هزاران هزار سال پیش،
شبی که قرن هاست سالِ آن
از خاطرم گریخته است،
در انتظار ایستاده بودم فراز پرتگاهی،
ژرف،
تاریک،
وهمانگیز
انباشته از سنگوارهی گیاهان،
جانوران،
آبزیان،
و انسانهایی که هنوز در وجود نیامده بودند
خائوس ردای خویش را به گوشهیی میفکند
در تیرگیهای اعماق آسمان،
به پیشواز تکه ابری مرموز،
که از آن دور ظاهر میشد،
بدشگون،
پلید،
زیبا،
مرگبار
و خود عریان،
سرخوش از نهادن بار خویش،
بر شانهی دیگری
گم میشد آواز خوانان،
در تاریکیهای ابری بیشکل
و مُشت مُشت ستاره شاباش میکرد
بر پهنهی آسمان
زنده، هوشمند، سخنگو،
دینگ…، دینگ…، دینگ…،
صدای چنگِ مردی میآمد در آسمان شب
که سرگردان به راه خود میرفت
در اندیشهیی عمیق
در کورهراهی که به هیچ کجا میانجامید
فروغ کمرنگ خورشیدِ تازهسال
بر دامنهی کوه میافتاد
در آن دور دورهای جهان،
بر کرانهی رودی که میخروشید و دور میشد،
و دُمَل روستاها،
پناهگاهها،
و اردوگاهها،
تازه داشت دشتِ علفهای تازه رُسته،
گُلهای خودرو،
و درختان زیتون را آبلهرو میساخت
پیش پای صخرههای ساکتِ فکور
غرقه در سیّالهیی نامرئی،
که در افسوسِ عمیقِ خود
لب میگَزیدند از آن دگرگونیِ نامیمون
نوجوانی که تازه داشت چشم میگشود،
بر ابر و آسمان،
ستاره و علف،
و آدمیان و آوازهای تیرهی مجهول،
به گِرد خود میگشت
در تاریکیهای بیابان
در سنگلاخیِ حاشیهی گندمزار سبز،
همراه سگان ولگرد،
گرگان گوشهگیر،
خزندگان شبزی،
وِردی بر زبانش،
از درک آن ناتوان،
در جستجوی ناشناسی،
آنسوی تاریکیهای دیوارِ آبگینه،
نگاهش بر من افتاد در آن دور دورها،
بر لبهی پرتگاه هراسانگیز
خود را یافتم در نگاه او،
اندیشههایم را به امانت سپردم
به غباری که فرازِ سر میچرخید
و در دم به اعماق فرو افتادم
تا که خود نیز به سنگوارهیی بدل گردم،
که پس از چندین هزار سال
خیره به تاریکیهای آنسوی دیوار آبگینه
خود را مییافت بناگهان
و در دم سرنگون می شد در ژرفای درّهیی سیاه
که در آن،
نه چراییها مفهوم داشت
نه جستجوها و واژهها،
نه نیکی و پلیدی،
و نه یافتنها را سودی دیگر…
Déjà vu *
لقمان تدین نژاد
آتلانتا، ۱۲ بهمن ۱۴۰۰
۲ فوریه ۲۰۲۲
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد