![]() |
|
بیست و یک سال است که بیاد فاجعه ی تابستان ۶۷ به دعوت جمعیت دفاع از زندانیان سیاسی به کلن می رویم. امسال به ما گفتند باید کارتن- پتو خوابی کنیم!
با سه سوت ِ بهرام همه گوش تا گوش دراز کش شدیم. پلاکارتی را که در دستم بود روی صورتم گذاشتم. در همان چند ثانیه ی اول هزاران فکر وخیال از سرم گذشت. زمانی نگذشته بودکه احساس کردم کشاله رانم می سوزد. پلاکارت را با دست چپم گرفتم وبا دست راستم به آهستگی دستی به پایم کشیدم درد شدی تمام وجودم را در برگرفته بود وخون مثل فواره سرریزمی کرد. از زیر پلاکارت به مردی که کنارم دراز کشیده بود نگاهی انداختم او هم از کتفش خون جاری بود. خانمی که بالای سرمان دراز کشیده بود از قلبش خون می چکید. صدای بهرام ونسترن داشت گوش ِ فلک را کر می کرد. از بلند گویشان فریاد می کشیدند: سی سال است حکومت گران اسلامی بنام دین جنایت میکنند.... وما کم کم داشتیم می مردیم ما را به قطعه ۳۰۲ ی بهشت برین بردند ویکجا در گودالی به عمق سه متر ریختندمان. مردان ریشو با بیل روی ما خاک می ریختند. کم کم همه جا تاریک شد. ما مرده بودیم. لحظه ای پلاکارتم را از روی صورتم کنار زدم. ابرهای خاکستری از هم سبقت می گرفتند. برج های نک سنگی کلیسای قدیمی کلن برروی ما می ریخت اما، ما از میدان در نمی رفتیم و شانه به شانه زن ومرد کنار هم دازکش کرده بودیم. هرکدام از ما تکه ای ابر گرفتیم و سوار برآن شدیم. کمی جلو تر از ابرمن پسر ِ جوانی سوار بر تکه ابری بود. باد اورا به دوردست ها می برد. نگاهش کردم. همان پسر پلاکارت ِ من بود. (امید رضا میر صیافی) وبلاگ نویسی که شب عید امسال، برای چند سئوال از دربار خلافت، به اوین برده شد وهیچگاه باز نگشت... او از بارگاه خلافت پرسیده بود: آقای خامنه ای آیا ما جوانان ایرانی را به اندازه پسر حسن نصرالله دوست دارید؟! ..... ابرهای خاکستری در وزش باد ها قطع وصل می شدند ونگاه هم را می دزدیدند. به ابرم هی زدم تا کمی به( امید رضا) نزدیک شوم وقتی کنارش قرار گرفتم از اوپرسیدم تو که کارتن خواب نبودی چطوراز قطعه 302 سر درآوردی؟ گفت من آمده ام تا کمی از نزدیک نظاره گر اوضاع باشم. پرسیدم چیزی هم دستگیرت شد؟ گفت دختر جوانی را دیدم( سعیده پور آقایی) اورا بهمراه دیگر کارتن خوابان به قطعه 302 برده بودند از پشت بام خانه شان دزدیده بودندش. می گوید پس از تجاوز اسیدبارانش کردند.... بادابرم را به این سو آن سو می کشید. شریان خون ِ کشاله رانم تمام ابرم را شرابی کرده بود. وقتی به آسمان میهن اشغالیم رسیدم فریاد ناله ی مادران عزا، را از پس درهای بسته ی بیدادگاه ها می شنیدم. زیر دامنه های البرز سفره گسترانده بودند و شام غم تقسیم می کردند. به هر مادری تکه ای مرگ ِ فرزند می رسید. سه سوت پی درپی نسترن فرمان ِ به صف شدن را می داد. از روی کارتن- پتو ها بلند شدیم با دستی گل های ُرز ِسپید وسرخ و با دستی دیگر پنج هزار اعدامی را لنگ لنگان به روی پل آهنی رودخانه راین می بردیم از کنار دیوار توری قفل های عشاق جوان گذشتیم وگل ها را با سه سوت دیگر به راین سپردیم تا تند آب روخانه راین به اقیاندس ها ببرندشان. هشدرخان آلمان ۱۲ شهریور۸۸ ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() نظر شما؟
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد |
|