه‌های يک انقلاب باشکوه به تاراج رفته!»

«نهمين قسمت» - «درست نمي‌گم سردار دکتر استاد جان؟!»

پنجشنبه ۱۱ فروردين ۱۴۰۱ - ۳۱ مارس ۲۰۲۲

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
مرد حزب اللهی با نگاهی دوباره به کارت دست پيرمرد ومطمئن شدن از درست ديدن نام او، با هيجان رو می کند به زن چادری و می گويد:" نگفتم به نظرم آشنا مياد؟! تو می دونی اسم اين حاجی چيه؟! تو ميدونی که اين حاجی چند سال توی جبهه بوده؟! اصلا تو می دونی اين حاجی کيه؟!"

زن چادری با خونسردی اسبانه ای می شيهد:" فرض کن که نمی دانم! حالا، تو به من بگو که کيه و اسمش چيه؟"

مرد حزب اللهی:" آخه چی بگم! تو بايد تو جبهه می بودی و می ديدي! تو نديدی! تو نميدونی! تو می دونی که چقدر گلوله و ترکش خمپاره توی تنش نشسته؟!"

زن چادری با خونسردی و متانت اسب واری می شيهد:"فرض کن من گذشته ی اين بابا رو نمی شناسم! حتی فرض کن که ميشناسم وبه قول امام راحل، کاری به گذشته ی او نداشته باشم وميزان را حال اين افراد بگيرم! يک نگاه به سر تا پای ايشان و خانم وبچه ها و دامادش بنداز!"ا

مرد حزب اللهی هم می شيهد:"خب، آره، ظاهرشان ، آره! من هم تا حاجی را به جا نياورده بودم، همين فکر را می کردم! ولی حالا که حاجی را به جا آوردم، با شناختی که من از او دارم، اين ظاهرسازی مدرن و طاغوتی وار، برای رد گم کردن بايد باشه!مگه امام نفرموده انده که – حفظ نظام از اوجب و اجبات است واگر لازم شود می شود به خاطر حفظ نظام نماز را هم فدا کرد. برای همين هم فکر می کنيم که شايد حاجی توی خارج مأموريتی چيزی داشته وو تازه برگشته. آخه ، وزارت خارجيا، توی مأموريت های خارجی بايد طوری لباس بپوشند و طوری حرف بزنند و نشست و برخاست کنند که اولا، خارجی ها نفهمند که اينا مسلمون و ايرانی هستند و ثانيا، اگرهم فهميدند، يه وقت فکر نکنند ما مسلمونا و ايرانيا، دنيا دوست نيستيم و چيزی از زندگی مدرن و مدرنيته و خوش گذرونی واين جورچيزه ها سرمان نمی شود! شايد هم... "



زن چادری می شيهد:" آره خب! شنيدی که هنوزچيزی نشده ،هوس شاه شدن و شهبانو شدن به سرشون زده! اين هوس هاشونو اضافه کن به اختلاس های ميلياردی از بانک ها! به احتکار و تصرف عدوانی املاک مردم! به ثروت های باد آورده ای که از اين بنياد و آن بنياد به حساب های خودشان و کس و کارشان ريخته می شود! به برج های سر به فلک کشيده ای که از طريق نفت خواری، طلا خواری، زمين خواری و کوه خواری و رانت خواری و آدمخواری..... "

مرد حزب اللهی باعصبانيت فرياد می زند:" خواهش می کنم تهمت نزن! تو از کجا ميدونی که..."

زن چادری به ميان حرف او می پرد و می گويد:" از کجا ميدونم؟! از آنجائی که دنبالش هستند!ازآنجائی که حکم دستگيريش الان توی کيف منه!"

مرد حزب اللهی با تعجب می شيهد:" توی کيف تو! پس چرا به من نگفتی؟!"

زن چادری می شيهد:" چون، دستور بود! من اگر امشب به اينجا اومدم و تورا هم به دنبال خودم به اينجا کشوندم، به خاطرهمين قضيه بود که .... "

پيرمرد که تا به حال، زن چادری را با دقت زيرنظر داشته است و به حرف هايش گوش می کرده است، ناگهان خنده اش می گيرد ومی گويد:" دخترجان! تو هنوز بچه ای! اولا، اگر به امضای پائين آن نامه ای که ادعا می کنی برای دستگيری من درکيفت داری، يک نگاهی بيندازی، متوجه می شوی که الان داری با چه کسی حرف می زنی! ثانيا،آن کسی که تو و آنهائی که الان دور اين ساختمونوبرای دستگيريش محاصره کرده اند، من نيستم، بلکه خود شخص شخيص انقلابتان است که......"

ناگهان، کسی از ميان افراد حاضر درکافی شاپ، رو به پيرمرد فرياد می زند:" آره دخترجان! سرداردکترجان راست می گويد! اگرازاسلام و انقلاب تو وشوهرت ،مثل اسلام و انقلاب او و هم پالگی هايش چهل سال می گذشت و آغشته به پست و مقام و پول و شوکت و قدرت می شديد، آنوقت شوراسلامی و انقلابی ای که الان داريد، به شعور مبدل می شد وبه جای دادن حکم تعقيب و دستگيری دزدان و اختلاسگران وجانيان، مثل خود او، حکم تعقيب و دستگيری انقلابت را صادر می کردی! درست نميگم سردار دکتر استاد جان؟!"

صدای دست زدن های ممتد و فرياد افراد ناظر برصحنه، کافی شاپ را به لرزه در می آورد.

پيره مرد، لوله هفت تيرش را از صورت مرد حزب اللهی به کناری می کشد و در حالی که آن را رو به جمعيت می گيرد، فرياد می زند:" مردی خودت را نشان بده!"
صدای ديگری از جای ديگری از ميان حاضران در کافی شاپ می آيد که فرياد می زند:" مرد، شما فرصت طلب های انقلابی نما هستيد که هنوز کشته های انقلاب اينجا و آنجا روی زمين بود، خودتان را به دانشگاه ها رسانديد و مزورانه ، واژه ی - متدين- را در برابر- متخصص -علم کرديد تا بتوانيد با چوب بی دينی و بی اعتقادی، متخصصين را از سر راه خودتان برداريد! آره! مرد، شما فرصت طلب های انقلابی نما هستيد که به بهانه انقلاب فرهنگی مندآوريتان دانشگاه ها را بستيد واستاد و دانشجويان قبل از انقلاب غير خودی را ممنوع الخروج، ممنوع الکار، ممنوع التحصيل، اخراج، زندانی، اعدام و آواره ی اينجاو آنجای دنيا کرديد! آره! مرد، شما فرصت طلب های انقلابی نما هستيد که..."
دوباره، صدای دست زدن های ممتد و فرياد افراد ناظر برصحنه، کافی شاپ را به لرزه در می آورد.

دراين لحظه، دختر پيرمرد، پسر پيرمرد و همسردختر پيرمرد که قبلا برای انجام کاری به خارج از کافی شاپ رفته بودند، درحالی که انقلاب با مسلسلی دردست آنها را به جلو می راند، بدون آنکه مرد حزب اللهی و زن چادری و پيرمرد و پيره زن، متوجه ورود آنها بشوند، ازدرون تاريکی و پشت سر آنها وارد صحنه می شوند و انقلاب همچنانکه لوله ی مسلسل را رو به آنها گرفته است ، فرياد می زند:"ساکت! شماها همه تان ..."

ادامه دارد......



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد