و....درست درلحظه ای که همه ی حواس پيرزن متوجه دعوا با پيرمرد شده است و همه حواس ما ناظران برصحنه هم متوجه ی دعوای آنها شده است؛ زن چادری با يک شيهه شديد اسبانه و چرخشی ظريف و ناگهانی ، همزمان با بيرون کشيدن هفت تيری از زير چادرش و حرکتی سريع و مارگونه ، تعادل پيرزن را به هم می زند و او را در يک طرفت العين از روی سينه ی خودش بلند می کند و می پيچاند و به زير می کشاند و پس از آنکه روی سينه پيرزن می نشيند، به سرعت دهانه ی هفت تير را زير گلوی او می گذارد، فرياد ناک شيهه می کشد :" خفه شو اکبيری! نانجيب ! بی عفت! خفه شو! اگر جنب بخوری ...."
هنوز جملهی اسبناک زن چادری به پايان نرسيده است که پيرمرد هم با سرعت ، هفت تيری از زير کتش بيرون می کشد و دهانه ی آن را می گذارد روی پيشانی مرد حزب اللهی و رو به زن چادری فرياد می زند:" تند نرو دختر جان! می بينی که لوله ی هفت تيرم را گذاشته ام وسط پيشانی شوهرت! شليک کنی ، من هم شليک می کنم!"
زن چادری می شيهد:" اشکالی ندارد. با شليک من ، اين عفريته به درک واصل می شود و می رود به جهنم و با شليک کردن تو، يک حزب اللهی به شهادت می رسد که آرزوی هميشگی اش شهيد شدن بوده است!"
مرد حزب اللهی، به ناگهان ، با صدائی که معلوم نيست ازکجايش بيرون می آيد ، زن چادری را مخاطب قرار می دهد و فرياد می زند:" چی چی شهيد می شوم و می روم به بهشت؟! کدام بهشت؟! شهادت، يعنی کشته شدن در ميدان جنگ با کفار ومشرکين و...."
زن چادری فريادناک می شيهد:" خب؟! مگر اين ها کافر و مشرک نيستند؟! مگر اين ها با رفتار و گفتاری که دارند، به جنگ با اسلام و انقلاب برنخاسته اند؟!"
مرد حزب اللهی می شيهد:" آخه ، فاطی جان!"
زن چادری اسبانه می خروشد و می شيهد:" فاطمه!"
مرد حزب اللهی معذرت خواهانه می شيهد::" معذرت می خوام، فاطمه خانم!"
زن چادری مهاجمانه می شيهد:" اگر يک دفعه ی ديگر به من بگوئی فاطی؟!فقط يکدفعه ی ديگر، آنوقت من می دانم و ..."
مرد حزب اللهی تسليمانه می شيهد " خيلی خوب! اشتباه کردم. گفتم که ببخشيد! منظورم اين است که اگربخواهيم رفتارو گفتار ظاهری مردم را ملاک کافر بودن و کافرنبونشان قرار بدهيم که آنوقت نود و هشت درصد مردم، کافر و مشرک اند و ..."
زن چادری لحظه ای با سوءظن به همسرش خيره می شود و بعد خيلی جدی، اما همچنان اسبانه می شيهد:" چی شد ه؟! چه اتفاقی افتاده ؟! بازکه جوگير شدی! اين اما و اگرها برای چيست؟! تو که تا همين چند ساعت پيش، توی راه آمدن به اينجا داشتی می گفتی که دروغ و ريا و تزوير، همه ی مملکت را فراگرفته و داره حالت از دنيا دوستی اين مردم ومسئولين به هم می خوره و به اميد شهيد شدن می خواستی بروی سوريه؟!"
مرد حزب اللهی می شيهد:" آره، گفتم ! هنوزهم ميگم! گفتم از دست مردم و آن مديران دنيا طلب متقلب بزنم بروم سوريه و در مقابل کفار بجنگم ، شايد که به فيض شهادت نائل بشوم! ولی، آخه، نه اينجا سوريه است و نه به نظر مياد که اين آقا ، از جنس آن مديران متقلب دنيا طلب کافر و..."
زن چادری فريادناک می شيهد:" تو ازکجا اين بابارو ميشناسی که اينطوری با اطمينان می گوئی که مشرک و کافر نيست؟!"
مرد حزب اللهی می شيهد:" نگفتم نيست! میگم به نظر نمياد! راستش من اين آقا را فکر می کنم که يه جائی ..."
پيرزن، ناگهان، درحالی که معلوم نيست که صدايش از کجا بيرون می آيد، اسبانه رو به پيرمرد می کند و می شيهد:" آهای دکتر! من زير سنگينی اين فاطمه کماندو نمی تونم نفس بکشم! دارم خفه می شوم! حرفی بزن مرد! کاری بکن! "
پيرمرد متردد و نالان می شيهد:" آخه من چی بگم به اين ها!"
پيرزن همچنان که خفه و اسبانه می شيهد می گويد:" يعنی چه ، چی بگم؟! دارند به ما تهمت شرک و کافری می زنند! چرا اون کارت لعنتیت را بهشون نشان نميدی که بدانند کی هستی؟!"
پيرمرد همچنانکه با دستی هفت تير را به صورت مرد حزب اللهی نشانه گرفته است، دست ديگرش را درون جيب بغلش فرو می برد و کارتی را از آن بيرون می آورد و در برابر چشمان مرد حزب اللهی می گيرد و فرياد ناک می شيهد:" بخوان!"
مرد حزب اللهی پس از نگاه کردن به نوشته ی روی کارت با شيهه ای که به علت فشرده شدن گلويش در چنگال پيرمرد به سختی شنيده می شود، فرياد ناک می شيهد: " نمیتونم! "
پير مرد شيهه ناک فرياد می زند :" می توانی! بخوان!"
مرد حزب اللهی، پس از نگاه کردن دو باره به نوشته ی روی کارت ، ملتمسانه می شيهد:" آخه، به خارجی نوشته شده! نمیتونم!"
پيرمرد دهان اسبی شده اش را به گوش اسبی شده ی مرد حزب اللهی نزديک می کند و با شيهه ای خفه و پچپچه وار می گويد:" احمق! آن پائينش به فارسی نوشته شده است! آن پائينی را بخوان که ريز نوشته شده است!"
مرد حزب اللهی، پس از متمرکز کردن نگاه اسبی شده اش روی نوشته های ريز وفارسی روی کارت، يکدفعه با حالتی که انگار پيرمرد را تازه به جا آورده است ، با تعجبی اسب وار و با چشم های اسبانه ی بيرون زده از حدقه و با شيهه ای که به علت فشرده شدن گلويش درچنگال پيرمرد به سختی شنيده می شود،فرياد می زند:" دکتر! ...شما؟! ...شما ئيد؟! ...شما کجا و اينجا کجا؟!"
پيرمرد با شيهه ای خفه و پچپچه وار می گويد :" فعلا،دکتر و موکتورش را ول کن!اينجا رو بخون! با صدای بلند که همه بشنوند!"
ادامه دارد.........
